هیجان و احساسات از وجودم رفته!
سلام دوست های عزیزم
من یه مشکلی دارم...خیلی فکر کردم که آیا این جا بپرسم یا نه!! آخه یکم روم نمی شد!
نمی دونم قبلا گفتم یا نه من 24 سالمه، از 19-20 سالگی خواستگار داشتم اومدن رفتن، بعضی هاشو ما گفتیم نه بعضی هاشون خودشون نیومدن...بین اینها 2 تاش خیلی جدی شد. اولیش که تقریبا از فامیلای خیلی دور بودن و پسر خیلی خوب با شرایط بسیار عالی بود اما به دل من ننشسته بود. خلاصه کلی بهونه جور کردم که الان ازدواج واسه من زوده و...آخرشم استخاره ای که بابام کرد و بد اومد نجاتم داد! یکی دیگه کسی بود که خودمم خوشم اومده بود... با اینکه از نظر ظاهری خوب نبود اما نمی دونم چرا این قدر عجیب من ازش خوشم اومده بود!(یعنی بعضی ها که می دیدن میگفتن از نظر ظاهری خیلی پایین تر توئه و خیلی بدتر از قبلیه) و بگم که قبلش ظاهر واسه من خیلیم مهم بود اما نمی دونم چی شده بود؟! خوشم اومده بود دیگه!! 5-4 ماهی رابطمون پیش رفت تا اینکه یهو نمی دونم اون چش شد که گفت من الان سرم شلوغه (البته واقعا هم بود) یکی دو ماه بهم وقت بده تا جواب قطعی بهت بدم! منم کلا آدم مغروریم و چون خیلی هم مایه گذاشته بودم بهم بر خورد و خودم بلافاصله جواب منفی دادم!
اینم بگم که همه این روابطی که گفتم کاملا زیر نظر خانواده ها بوده و من اصلا اهل روابط دیگه ای نیستم.
خلاصه اون مدت خیلی واسم سخت بود....تا 6-7 ماه بعدش که حالا باشه ...البته یه موقع هایی بدجور دلم میگیره و ذهنم میره طرفش اما خوب می دونم خیلی بهتر از اون نصیبم خواهد شد و خوب لابد قسمت نبوده دیگه
تا الانم چند تا خواستگار دیگه واسم اومده اما اصلا دیگه بدم می یاد از همه...مثلا قبلا می شد توی دانشگاه همین طوری از کسی خوشم بیاد و همین جوری به شوخی به دوستام بگم اینم مورد خوبیه ها!!! اما الان یه جورایی از همه بدم می یاد! حتی از کسی که قبلا توی دانشگاه ازش خیـــــــلی خوشم می یومد! اصلا فکر میکنم دیگه نمی توونم کسیو دوست داشته باشم! این خواستگارام که می یان اصلا یه حس بدی دارم نسبت بهشون!! ببخشیدا ولی انگار داره حالم بد میشه...بعد هرچی فکر بد(از جمله ماجراهایی که توی این تالار خووندم و البته به نظرم خیلی مفید بوده )می یاد تو ذهنم!
یعنی قبلا حس میکردم تو هر ماجرایی حتی اون اولیه که تعریف کردم یکم احساساتم درگیر میشه اما حالا انگار از همه بدم می یاد!!
به نظر شما طبیعیه؟؟؟
خودمو می شناسم و فکر میکنم اصلا طبیعی نیست!
گاهی وقتا اصلا فکر میکنم چه لزومی داره ازدواج کنم و خودمو اسیر کسی کنم!! خوشتیپ ترین ادم و با عالی ترین شرایطم الان بذارن جلوم فکر نکنم حس خاصی نسبت بهش داشته باشم! اصلا یه جوری انگار از مردها بدم می یاد!
حتی مقایسه هم میکنم میدونم این مورد جدبد خیلی بهتر از اون آقایی هست که گفتم اما دیگه انگار خودم به خودم اجازه نمی دم کسیو دوست داشته باشم و اتفاقا خودمو مجبور میکنم که بدم بیاد!!
بنده خدا اون بیچاره هم خیلی بهم بدی نکرد، با اینکه با رفتارش که یه شبه عوض شد، شوکم کرد اما خوب خیلی با شخصیت و احترام ماجرا را باهام حل و فصل کردیم...منم یه بار حسابی نشستم روی ماجرا فکر کردم همه اشکال کار خودم و اونو نوشتم از این تالار هم خیلی کمک گرفتم ...به قول شما کاغذه را هم پاره اش کردم و اصلا نگذاشتم ذهنم دیگه درگیر اون بمونه...اما نمی دونم چمـــــه!!؟ مرد ستیز شدم و یه آدم خشک بی احساس!
الان که یه خواستگار خوب واسم اومده همه هم میگن خوبه اما من ازش متنفرم! دیگه نگران شدم! نکنه این جوری بمونم!؟
اینم اضافه کنم که توی بقیه کارهامم انگیزه و هیجانم و تمرکزم اومده پایین!
ببخشید زیاد شد:72::72::72:
RE: هیجان و احساسات از وجودم رفته!
سلام دوست خوب
هر چیزی که توی ذهنت پرورش بدی همون میشه بهتره انقدر به این مساله پروبال ندی و انقدر به خودت سخت نگیری !
البته مساله ازدواج مهمترین مساله محسوب میشه اما حداقل از نظر روحی به خودتون ضربه نزنید ..
پس نسبت به این مساله فارغ باش که مشکل داری و اینکه احساساتت از بین رفته .اگه یکمی بیشتر توجه کنی هیجاناتت پابرجا هستند فقط با این طرز فکر اجازه رشد نمی دی!
RE: هیجان و احساسات از وجودم رفته!
ممنون چشمک جان
حالا به نظر شما تو این شرایط چی کار کنم؟
خوبه که یه مدت کلا مردمو الاف خودم نکنم...یعنی نگذارم واسم خواستگار بیاد
اما تا کی؟ می ترسم همین طوری بمونم!!
چی کار می توونم بکنم که زودتر این مرحله رو رد کنم؟
RE: هیجان و احساسات از وجودم رفته!
سلام خانم اندیشه 22
پستهای خوب شما در تالار یاری رسان بوده و انسانی منطقی به نظر میایید.
فکر کنید برای 10 روز متوالی بخواهید یه غذا رو بخورید بعد از چند روز به شما چه حسی دست میده؟
یا بی وقفه و بدون استراحت بخواهید سر یه کلاس مفید برید؟آیا بعد از گذشت 2 ساعت دیگر توان دارید گوش بدید یا با یه استراحتی نیاز پیدا میکنید حتی اگر مطالب مفید باشند؟
الان این موضوع برای شما اشباح شده و توصیه می کنم با خانواده صحبت کنید و مدتی محترمانه خواستگاری رو نپذیرید تا شرایط شما بهتر بشه.البته من زمانی رو برای شما تعیین نمی کنم.بستگی به خودتون داره ببینید کی آمادگیشو دارید؟شما به این زمان برای بازسازی احتیاج دارید و این فرصت سوزی نیست!
در ضمن در همین مدت سعی کنید خودتون رو تقویت کنید.کتابهایی برای ازدواج بخونید(مثلا گلبرگ زندگی 1،جوانان و انتخاب همسر ) و تا جای ممکن پستها و تاپیکهایی رو که بر روی شما تاثیر منفی میگذارند رو نخونید.
ضمنا یه خطای شناختی هم در پست شما دیدم اونم بیش تعمیم دهی بود.اینکه یه نفر (خواستگار)خوب نبود دلیل نمیشه همه بد باشند یا بالعکس.
ما رو در جریان بگذارید
موفق باشید:72:
RE: هیجان و احساسات از وجودم رفته!
سلام ممنون از پاسختون و تعریفتون
راستشو بخواین من برای فهمیدن اشکال کارم (توی رابطه قبلی) کلی مطالعه در همین زمینه هایی که شما میگید کردم
یعنی به نظرتون این روندو ادامه بدم؟؟
نکنه این که زیادی در این مورد می خوونم این جوریم کرده؟؟ اما از جهت دیگم می خوام اون قدر بدونم که باز اشتباه نکنم
نه من تعمیم نمیدم و نمیگم همه بدهستند...حتی به نظر من اون آقا هم بد نیستن و خیلی وقت ها با خودم میگم چه خوب شد که این ازدواج سر نگرفت و اون اتفاق افتاد چون من خیلی کم تجربه و نا آگاه بودم و این اتفاق باعث شد که خیلی پخته تر بشم و باید ممنون ایشون باشم!
چیزی که منو اذیت میکنه اینه که بی دلیل (یا با دلیلی که خودم ازش آگاه نیستم) از یه نفر بدم می یاد در حالی که قبلا اصلا این جوری نبودم!
RE: هیجان و احساسات از وجودم رفته!
سلام
خانم اندیشه 22 رابطه قبلی تموم شده درسهاشو هم گرفتید دیگه بیش از اندازه روش مانور ندید.کتابهایی که معرفی کردم خوشبختانه چکیده تجربه های مختلف نگارنده و منطبق با عرف و جامعه ما و علمیست.از یه رابطه نمیشه به نتیجه گیریهای صحیح رسید.
خواهش میکنم دوستانی مثل شما که در شرف ازدواج هستید اصلا و ابدا مطالب مربوط به طلاق و شکست عشقی رو نخونید،چه مطالب این تالار چه جاهای دیگه
به جای این کار آگاهیتون رو برای یک ازدواج موفق ببرید بالا.ولی وسواس و سختگیری نکنید.
توکلتون هم به خدا باشه ضمن اینکه توصیه های پست اول رو هم مد نظر داشته باشید