دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
سلام دوستان عزیزم.
من28 سال و همسرم 31 ساله است. مدت ٨ ماه كه ازدواج كردم و با همسرم زندگي ميكنم.
قبل از ازدواج خيلي آدم متعادلي بودم انقدري كه همه دوستانم در مورد ازدواج يا حتي مشكلاتشون با همسرانشون با من مشورت ميكردن و نتيجه خوبي هم ميديدن.
همسرم خيلي خيلي منو دوست داره و فوق العاده احساساتيه. هميشه بهم علاقشو ابراز ميكنه. من هميشه فكر ميكردم ازدواج كنم براي همسرم بهترين خواهم بود ولي متاسفانه با رفتار بدم خيلي اذيتش ميكنم(البته ناخواسته)
من و همسرم يك مقدار از نظر فرهنگي با هم تفاوت داريم. مراسماي ازدواج ما هميشه بزن و برقص داره ولي اونا اصلا اينجور نيستن توي سكوت محض. حتي بد ميدونن داماد شب عروسي وارد مجلس زنونه بشه.میگن گناهه!! من خيلي براي عروسي و مخارج حتي عقد باهاش كنار اومدم و بهش سخت نگرفتم. اون شب عروسي نيومد داخل تالار پيش من. و اين مسئله همچنان منو ناراحت و سرخورده ميكنه. هنوز با گذشت ٨ ماه از ازدواجمون وقتي يادش ميفتم ناراحت و عصبي ميشم و چند روز سكوت ميكنم و غصه ميخورم. فكر ميكم خيلي خودخواهي كرده. فكر ميكنم دوست داشتنش دروغ بوده وگرنه چطور ميشه براش مهم نباشه نظرم.
خيلي دلم گرفته.وقتی شخصی از اطرافیانم جشن میگیره یاد ناراحتیای خودم میفتمو غصم میگیره.
انقدر اين مسئله اعصابمو ضعيف كرده كه روي كوچكترين مسئله اي هم عصبي ميشمو چند روز ميرم توي خودم. نه باش حرف ميزنم و نه ميتونم حتي نگاهش كنم.
احساس ميكنم ازش خيلي دور شدم. ميدونم اگه بخوام اينجور ادامه بدم نميتونم زندگي خوبي داشته باشم
ولي اصلا نميتونم فراموش كنم. گاهي به خودم ميگم كه خوب ديگه گذشته ميخواي چكار كني. بارها خواستم خودكشي كنم ولي ترس از خدا مانع شد.
تروخدا كمكم كنيد دارم ديوونه ميشم.
خانواده همسرم خيلي مذهبي هستن
ما هم هستيم ولي نه در حد اونا. من اصلا چادر سركردن و دوست ندارم(البته چادري بدم) ولي همسرم دوست داره.
وقتي بهش ميگم دوس ندارم چادرو قبول نميكنه و ميگه چادر امنيتش بيشتر از مانتو و اين اراجيف!!!!!!!!!
سرم درد گرفته از بس كه فكراي بيخود كردم.
الان اصلا مطمئن نيستم دوسش دارم يا نه. یه وقتایی احساس ميكنم اشتباه كردم ازدواج كردم. ولی با این وجو طاقت ندارم خار به پاش بره. از ناراحتی من کلی غصه میخوره. ولی یه غرور بیخود نمیذاره کوتاه بیام. انگار یه چیزی توی وجودم هست که با خودم لجبازی میکنه و نمیذاره آروم شم و زندگی خوبی داشته باشم. چندشب پیش انقدر از ناراحتیم دلش گرفته بود که بغضش ترکید و بدجوری گریه کرد. داشتم دیوونه میشدم. همون موقع آروم شدم ولی با دیدن جشن عروسی عصبی میشم. حتی فیلم جشن خودمم دوست ندارم ببینم.
تروخدا كمكم كنيد.خواهش ميكنم دارم رواني ميشم.
ممنون ميشم زود جوابمو بديد
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
سلام، نیایش جان به همدردی خوش اومدی.
عزیزم آخه این که مشکل بزرگی نیست که تو انقدر سخت میگیری. خداروشکر همسر خوب،مهربون و با اعتقادی داری. :305: قدر زندگیت رو بدون و اونو با این فکرای بیخود وبیهوده خراب نکن.
بچسب به زندگیت و همسرت، اگه همسرت خوبه باهات، چه اشکالی داره توهم به خاطرش کاری رو که دوست داره انجام بدی.
عزیزم یه چرخی توهمدردی بزن،مشکلات دوستامونو بخون، اون وقت خدارو شکر میکنی وپی به اشتباهات میبری. :72:
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
دوست عزیز mali جان. خیلی ممنون از اینکه تاپیک منو مطالعه کردی و جواب دادی.
میدونی وقتی بهش فکر میکنم میدونم که ارزش نداره زندگیمو بخاطرش خراب کنم ولی نمیدونم اون چیه توی وجودم که خیلی هم پر قدرته و بهم نیروی منفی میده. نمیذاره آروم باشم. من قبل ازدواج خیلی به این مسادل فکر میکردم . جشن ازدواجم برام مهم بود. اصلا اونی که میخواستم نشد. سرکوب شد. این که دیگه تکرار نمیشه و قابل جبران نیست اذیتم میکنه.
دلم از خودم گرفته. خیلی رفتارم بد شده. طفلک همسرم خیلی غصه میخوره بخاطر من. ولی واقعا نمیدونم چکار کنم درست شم. نمیدونم چطور مثل دوران نامزدی همسرمو دوست داشته باشم. چکار کنم بهش نزدیکتر شم. چکار کنم اینقدر کینه ای نباشم.یوقتایی انقدر همه چیز بهم فشار میاره که دلم میخواد خودمو خلاص کنم.
خب اونم باید یکم یخاطر من کوتاه بیاد دیگه. غیر از اینه؟
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
فیلم عروسیت رو بزار یه جایی که نبینی
خاطرات خوشتون رو با هم مرور کن و به بدیهای روز عروسی فکر نکن
خدا رو شاکر باش تو مشکلی نداری
مطمئن باش همه ی عروس ها اگه بخوان نیمه ی خالی لیوان رو ببینن با دیدن فیلم عروسیشون یاد کمبودهایی که داشتن میفتن و گریه میکنن
با خودت فکر کن اگه همست به خاطر تو وارد مجلس میشد و چشمش به خانما با آرایشای جورواجور میخورد و گناه میکرد خوب بود ؟؟
اگه خط کشت خدا باشه هیچ وقت از این بابت ناراحت نمیشی.
من دلم میخواست روز عروسی همسرم وارد قسمت زنونه نشه اما با اصرار مادرشوهرم همسرم اومدن تو مجلس!!!!!
دقیقا بر عکس شما....
مطمئن باش از این بعد مشکلات بزرگتری خواهی داشت که کوچکترینش اینه که همسرت دوست نداره مراسمای بزن و برقصیه فامیلای شما بیاد و شما دلت میخواد با همسرت بری عروسی.....
اگه خدا میزانت باشه دقیقا میدونی اینجا باید چه کار کنی؟!!!!
راستی
هم دلیل رو میدونی هم نتیجه رو ..حنده داره اگه به رویت ادامه بدی؟
دلیل:خودخواهی نتیجه:خراب شدن زندگی خوبت
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
دوست خوبم همسر من خیلی چشم پاکه. بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم. اصلا از این بابت نگران نیستم خداروشکر.
فقط بهم راه حل بدید. ذهنم به جایی قد نمیده.
با خودم کلی تمرین میکنم که امروز که بیدار شدم باهاش خوش رو باشم و خوب زندگی کنم. ولی تا چشم میفته بهش نمیتونم.
نمیدونم چکار کنم اینا از ذهنم بپره. چکار کنم فراموش کنم. چکار کنم آروم شم.
باورتوت میشه از بس این موضوعات توی ذهنم میچرخه سر درد میگیرم. چند شبه قرص خواب میخورم تا آروم شم. حتی به سرم زده چندتا قرصو با هم بندازم بالا و دیگه بیدار نشم!!!!!!!!
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
شوهرت اشتباه کرده تو مراسم پیش شما نبوده.ولی این گذشته کاریشم نمی شه کرد.آیا راجع به این موضوع با خودش
صحبت کردی؟
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
باسلام.
منم از مراسم عروسيم خاطره يدي تو ذهنم مونده بود چون فكر ميكردم به خاطرشرايطي كه پيش اومد اصلا در حد واندازه ي من نبود اما با راهنمايي دوستان فهميدم كه اين فقط يه دام ذهنيه.باور كن چه شبها وروزهايي رو هم به خودم وهم به همسرم به خاطر اين احساسات تلح كردم اما حالا به همه ي اون احساسات خنده ام ميگيره.لينكي رو كه در زير برات ميزارم بحون.به خصوص به توصيه هاي خانم آني دقت كن:
http://www.hamdardi.net/thread-18892.html
موفق باشي
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
سلام
دوست عزیز مشکل شما اینه که یکمی خودخواه تشریف دارید(با عرض پوزش!)
چرا؟ عرض میکنم: چون شما نمیخواهید قبول کنید باید به نظر ایشون هم احترام بذارید. ایشون بخاطر مسایل مذهبی (و نه بخاطر بی توجهی به شما) نیامده در مجلس زنانه! خوب باید به اعتقاداتش احترام بذارید دیگه! این خیلی واضحه
مثلا مردی را تصور کنید که از زن مذهبیش بخواهد که با دوستای مرده دست بده و چون خانمه حاضر نشده این کار رابکنه آقا تا ماه ها بعدش تو فکر بره و این داستانا که شما گفتید را راه بندازه! میبینید چقدر موضوع سادست. اصلا جای ناراحتی نداره که اینا میره تو تفاهم های طرفین
متاسفانه افرادی مثل شما وقتی هیچ گیری ندارید که زندگی را واسه خودتون جهنم کنید ی گیری میتراشید:310:
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
سلام دوست عزیز
اگه از همه در مورد روز عروسی بپرسی که چقدر براشون خوب بوده شاید نصفی از انها بگند که زیاد خوب نبود و خاطرات بد داشتند خوب شما هم از همین دسته هستید که خاطرات بد دارید ولی آیا زندگیت ارزش پایینتر از این خاطرات که در گذشته است را دارد ؟
چرا به گذشته فکر می کنید و چرا خود را فقط درگیر گذشته کردید آیا بهتر نیست برای هدایت زندگیت نسبت به حال و آینده بیشتر توجه کنی .
دوستی را می شناختم که روز عروسیش برایش بدترین روزها را به همراه داشته که شاید اگر من و شما جای او بودیم تا الان فیلم عروسیه خودمان را از بین برده بودیم و این دوستم با درایتی که داشته ان روز عروسی را به بهترینها یاد می کند به این صورت که همچنان وقتی فیلمش را توجه می کند و به چیزهای خیلی کوچک و بی اهمیت خوب بها می دهد و از انها یاد می کند و با همسرش به عشق و علاقه به تماشای ان می نشینند طوری که ان اتفاق بد بزرگ را به هیچ عنوان نمی بیند و به ان بها نمی دهد و همیشه می گوید ان گذشت مهم این است که من الان با همسرم بخندم و شاد باشم تا در آینده به این روزها غبطه نخورم .
اگر همه اتفاقات کوچک خوب را جمع کنیم بزرگتر از یک اتفاق بزرگ بد می شود .
دوست عزیز هدایت مسیر خیلی مهم است پس حال را از بین مبر تا برای آینده برایت خاطره تلخ نشود .
RE: دارم با خودخواهیام زندگیمو خراب میکنم!!!!!!!!!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط kamrava
سلام
دوست عزیز مشکل شما اینه که یکمی خودخواه تشریف دارید(با عرض پوزش!)
چرا؟ عرض میکنم: چون شما نمیخواهید قبول کنید باید به نظر ایشون هم احترام بذارید. ایشون بخاطر مسایل مذهبی (و نه بخاطر بی توجهی به شما) نیامده در مجلس زنانه! خوب باید به اعتقاداتش احترام بذارید دیگه! این خیلی واضحه
مثلا مردی را تصور کنید که از زن مذهبیش بخواهد که با دوستای مرده دست بده و چون خانمه حاضر نشده این کار رابکنه آقا تا ماه ها بعدش تو فکر بره و این داستانا که شما گفتید را راه بندازه! میبینید چقدر موضوع سادست. اصلا جای ناراحتی نداره که اینا میره تو تفاهم های طرفین
متاسفانه افرادی مثل شما وقتی هیچ گیری ندارید که زندگی را واسه خودتون جهنم کنید ی گیری میتراشید:310:
کامروای عزیز، من خودخواه قبول. ولی مگه عروسی فقط برای همسرم بوده؟ اینکه اون به نظر من احترام نذاشت و کار خودشو کرد خودخواهی نیست؟
منم مذهبی متعادل هستم. ولی اصلا نیومدن داماد به مجلس رو نمیفهمم. اگه داماد چشم پاک باشه وقتی بدترین جا هم بره چرا باید چشم چرونی کنه؟ اونم در مورد همسر من که از این بابت خیالم کاملا ازش راته و میدونم جز من هیچ زن دیگه ای واسش اهمیت نداره.
این آرزوی من بود که شب عروسیم توی لباس عروس همسرم کنارم باشه. بهم احساس غرور میداد. ولی اینو ازم گرفت.
بازم میگید این خودخواهیه منه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط یک زن امیدوار
باسلام.
منم از مراسم عروسيم خاطره يدي تو ذهنم مونده بود چون فكر ميكردم به خاطرشرايطي كه پيش اومد اصلا در حد واندازه ي من نبود اما با راهنمايي دوستان فهميدم كه اين فقط يه دام ذهنيه.باور كن چه شبها وروزهايي رو هم به خودم وهم به همسرم به خاطر اين احساسات تلح كردم اما حالا به همه ي اون احساسات خنده ام ميگيره.لينكي رو كه در زير برات ميزارم بحون.به خصوص به توصيه هاي خانم آني دقت كن:
http://www.hamdardi.net/thread-18892.html
موفق باشي
عزیزم ممنون از راهنمائیت.
میدونی گلم شب عروسی جز این یه سری مسایل دیگه هم پیش اومد که متاسفانه به جای اینکه خانوادم آرومم کنن بهش دامن زدن و منو بدتر بهم ریختن.
روزای اول بعد ازدواج شیرین ترین روزاست ولی برای من مثل یه کابوس بود. به جای اینکه اطرافیان کمک کنن بدتر داغون میکردن.
شرایط خیلی بدی دارم. شاید اگه همون موقع اونا هیچی نمیگفتن این وضعیت الان پیش نمیومد.
دوست خوبم منم میدونم زندگی 2 روزه و ارزش ناراحت شدنو نداره. ولی شما هم از جنس خودمی و میدونی جشن عروسی چقدر مهمه برای دخترا.احساس شکست توش خیلی بده.
گلم ممنون میشم ازت اگه بیشتر کمکم کنی تا فراموشش کنم. هر چند وقت یک بار به یتدش میفتم دو سه روزی بهم میریزم و غصه میخورم بعد با همسرم جر و بحث میکنیم و آخرشم تموم میشه. دوباره چند وقت بعدش همون آش و همون کاسه. خواهش میکنم کمکم کن تا کلا فراموشش کنم.
منم مثل شما وقتی به جشنی دعوت میشم خیلی ناراحت میشم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرهنگ 27
شوهرت اشتباه کرده تو مراسم پیش شما نبوده.ولی این گذشته کاریشم نمی شه کرد.آیا راجع به این موضوع با خودش
صحبت کردی؟
بله بارها و بارها باهاش حرف زدم.میگه وقتی مردم میان توی جشن ازدواج ما، ما باید بهشون احترام بذاریم. میگه اینا به ما اعتماد کردن که اومدن جشنمون مسلما دوست ندارن جایی که همسراشون نشستن مرد غریبه بره داخل مجلس زنونه.
میگه نمیخواستم گناه کنم چون همه با وضع مناسب نمیومدن جلوی من. میگه معذب و سبک میشم من تنها بیام توی مجلس و زنا برام کل بکشن و این قبیل حرفا.
ولی من اصلا اینارو قبول ندارم.