بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
من دختري 22 ساله ام كه 1 سال پيش با پسري آشنا شدم.كه وي 1 سال از من كوچكتر مي باشد.هر دوي ما دانشجوي ليسانس .خانواده وي سيد و خاانواده ما متوسط مذهبي .ازنظر اقتصادي نيز ازقشر متوسط.در ابتدا رابطه ما معمولي بود و هيچ قصد خاصي نداشتيم. ولي بعد از چند ماه ارتباط فهميديم كه شايد نيمه ي پنهان هم مي باشيم از اين سو ما بيشتر با هم آشنا شديم به طور منطقي عيوب خود را گفته و رفع كرديم.اينطور نبود كه عشق چشمم را كور كند و كم كم عاشق هم گشتيم. چون شرايط و اخلاقيات و از همه مهمتر ايمان و پاكي هم را ستوديم براي آاينده ي خودمان برنامه ريزي كرديم. كه بعد از 4 سال كه او درس و سربازيش را تمام كند با من ازدواج كند و من تشويقش ميكردم كه درس هايش را خوب بخواند حتي بعد از ازدواج هر دو مقاطع بالا تر را بخوانيم.براي وي سن اصلا مهم نبود و به رخم نمي كشيد.و از براي هم بودن در آرامش بوديم
همه ي اين مسائل وقتي بود كه خانواده ي وي و مادر من اطلاع داشتند ولي آرامش از وقتي بهم خورد و ترديد ها ايجاد شد كه آنها فهميدند كه قصد پسرشان جديست و واقعا عاشق شده است.بنابراين او راتحت فشار قرار مي دادند كه به من فكر نكند.هم به خاطر من كه 1 سال بزرگترم هم او كه ميگفتن زود است و بايد تا دكتري بخواني و تازه 8سال به بعد فكر ازدواج باشي.و الا از نظر مالي هيچ كمكي به تو نمي كنيم..... ولي او چندين بار در مقابل آنها ايستاد و مرا بيخيال نشد و ميگفت تو منتظرم بمون من بعد سربازي مي آم....از طرفي فشار هاي من نيز كه مي گفتم تا خانوادت راضي نشوند دور منو نيز خط بكش باعث شد دوباره يا چند باره با خانواده خود حرف زده و آنها را راضي كند.ولي نظرشان عوض نشد كه هيچ بلكه مادرش به من زنگ زد كه از زندگي ما برو بيرون . اگه واقعا دوسش داري بذار درسشو بخونه.اون موقعيت نداره ولي تو الان وقت ازدواجته.بين تو و اون ديگه تموم شده و از اين حرفا. منو خرد كرد .شكست منو. و اشكمو درآورد. منم تصميم گرفتم ديگه اين هدفو بيخيال بشم. كه مريض شدم و مثل مرده ي متحرك.چون عشق خيابوني نبود كه به اين آسونيا تركش كنم. اونم با باباش درگير شده بود و از خونه 2روزي مسافرت رفته بود و مامانش به من ميگفت اگه اتفاقي سرش بيافته از تو مي بينم.حالا من مونده بودم غم جداييو بخورم و نگراني اينكه كجا رفته و يا ترس و دلهره از تهديد مادرش.
خلاصه پيداش شد .فكر نمي كردم كه زنگ بزنه.ولي بازم بهم زنگ زد .ميگفت ديگه نمي دونم چي كار كنم.ولي تركم نكن.
ولي من گفتم بهتره همه چيزو فراموش كنيم و توام به حرف خانوادت گوش بدي.و با اينكه اين حرف از ته دلم نبود ولي نمي خواستم كه خانوادش همه چيو از چشم من ببين.مي خواستم ببينن كه وقتي من نيستم بدتر اون نمي تونه درس بخونه ولي نمي خواستن اينو بفهمن.نمي خوان بفهمن كه شتر بخت و آدماي خوب يه بار دم در آدم مي خوابه و آدم تو زندگيش فقط يه بار عاشق مي شه. مي تونن دست پسرشونو بگيرن و حمايت كنن.ميتونن فرش زير پلشونو بفروشن كمك كنن سرو سامون بگيره ولي........
كاش يه راه حلي بود كه تمام مسيرو بهمون نشون مي داد.نمي دونم اين مسير پوله يا زمانه يا چيه.فقط اميد مي داد كه ما مال هميم و با اين راهكار ها ميشه بهم رسيد.
الان من از عشقم جدام ولي هنوز دنبال راه چاره ام چون به خودم اميد كاذب دادم كه ميشه.....
ولي الان سوالم اينه كه آيا منتظرش بمونم؟آيا راه حلي وجود داره.يا بايد عشق فداي اين رسم تلخ روزگار بشه؟
توروخدا مارو راهنمايي كنيد.:203:
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
با درود.
شما هردویتان دچار احساسات شده اید و با مظلوم نمایی و احساس ستم بر خودتان نمی توانید این بهانه را بیاورید که سخن خانواده و مادر فهمیده و مهربان و دلسوز آن پسر نادرست است.
رابطه شما دقیقاً از گونه عشقهای خیابانی و ناشی از وابستگی و شیفتگی جوانی است.از بنده دلگیر نشوید که به عنوان یک برادر بزرگتر دارم آنچهاز تجربیاتم و مشاهداتم در جامعه را اندوخته ام به شما می گویم.
می دانم که به هر حال به هم وابسته شده اید،ولی آیا یک جوان 21 ساله اصلاً توان،صلاحیت و رشد کافی را برای ازدواج دارد.باید دوتایی بنشینید و بسیار آرام و دوستانه از هم جدا شوید.می دانم که اگر پیشنهاد این کار از سوی شما باشد،آن پسر شما را به نامردی و خیانت و بی رحمی متهم خواهد کرد.اما به او بگویید بیاید تا باهم پیش یک مشاو.ر خوب بروید تا همه چیز را دریابد.
اکنون او سر و پا احساس است و عاری از خرد،پس شما باید به کمک خود و او بشتابید.این گونه روابط مثلاً عشقی،عشق ورزی که نیست یماند،یک بیراهه است که جز اتلاف وقت نتیجه ای ندارد.مگر آنکه برای تفریح باشد،همین.به هر حال تا ایشان درسش را تمام نکرده و سربازی نرفته و شغلی که بتواند زندگی دو سه نفر را تامین کند،نداشته باشد به ازدواج حتی فکر هم نکنید و در ضمن این سخن شما که خانواده او بیایند و فرش زیر پایشان را برای خام اندیشی پسرشان بفروشند،با عرض پوزش برخاسته از احساس شدید و کور شماست.
شما دو تا هنوز برای ازدواج زود است که فکر کنید و تنها می توانید اگر برای شما بد نیست با هم دوست باشید برای تفریح.ازدواج بسیاری از شرایط و لوازم را می خواهد که شما دو تا ندارید،جانم.
می دانم که اندکی برآشفته می شوید،اما حقیقت همینی است که بیان نمودم.بله درست است:شما خاطراتی دارید و بسیار هم به هم علاقه،اما این صرفاً احساسات خالی است و نمی تواند پایگاهی مطمئن برای ادامه رابطه شما با او باشد.با او حرف بزنید و مجابش کنید تا پیش یک مشاور مجرب و خوب بروید تا همه مشکلات البته با مرور زمان حل گردد.
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
ببین عشق خیلی خوبه اما زمان و موقعیت عاشق شدن میتونه توی شاد بودن یا غمگین بودن یک عشق تاثیر زیادی داشته باشه این عشق و زندگی که هنوز شروع نشده اینهمه استرس و مشکل بهمراه داشته در صورت جلوتر رفتن میتونه مثل یک مرداب شمارو داخل خودش بیشتر فرو ببره . به نظر من خیلی منطقی و از روی عقل این رابطه و عشق باید کم کم قطع بشه
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
دوست عزیز بید مجنون
من احساستو درک می کنم.
ولی ازدواج چیزی فراتر از روابط احساسیه . برای سر گرفتنش کلی مقدمات لازمه . مثلا همین راضی بودن خانواده ها که یا از اول راضی هستند یا بعد راضی می شوند . که بستگی به درایت شما و هنر طرفتون داره .
توصیه من به تو اینه که دست از پافشاری کردن برداری و خودتو به دست خدا بسپاری ، اگه این فرد همون نیمه گمشده تو باشه حتما بهت می رسه . اگه این پسر الان نتونه خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره و تحت فرمان مادر و پدرشه ، چه جوری می تونه زندگی موفقی برای شما بسازه .
خانواده این آقا هم اشتباه می کنند که با این بهانه ها مانع ازدواج فرزندشون می شن . 21 سالگی برای اینکه برای ازدواج بخواد تصمیم بگیره سن کمی نیست .فقط چون شرایط مالی نداره نمی شه گفت باید باید از مسیر درست منحرف بشه . و بزرگتر بودن دختر هم برای خوشبخت نبودن بهانه خوبی نیست چرا که توی خیلی موردها اتفاق افتاده و زندگی خوبی هم دارند .
تو اگه به ازدواج فکر می کنی کار درستی می کنی ولی اگه این فرد نشد بدون که قسمتت جای دیگه ای بوده که به زودی بهت می رسه .
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
ببخشید دو بار پست شده بود حذفش کردم .
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
شما حرف مرا نگرفتيد.من از اول با حرف دلسوزانه آنها موافق بودم.خودمم آدم منطقي هستم خيلي هارو هم نصيحت كردم.ولي رابطه ي ما رو اينطور كه مي بينم هيشكي نمي تونه درك كنه و فقط يه شعار كه اونايي هم كه نصيحت مي كنن همرو به يه چشم مي بينن.................و رابطه ما فراتر از احساسه.در ضمن آدمي انسان است كه احساس داشته باشه ولي به عقلش غلبه نكنه . مي دونستم اين حرفا رو مي شنوم.ولي انتظار داشتم حرف جديد بشنوم وگرنه خود من هزاران بار ازين حرفا به ديگران زدم/. در كل متشكرم.
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
دوست عزیزیم بید مجنون سلام.
راستش نظریه همه دوستان در مواردی درست است. من از تجربه ای که دارم براتون می گویم.
نظر بنده اینه که همه چیز دوست داشتن نیست. شاید شما در یکی از مراحل زنگی موفق بشوید ولی مطمئن هستم که در مرحله دیگر با مشکل روبه رو خواهید شد چون خانواده طرف مقابلتان راضی به این مسئله نیستند. اگه شما با عصبانیت و دوا کردن از مشوق خود جدا بشید خاطره بدی از شما در ذهن طرف مقابلتان ایجاد می شود بهتره کسی که هردوی شما آن را قبول دارید با شما صحبت کنه مثلا یک دوست دو طرفه که از هر دوی شما بزرگتر است یا یک مشاور خانواده که هر دوی شما را قانع کند که این راه درستی نیست. مشکل شما برای بنده نیز پیش آمد که آخر به همدیگر رسیدیم .اوایل خوب بودیم.ولی بدها چون خانواده طرف مقابل از من خوشش نمی آمد بنده را به حساب نمی آوردند و این باعث درگیری در خونه می شد و آوقات تلخی را به همراه داشت که زمانی هم به مشکل بر می خوردیم کسی نبود که کمکمان کنه و خانواده منم چون رفتار آنها را با من می دیدند متقابلا با همسر من این رفتارها رو میکردند که باز منجر به اوقات تلخی و چند روز قهر تو خونه را به همراه داشت.که حالا کار دوتا عاشق پیشه که اگه یه لحظه صدای همدیگر رو نمیشنیدیم دل هردوتامون خون می شد به متارکه کشیده شده است.به حرفهای من خوب فکر کن و منطقی با طرفت صحبت کن و راضیش کن که بیخییلاه همدیگر بشید.
موفق باشید
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
در ابتدا به استحضارتمام خوانندگان اين بخش برسونم كه مشكل ما حل شد الحمد لله.:227: در ثاني عرضي به شخص گرد آفريد داشتم كه آقا تو اگه مشگل داري مشگل خودتو حل كن و بيخودي به افراد عاشقي كه بسيااااااار حساسند هرچي از دهنتون در مي آد مثلا راهنمايي نكنيد.:160:خيليييي ممنون ميشم كه روحيه افراد مثل مرا نيز سرويس نكنيد. بزاريد براي افرادي كه مشكل بغرنجي كه هركسي قادر به دركش نيست(چون 5 انگشت دست يكي نيستند) افراد متخصص همدردي كنند. :305:
برايتان دعا مي كنم كه بلاخره عاشق شويد ودردش را حس كنيد.:16:
ولي به نظر من عشق راستين تو اين زمونه خيلي قابل ستايشه كه متاسفانه افرادي كه ادعاي همدردي مي كنن فقط يه شعارايي مي دن كه من خودم به خيليا كه واقعا واجد اين شعارا بودند داده ام.:228:
خداي عزيزمو شكر مي كنم كه مرا از اين مسئله نجات داد. اميدوارم مشكل همه عزيزان نيز حل شود.:203:
منم كه شهره ي شهرم به عشق ورزيدن ////منم كه ديده نيالوده ام به بد ديدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم ///كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
خب خدارو شكر كه حل شد حالا به كجا رسيد ؟ خوشحال مي شيم بدونيم
RE: بشنويد داستان من-كمكم كنيييييييد
:72:عزیزم خیلی خوشحالم که میگی مشکلتون حل شد.بالاخره یکی تو این تالار پیدا شد بگه مشکلم حله !ما منتظریم راه حل مشکلتو بشنویم .در ضمن شیرینی ما هم فراموش نشه(لبته یه شیرینی مجازی!):73::72::72::72::43: