چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
سلام
یه چند وقتیه تقریبا 3ماه همش میخندم. قبلا خیلی بدعنق بودم و حتی توخونه و حتی با خواهرامم بگو بخند نداشتم و معمولی بودم اما الان اینقد میخندم و حرف میزنم که همه از دستم کلافه شدن. خودم می فهمم که این رفتارم طبیعی نیست اما نیم تونم جلوی خودم و بگیرم .بچه گونه حرف میزنم .اصلا بی خیال بیخیال شدم نه دنبال کار میرم نه کار خونه نه کار مفید . قبلا اگه کاربیرون نمی کردم حداقلش به کارای خونه میرسیدم خونه رو مرتب می کردم خرید می رفتم یه باری از رو دوش پدر مادرم بر می داشتم اما الان هیچ کاری نمیکنم بی غیرت بیغیرت شدم .یا تلوزیون نگاه می کنم یا عکس و فیلم های قدیمی و خوندادگی یا فیلم های سینمایی می بینم یا دوربین رو برمیدارم عکس میندازم یا می رم پیاده روی البته خیلی کم.حتی اگه با این کارایی که میکنم پدر مادرم و بقیه بهم تیکه بندازم ناراحت نمی شم بلکه میخندمو مسخره بازی درمیارم .قبلا اگه یکی بهم تیکه مینداخت به اصطلاح به خودم میامدمو یه کاری می کردم یه برنامه ای می نوشتم یه سایتی طراحی می کردم خودم روسرگرم می کردم حداقل یه کار مفید می کردم اما الان بی خیال بیخیال شدم همه چی رو گذاشتم کنار .اصلا به فکر اینده هم نیستم .هیچ انگیزه ای برای شروع کردن ندارم برنامه ریزی می کنم هدفامو می نویسم چیزاییکه با کار کردن به دست میارمو مینویسم.یه کم شروع به کار می اما نیم ساعت می شه میزارمش کنار .قبلا یه کم رانندگی میکردم اما الان حتی رانندگی هم نمی کنم داره از یادم میره دوست دارم پیاده برم تا اینکه غرغرای بابام رو تحمل کنم .ترمز کن ،دنده سنگین کن،دست انداز و رد کن. وای دیوونه می شم .قبلا تحملم زیاد بود اما دیگه الان زدم به بیعاری و فقط میخندم .قبلا تا میامدم یه برنامه ای بنویسم پدر مادرم میگفتن اینقد به خودت فشار نیار همش پشت کامیپیوتری.یه کم استراحت کن. وقتی هم که کاری نمی کنم هی کنایه میزنن میگن کار کردن سختی داره .ادم باید دنبال کار باشه . نون خوردن سختی داره . اصلا نمی دونم به کدوم سازشون برقصم.منم دیگه همه چی روگذاشتم کنار.
به خدا دوست دارم کار کنم پول دربیارم یه شخصیتی برا خودم داشته باشم مفید باشم اما خیلی جاها رفتم برای کار موفق نشدم .تالار مهارت و اگاهی خیلی مقاله های خوبی داره چند تا شا خوندم خوبن . فکر کنم رفتار جرات مندانه ندارم .اینجام اومدم یه کم درد دل کنم.سبک شم. به خدا خیلی سخته چهار سال درس بخونی یه سال کلاس های جورواجور بری بعدش بی فایده هیچ جا جات نباشه نتونی تو چشم پدر مادرت نگاه کنی . اصلا فکرم کار نمیکنه که باید چی کار کنم.
RE: چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
سلام دوست عزيز
بين اين قبلا و الان چه اتفاقي افتاده ؟يعني سه ماه قبل
چه چيزي باعث اين همه تغيير شده؟تغييراتت فقط رفتاريه يا جسمي هم هست؟
RE: چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
سلام دوست عزیز فکر کنم تو خود منی اخه منم همینجوری شده بودم تا سه روز پیش ولی کاری که کردم این بود زنگی زدم به دوستای دانشگاهمو باهاشون حرف زدم باهاشون اس ام اسی سر به سر شون میزارم حالم عوض شده تصمیم گرفتم واسه تفریح هم که شده درسمو ادامه بدم حتی اگه قبول نشم راستی من هستم الان اگه دوست داری هنوزم حرف بزنی سراپا گوشم :227:
RE: چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
سلام دوست خوبم
واقعا که روزهای جوونی و زندگی چقدر زود میگذرن و چیزی جز افسوس زمانهای از دست رفته چیزی برای آدم باقی نمیذارن....
شما الان در اوج جوونی و مهارت هستی...به جای استفاده مفید از وقتت داره اینجوری زندگی رو میگذرونی؟!
چرا از یه جایی شروع نمیکنی؟مطمئن باش چند سال دیگه قطعا حسرت این روزا رو میخوری و میگی کاش اون موقع کار مفیدی کرده بودم
توجه کن صرفا کار کردن و پول درآوردن نمیتونه کار مفید حساب بیاد
کار مفید به کاری میگن که ادم از انجامش احساس لذت و سبک بالی کنه
اما شما الان این کارهایی که میکنی نه تنها آرومت نمیکنه بلکه بیشتر داره بهت فشار روحی میاره
یه توصیه هم بهت میکنم
قدر روزهایی که پیش پدر و مادر عزیزت هستی رو بدون.
به خدا من الان حسرت میخورم که با حقوقم برای پدر و مادرم چیزی بخرم اما انقدر چاله چوله داریم که هنوز حقوق نگرفته تموم میشه میره !
شما تا مجردی هوای پدر و مادرتو داشته باش.
شما نمیخواد کار خاصی انجام بدی...فقط از این پیله ای که دور خودت کشیدی بیا بیرون
کسی هم جز خودت مقصر این حسی که داری نیست
موفق باشی
RE: چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
سلام بر شما
خدا کنه فقط برداشتی که میخوام از حرفم داشته باشی:
یه مقدارم که شده خدت هدف و برنامه ریزی کن چون علاقت و استعدادتو میشناسی و قرار نیست فقط به حرفه اونا باشی ، قانعشون کن و بگو هدفت چیه از کار های که انجام میدی تا ازین پراکنده کار نکنی!
RE: چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
اینا رو قبل از اینکه نظر maryam123و 3--aliرو بخونم نوشته بودم .
من وقتی 16 سالم بود عمه ام بر اثر سرطان به رحمت خدا رفت من خیلی دوسش داشتم فکر می کردم دلیل مرگش من هستم توی اون سالها همش خودمرو اضافه احساس می کردم و سه سال افسردگی داشتم البته دکتر نرفتم نمیدونستم باید چه کار کنم دو ترم دانشگاه مشروط شدم و نتونستم توی دوره کاردانی با بیشتر از 2 یا سه نفر رابطه برقرار کنم بشتر هم با کسانی که از خودم پایین تر بودن ارتباط میگرفتم یا کسی که زیاد حرف بزنه و من فقط شنونده باشم دوست می شدم با کسایی که از خودم بالاتر بودن یا از نظر ظاهری یا درسی یا .... با ترس و استرس حرف میزدم .بعد با عقد برادرم و اومدن زن داداشم اوضاع روحیم بهتر شد. خوشحال بودم . بعد یه یه ماهی باهیچ کس حر نمیزدم پدرم خواست چند باز باهام صحبت کنه اما من جواب سربالابهش میدادم راستش تو اون دوران به شدت از پدرم بدم میامد (با عرض شرمندگی)حتی نمیخواستم نگاهش کنم .با رفتن به سرکار بهتر شدم . و زود کارم رو از دست دادم برای انکه باکسی هم صحبت نشم نشستم درس خوندم و کارشناسی قبول شدم . دوره خوبی داشتم البته دوباره یه دوره حرف نزدن داشتم .بعد دوباره خوب شدم .همیشه احساس از داست دادن عزیزان با من بود و نگرانشون بودم . بعد از اینکه از کار دومم تقریبا 5 ماه پیش ومدم بیرون (انداختنم بیرون) یه کم خودم کار کردم برنامه نوشتم و سایت طراحی کردم البته نه برای جایی تمرینی دیدم فایده نداره کلا گذاشتمش کنار.الانم یه ماهی هست که خدا یه نی نی کوچولو داده به داداشم که خیلی دوسش دارم و غش می کنم براش روحیه ام رو خوب کرده اما از زندگی دیگه بریدم دوست ندارم کاری کنم همش پیش اون باشم .باهاش باز ی کنم
[امابعد از خوندن نظر های maryam123و3-ali این متن رو نوشتم
باید همه این خاطرات خاک خورده رو بریزم دور باید یه دنیای تازه بسازم یه خاطره های جدید و شاد باید از یادم ببرم روزهای تلخ و غمگین گذشته رو. یه زندگی جدید شروع کنم یه دختر جدید بشم . کارایی که می خوام بکنم رو ریز ریز بکنم انجام بدم باید تنبلیم و بزارم کنار سختی بکشم اخلاقمو خوب کنم .باید از اون روزا فقط تجربه هاشو نگه دارم از هیچی نترسم . برم سر کار.
نباید اینقد دو دل باشم و برای هرچیزی هزار تا فکر بکنم باید شروع کنم اما این دفعه با این فکر که روز های سختی در پیش دارم .باید اماده باشم .باید رفتار جرات مندانم رو تقویت کنم .
RE: چند وقته بیخیال زندگی شدم فقط میخندم
فهمیدم چرا اینجوری شدم .
من چند ماه پیش تنگی نفس و تپش قلب گرفته بودم اون موقع هم خیلی عصبی و حوصله شده بودم . برای تپش قلب و تنگی نفسم رفتم دکتر عمومی . دکتره بهم قرص پروپرانولول 10 داد با ویتامین ب و چند تا داروی دیگه داد از وقتی اون قرص رو میخوردم تپش فلبم و تنگی نفسم خوب شده بود . الان که چند ماه از اون قضیه می گذره من هنوز پروپرانولول رو می خورم فکر میکنم تاثیر اون قرصه هست . که کج خلقی و عصبانیتم کمتر شده چون اگه چند روز نخورم دوباره تپش قلب میگیرم و مثل قبل میشم..