RE: حرف های من و ستاره ...
تمام ستاره های دنیا پر نور بودند ... ستاره من هم می درخشید و خودنمایی می کرد ...
نمی خواستم چشم از او بردارم ... تمام کارهایم را تعطیل کرده بودم و فقط او را نظاره می کردم ...
خواب و خوراکم شده بود او .... هیچ چیز برایم مهم نبود ... به هیچ چیز فکر نمیکردم ... شده بودم ستاره ... اما بی نور !
هیچ کس برایم نمانده بود .. کم کم همه داشتند مرا ترک می کردند اما من هیچ چیز برایم مهم نبود .. فقط او را نظاره میکردم ...
هر روز بیشتر از بین می رفتم .. صورتم لاغر شده بود ... پاهایم آب رفته بود ...
شلوار هایم دیگر به زور ثابت می ماند ...
جالب اینجا بود که او هر روز پر نور تر می شد .. گویا گار دنیا بر عکس شسده بود این بار او بود که من از انرژی می گرفت و پرنورتر می شد ...
روزها از پس هم می گذشت و من بی نور تر و او پرفروغ تر می شد ..
این روزها آنقدر رفت و آمد که دیگر ستاره فهمید که من برایش بی ارزشم .....
!!!!! رفـــت !!!!!
خوابم برد ..... دیگر توان بیدار شدن نداشتم ....
گلیم کوچکی داشتم که روی آن افتاده بودم .... گل هایش پژمزده شده بودند و من دیگر آبی در بدن نداشته ام که آنها را سیراب کنم ...
در و دیوار همچون سرکشانی بالای تن من ایستاده بودند و مرا نگاه میکردند....
همه جا تاریک بود .... گرمای دیوار ها جگرم را هرباره آتش می زد و هیچ توانی برای داد زدن نداشتم ....
احساس کردم گرما بیشتر شد ... چشم هایم را به زور بازکردم .... سایه را حس میکردم که نزدیک می شود ....
انگار فاصله ای بین خود و دیوار ایجاد کرده بود .. گرما کمتر شده بود ... از ترسم فقط توانستم زبانم را که همچون صحرایی بی آب چاک چاک شده بود را بیرون بیاورم ....