احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
سلام دوستان عزيز،
يازده سال قبل يك تجربه خيلي سخت در رابطه عاطفي داشتم. در يك رابطه كاملا سنتي با فردي آشنا شدم و بعداز مدت كوتاهي عقد كرديم (به اصرار پدرم كه دوست نداشت رابطه ما بصورت غير رسمي طولاني شود) اما دقيقا يك هفته بعد از عقد، همسر سابقم اظهار كرد كه مرا دوست ندارد و فقط به خاطر شرايط عالي كه داشته ام با من ازدواج كرده و اين در واقع آغاز يك رابطه نه ماهه بود كه نتيجه اش فرسايش روحي من شد و در نهايت به طلاق منجر گشت. بعد ازآن قضيه خواستگاران زيادي داشتم اما به دو دليل همه شان را تا مدتي رد كردم 1- ادامه تحصيل 2- عدم تاييد پدرم ( ديگر ميخواست در ازدواج بعديم همه محكم كاري هايي كه قبلا نكرده را بكند و به اصطلاح فرد مورد نظر را كاملا آناليز كند )
تا اينكه يكي از همكلاسي هاي دوران تحصيلم (كارشناسي)كه از علاقمندان سابقم بود ، پاپيش گذاشت .اگر چند هيچ كدام از شرايطي كه براي شروع زندگي لازم است را نداشت (دانشجو بود-سربازي نرفته بود-منزل و ماشين و پول .... نداشت و كلا خودش بود و خودش). من هم فقط به اين دليل كه مرا خيلي دوست دارد و اخلاقش هم خوب است به پدرم معرفيش كردم كه به قولي وارد مرحله گزينش شود.... بعد از فراز ونشيب هاي زيادي كه طي كرديم با ايشان ازدواج كردم.و حال 5 سال از ازدواجمان مي گذرد. يه دختر هم داريم. همسرم خيلي دوستم دارد و به زندگي علاقمند است. اما من در يك حالت جزر ومدي هستم. الان احساس مي كنم از همان آغاز رابطه دوستش نداشته ام. فقط به خاطر ايكه مي خواستم تاييد پدرم را جلب كنم و خيالش را راحت كنم كه بالاخره من هم ازدواج كرده ام وارد اين رابطه شده ام. احساس مي كنم بعضي وقت ها خيلي دوستش دارم اما بعضي روزها هم حسرت مي خورم كه كاش با او ازدواج نمي كردم. در رابطه ام سرد مي شوم. ضمن اينكه همسرم خيلي هم بعضي وقتها عصبي و بي منطق و پرخاشگر است و سر مسايل بسيار بي اهميت ايجاد دعوا و تنش مي كند جوري كه خودش هم به پشيماني مي افتد و همين رفتار بي منطقش بعضي وقت ها آنقدر زياد است كه خانواده خودش هم به شكايت مي افتند. نتيجه احساس من اين است كه ايراد هاي همسرم را خيلي خيلي بزرگ مي بينم.پيش خودم دايم اورا با بقيه مردهايي كه مي بينم يا مي شناسم مقايسه مي كنم .
از طرفي حالا مي بينم خانواده ام از ابتدا چون فكر مي كردند من ايشان را دوست داشته ام روي خيلي از كاستي ها و ايراد هايش چشم بسته اند تا من مجددا ضربه روحي نخورم ولي حالا از پدرم گرفته تا خواهر و برادرهايم گاهي وقتها ايراد هاي شوهرم كه مثلا مسوليت پذير نيست يا وظايف خودش را نمي داند و يا اينكه عصبي است و نمي شود با او صحبت كرد را مستقيم يا غير مستقيم به من مي گويند. خودم هم بعضي مواقع كه فشار عصبي ام زياد مي شود نمي توانم جريان را كنترل كنم و از او حمايت كنم چون رفتارهاي خودش آنقدر تابلو مي شود كه جلوي هر گونه حمايتي را مي گيرد .
الان وضع بدي دارم.به لحاظ اجتماعي جايگاه عالي دارم. روي من خيلي ها حساب مي كنند و در ظاهر الگوي خيلي از اطرافيانم هستم. اما در باطن احساس ميكنم كم كم بين من و همسرم يك فاصله اي در حال شكل گيري است. لطفا كمكم كنيد... از اين حسي كه دارم خيلي بيزارم. البته خيلي سعي كرده ام كه با گفتگو با خودش مسايلمان را حل كنيم اما يكي از ايراد هاي همسر اين است كه خيلي زود حرفهاي من را فراموش مي كند و باز تبديل مي شود به همان كودك لجباز بي منطقي كه مرا خيلي دوست دارد اما تلاشي هم براي بهتر كردن اخلاق و رفتارش نمي كند.
ناچارم براي آنكه ديگراني متوجه مشكلات زندگي ام نشوند نقش خوشبخت بودن را بازي كنم اما از بازي كردن هم خسته شده ام. از اينكه هميشه ايراد هاي همسرم را به من بگويند و من نتوانم كار ي كنم و يا تغييرش دهم خسته ام. از اينكه به خاطر اينكه عصبي نشود و بد و بيراه بارم كند از گفتن حرف هاي دلم به او اجتناب مي كنم ولي همه اينها باعث تلنبار شدن حرفها و عقده هايم شده است.
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
مي دونم كه شايد در مقايسه با خيلي از افرادي كه در اين فروم عضو هستند ، مشكلم خيلي كوچك و پيش پا افتاده به نظر مي رسه ولي واقعا نياز به نظر كارشناسي دارم تا 1- از اين حس آزار دهنده كه من رو مثل خوره مي خوره (كه همسرم رو دوست ندارم و فقط ايراد هاشو مي بينم) 2- دوست دارم هميشه اطرافيانم بويژه خانواده خودمم همسرمو تاييد كنند، رها بشم. شايد لازمه بگم كه بخاطر شرايط ازدواج من ناخواسته خيلي از مسايل زندگي من و همسرم به خانواده من انتقال داده شد. جوري كه بعضي وقتها احساس مي كنم كم كم استقلال خودم از من گرفته شده. از عزيزاني كه پست من رو مي خونند خواهش ميكنم اگر نظر ي دارند حتما برام بگذارند.
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
لاریسا جان سلام
نظر شخصی من اینه که اگر شما به شوهرت علاقمند نبودی تمایلی نداشتی مورد تایید دیگران هم باشه.
معمولا تکرار و یکنواختی در زندگی باعث میشه آدم به اشتباه فکر کنه علاقه اش به همسرش و زندگیش کم شده و ایرادهاش رو در نظرش بزرگ کنه ولی اگه یه مدت دور بشه میفهمه اشتباه میکرده و این توی همه زندگی ها هست و همه در چنین لحظاتی نقش خوشبخت بودن رو بازی میکنن.
من فکر میکنم شاید بهتر باشه که اگه میتونید کمی تنوع بیارید توی زندگیتون (با مسافرت،تفریح و ...)
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
سلام
لاریسا جان اگه یه گشتی تو همین تالار بزنی هم قدر زندگیتو می دونی و هم همسرت را
همین که دوستت داره یعنی همه چیز داری
یه چیزی رو که خیلی واضح نوشته هات خوندم این بود که در جای جای زندگیت به دنبال تایید و جلب نظر پدرت و خانواده ات بودی ،چرا!!!؟؟؟؟
پس خودت چی؟!!
هم هنگام شروع زندگیت و هم حالا
میشه واضح دلیتو بگی؟
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
دوستان عزيز، ايرادهاي همسرم هم در ايجاد اين احساس هاي منفي من بي تاثير نبوده. اينكه كه مي گم عصبي و بي منطق هست در واقع بيشتر در مورد مسايل خيلي مسخره واكنش هاي منفي نشون ميده و كلا زياد رو ارتباطهاي من با محيط بيرون حساس نيست (خوب رفتار من هم مشكل دار نيست و خودش اينو تاييد ميكنه )من چند نمونه از اين رفتار هاشو مثال مي زنم:
تازه ازدواج كرده بوديم و من در يك شرايط عصبي بدي قرار داشتم و مي خواستم استراحت كنم .تلويزيون فوتبال نشون مي داد و همسرم صداي تلويزيون رو بلند كرده بود بعد از دو سه بار تذكر دادن كه صداها رو كم كن همسرم عصبي شد و شروع به داد و فرياد كرد و (فحش و ناسزا به خودم و جد و آبادم كه جز لاينفك قضيه است) بعدش وقتي من چشم هامو باز كردم توي بيمارستان بودم كه هنوز هم يادم نيست چه اتفاقي افتاده بوده و حدود يك روز بيهوش شده بودم. فقط همسرم بهم گفت با من بحث كردي و من هولت دادم افتادي زمين و سرت خورد به ديوار و بعدش كه دچار حالت تهوع شديد شد ي من بردمت بيمارستان .البته من اصلا اون يك روز رو به خاطر ندارم.كلا بعد از اون اتفاق نگذاشتم هيچ كدام از اعضاي خانواده من از جريان بويي ببرن ولي هميشه ته وجودم ناراحتم كه چرا بايد يه آدم اينقدر رو رفتار هيجاني خودش كنترل نداشته باشه.بعد از اون اتفاق تا يكسال دكتر اجازه نداد كه تنهايي برم استخر يارانندگي كنم .يا مثال دوم اينكه خانواده شوهرم مهمان ما بودند و ما براي پيك نيك بيرون رفتيم. شوهرم اصرار داشت كه با خودت بالش و زير انداز نيار اينها خودشون زير انداز دارند ولي من دلم ميخواست اونها كه مهمان ما هستند بيشتر احساس راحتي كنند و با خودم يك زيرا نداز و دو بالشت هم بردم.
يكي از بستگان همسرم بالشتي كه به كمرش تكيه داده بود رو گذاشت روي چمن ها و بخاطر اينكارش همسرم فقط منو سرزنش مي كرد كه ديدي گفتم نبايد بالش مي آوردي اينا آدم نيستن و من از كثيف كاري هاي اينا خوشم نمي آد.يعني حرصشو سر من با غرغر زدن خالي ميكر د.وقتي كه به خانه اومديم از روي اينكه بخواد لج منو در بياره اومد بالش ها و زير اندازي كه من برده بودم رو از بالكن پرت كنه پايين (خانواده خودش در اتاق ديگري بودند اما شاهد اين ماجرا نبودند) من وقتي خواستم از اين كار جلوگيري كنم با دستش منو به گوشه اي پرت كرد و با صداي بلند شروع به فحش دادن هاي ركيك كرد جوري كه خانواده خودش متوجه شدند و به حمايت من اومدند و وقتي اصل جريان رو فهميدند همه حق رو به من دادند و با همسرم برخورد كردند.... خلاصه اين تيپ عصبانيت هاي همسرم خيلي تكرار ميشه بويژه توهين هاش در مقابل خانواده خودش به من كه ديگه روتين شده. و من بعضي وقتها واقعا نمي دونم چطور واكنش نشون بدم در حاليكه خودم هم عصبي ميشم و نمي تونم جلوي احساساتمو بگيرم (وقتي هم دو سه ساعت از ماجرا ميگذره خودش شرمنده و پشيمون مي آد سراغم و به هر شكلي مي خواد از دلم در بياره)
در مورد اينكه چرا به دنبال جلب تاييد پدرم هستم : خودم هم نمي دونم چرا. با اينكه از اين وضعيت بي نهايت ناراحتم. شايد بخاطر رفتار پدرم از كودكي تا بحال بوده كه هميشه اگر من كاري كه اون دوست داشت انجام مي دادم از نظر بابا دختر خوب بابا بودم و اگر نه ياغي و طغيان گر.من هيچ وقت يادم نمي ياد خلاف نظر بابام كار كرده باشم. چيزي كه خواهر و برادرم خيلي كمتر از من دچارشن همين تاييد طلبيه و بماند اينكه در دوران نوجواني و حواني من خيلي با پدرم اصطحكاك داشتم سر هر مسئله اي .چون نمي خواستم مطابق ميلش رفتار كنم اما نهايت هر جريان مجبور مي شدم همون كاري كه ميخوان رو انجام بدم چون سريع پدرم حالش بد مي شد و قلبش درد مي گرفت و ... كل اعضاي خونه به من مي گفتند بخاطر تو اينجوري شده و اگر بلايي سرش بياد مقصر تو هستي.چيزي كه الان هم دچارشم! بيشترين تمركز پدرم روي كارهاي من و زندگي منه.جوري كه هميشه بايد بهش گزارش كار و اخبار جديد رو بدم.اگر جواب كوتاهي بهش بدم يا بي حوصله گي نشون بدم خيلي ناراحت ميشه و تو خودش فرو ميره كه يعني من چه مشكلي دارم ؟!!! الان من يك جورايي تو اين زندگي گير كردم. ادم هايي كه دارند اذيتم مي كنند بي نهايت هم دوستم دارند. ولي اين منم كه نمي دونم چطور از الان به بعد با اونها رفتار كنم كه قاطعيت منو بيشتر از قبل ببينن.... اگر توضيح بيشتري خواستيد بهتون مي دم.
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
لاريسا عزیز
ایا سعی کردین با هم پیش یک مشاور برین؟
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
پاراگراف بندی نداره چرا نوشته ت لاریسا خانم؟
اینکه نظر من رو حذف کردی، واقعا جای تعجب داره برام!!!
میتونستی جواب بدی!
البته همه گناه ها رو هم نمیشه گردن شوهر انداخت
ببین ممکنه شما زبونت تلخ باشه ولی رفتارت درست باشه
آقایون از هیچی به اندازه تلخی زبون زنشون بدشون نمیاد
این یه واقعیته
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
گوشت تلخ عزيز ، نمي دانم پيام شما چطور حذف شده است. من هيچ پيامي را حذف نكرده ام .ضمنا از اينكه نظر هم دادي خيلي ممنونم. واقعيتش اين است كه من زياد نيش زبان و يا تلخي زبان ندارم. يعني واقعا آدمي نيستم كه بخواهم با زبانم دل كسي را به درد بياورم. همسر من كلا آدم بدي نيست فقط مشكلي كه ما با هم داريم بر سر اين است كه من آنقدر ها زن آرام و صبوري نيستم و به محض اينكه او عصبي مي شوم ، من هم به هم مي ريزم.
RE: احساس مي كنم از همسرم دور شده ام
سلام عزیزم ..
میشه بگی زمانی که همسرت عصبانی و پرخاشگر میشه شما چیکار میکنی ؟
سکوت میکنی یا جوابشو پس میدی ؟
همسرت از اول ازدواجتون همین طور بود یا بعد از گذشت سالها اینطوری شده ؟
شما چه قدم مثبتی برای بهبود این رابطه برداشتی ؟