RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
میگی که:*ولی بعد دیدم جدیه.....*-------->>با این دور باطلی که اون زتگ نزد و تو ام نزدی،اون زنگ نز. . . . . . . . اولین پرسش اینه که:
از کجا معلوم که اینم یک شوخیه؟؟؟اگر با دلیل گفتی که نخیر واقعا این دفعه جدیه،اونوقت یک پرسش دیگه پیش مباد:
چرا تا حالا ننشستین با یک کلوم گپ بزنین!!!؟؟ناسلامتی باهم نامزدین ها!!بشین باهاش حرف بزن،باهم برین بیرون،ببین چه شه این آفا داماد آینده ما؟؟؟شل کن سفت کن راه انداخته!!!شاد باشی،خداحافظ؛؛؛
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
سلام لیلا
به نظر یه جورایی هردوتون احساس محور هستید، در حالیکه در زندگی علاوه بر توجه به احساسات باید یه کمی مهارت و تمرین، داشت و یه کمی پخته تر عمل کرد، گردآفرید درست می گوید، اینجور وقت ها شفاف سازی و توضیح دادن احساسات و افکار برای همدیگر بهترین هست.
اگر بچه گانه زندگی کنیم، بچه گانه هم جدا می شویم، یا بچه گانه با درگیری در کنار هم خواهیم ماند. بالغانه مسائل خود را بررسی کنید. در واقع شما کمترین اطلاع را از مهمترین خصلتهای روانی یکدیگر دارید. و این یعنی تیر زدن در تاریکی ....
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
مرسی از همه نظرهایی که دادین.
من با پدرش تماس گرفتم و اون بهم گفت که اون فعلا قصد ازدواج نداره.نمی دونستم از این حرفش بخندم یا گریه کنم.اون بهم گفت که از وقتی که ما تصمیم به این کار گرفتیم همش برامون مشکلات بدی پیش میاد و چون این کار ناراضی زیاد داره(خانواده ی عموی اون که می شن خانوده ی خاله ی من و کل خانواده ی پدری اون)حتما ما رو نفرین کردن و ما از این کار منصرف شدیم.
من هر چی اصرار کردم که بگید چی شده نگفت ولی فرداش به مامانم گفت که گویا پسر کوچیکشون آزمایش خون می ده و می بینن سرطان خون حاد داره:(
خیلی گیج و ناراحت شدم.خیلی افسرده هستم.هیچ کمکی هم ندارم.راستش خانواده ی خودمم از اون خانواده هایی هستن که تو این دوره زمونه کمتر پیدا می شن به ظاهر خیلی متجدد و امروزی ولی با فکر صد سال پیش.مامانم هر وقت ببینه ناراحتم می گه حقم دارن قدمت نحسه:(
جوری شده که کمکم دارم تصمیم می گیرم درسمم ول کنم.خیلی خیلی افسرده شدم.کمکم کنید
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
سلام لیلا جان.
امیدوارم خوب باشی.
یه جورایی توی یه موقعیتی گیر کردی که برای خیلی ها شاید اتفاق بیافته« مثل خود من » ولی به قول آقای سنگ تراشان صبر داروی تلخی هست که زخمت رو کم کم التیام میده.
میدونم اینکه الان همه به تو میگن به درست برس برات زجر آور هست و یه جورایی فکر می کنی نقطه ای که الان توش هستی آخر راه هست و هیچ راه حلی وجود نداره.
ولی باید یه نکته رو در نظر بگیری، یه سری از خانواده ها با باورها و اعتقادات قدیمی خودشون زندگی می کنن و هر کسی تلاشی بکنه که بعضی از باورهای غلطشون رو از بین ببره تبدیل به دشمن خونی اونها میشه.
مسلماً حضور تو در خانواده اونا کمترین تأثیر رو در مرگ دایی و همچنین سرطان خون گرفتن پسرشون داشته، چون نه مرگ یه عامل هست که کسی بتونه کنترلش کنه و نه سرطان خون یه بیماری واگیر دار که پسر اونا از شما گرفته باشه.
پس توی این جریانات شما کمترین نقش رو ایفا کردی و نمیشه یه عامل منطقی برای این مشکلات پیدا کرد.
ببین یه چیز رو در نظر بگیر که تازه 21 ساله هستی و راه زیادی تا پایان زندگی داری، و دلیلی نمیشه که بخوای به همه حرف های مردم و اطرافیانت گوش کنی و خودت رو ملامت کنی و باور کنی که قدمت نحس هست!!!!
چرا با ورود تو به خانواده خودتون هیچ کس سرطان خون یا مثلاً ایدز نگرفت یا تصادف نکرد و نمرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببین عزیزم تو الان باید تمام حواست رو به خوب زندگی کردن جمع کنی و اینو بدون که « هر روز بلند را پایانی هست »
و مسلماً این روزها و دوران هم دیر یا زود تموم میشه.
پس سعی کن کم کم خودت و ذهنت رو آماده کنی برای یه زندگی جدید، چون زندگی رو هم میشه از نو نوشت.
پس نا امید نباش که هر انسانی که امیدش رو از دست بده در واقع مرده و خدا هم کمتر بهش نظر میندازه.
قوی باش و قوی زندگی کن که این حرف ها همیشه هست. سعی کن زندگی خودت رو اونقدر خوب بسازی که همه قبطه بخورن. اگه واقعاً قدمت نحس باشه اول از همه گریبان خودت رو می گیره.
بجنگ، بجنگ، بجنگ و با شکوه زندگی کن.
خوشحال میشم اگه در جریان کارهات و تلاشت قرار بگیرم و اگه بتونم بازم کمک کنم
در پناه یکتا
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
سلام ليلا جان اميدوارم كه الان حالت كمي بهتر شده باشه .مطمئنا بهتر از اون موقعي هستي كه اينا رو به كسي نگفته بودي ولي الان احساس مي كني كه تنها نيستي. منم با نظر آقاي masoud4444 موافقم سعي كن به خودت مسلط باشي و خودت رو نباز هر چقد فعالتر باشي هم خودت احساس قدرت مي كني كه بتوني مشكلاتت رو حل كني و هم ديگران راجب تو درستر فكر مي كنن.
درك مي كنم كه احساس كني همه روياهاي قشنگت به باد رفته ولي اين يه احساس مقطعيه بعدا خودت متوجه ميشي.
هر حرفي يا كاري رو كه ميخواي در رابطه با نامزدت انجام بدي يه بار بنويس بعد خودت رو بذار جاي اون ببين واقعا اين همون كار درستس كه دلت ميخواس؟
موفق و شاد باشي.
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
سلام ليلا جان اميدوارم كه حالت خوب باشد
البته بعد از يك مدتي حالت بهتر از اين مي شود در ابتدا هر دردي براي انسانها بزرگترين درد به حساب مي ياد و فكر مي كنه كه به اخرش رسيده ولي كمي كه مي گذره متوجه مي شه چه خوب شد كه اينجوري شد و اون طور كه خودم مي خواستم نشد حالا هم طوري نشده بزار اونها يا خانوادت هر چي مي خوان بگن مگه خودت نمي گي گه با افكار صد سال پيش زندگي مي كنن پس تو كه مي دوني حرفهاي اونها اشتباست نبايد بهشون هم اهميت بدي مي دونم ناراحتت مي كنه ولي سعي كن خودتو بزني به بي خيالي شايد اونها هم از ناراحتي اين حرف و مي زنن براي توجيه خودشون يا براي تسكين خودشون چون تجربه ثابت كرده اكثر انسانها پعد از رخ دادن يك حادثه بد دنبال مقصر مي گردن اونها هم خواستن اينجوري خودشون و اروم كنند اين به اين معني نيست كه ته قلبشون هم همين احساس و دارن در ضمن شايد در اين جدايي حكمتي است كه تو ازش بي خبري و هنوز زوده كه بخواي علتشو بفهمي پس توكل كن به خدا و سعي كن همه چيز و به مرور زمان فراموش كني سعي كن زياد به حرفهاي ديگران اهميت ندي و به خودت و اينده خودت فكر كني و از خدا بخواي كه كمكت كنه كه زودتر اين مراحل بگذره و همه چي حل بشه مطمئن باش اين روزها مي گذره و همه چي تموم مي شه فقط سعي كن لطمه ايي بهت وارد نشه كه در اينده اثرش بمونه منظورم درس و تحصيلت مي باشد چون اين روزها مي گذره و تموم مي شه
خوشحال مي شم بازم مارو از شرايطت خبر دار كني
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
اگه شما واقعا عاشق هم باشید این خیلی بده که به خاطر این چیزهای جزیی و خرافاتی از هم جدا بشید . به نظر من یک بار بدون کینه و ذهنیت قبلی بشین با نامزدت حرف بزن .سعی کن واقعا حرف دلت را بهش بزنی سعی کن تمام حقیقت ها رو بهش بگی .مطمئن باش اگه واقعا دوستت داشته باشد هیچ وقت حاضر نیست تو را به خاطر یک سری اعتقادات خرافاتی از دستت بدهد . اما اگر این قدر عشقش پوچ و زود گذر است نباید خودت را ناراحت کنی چون در آن صورت نامزدت است که ارزش ترا ندارد و تو برای اینکه او را اینقدر زود و مخصوصا قبل از ازدواج شناختی باید خوش حال باشی.بهش فکر نکن .سعی کن تمام خاطراتش را از بین ببری و هر گاه یادش افتادی بدان که او ارزش ترا نداشته است.
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
البته یادم رفت بهت بگم.می خوای یکم صبر کن چون با این اوضاعی که تو گفتی شاید شرایط برای حرف زدن مهیا نباشد و کمی زود باشد .به هر حال اون ها الان در شرایط روحی یه خیلی بدی هستند.
RE: ماجرای من و نامزدم!(کمک)
سلام leila66
باید وضعیت سختی باشه...، اینکه آدم بدون جرم و جنایت، محاکمه بشه و برایش حکم صادر کنند، و اجرا هم بکنند، و نظرشو نخواهند، و حتی عزیزان آدم مثل خانواده خودش هم درکش نکنند.
همه ما گاه و بیگاه در زندگی به نحوی با این بی انصافی ها روبرو بوده ام. و چنین رنجی را تحمل کرده ایم.
اما درد و نگرانی ما فقط خاص ماست. و دیگران فقط می توانند یک همدردی داشته باشند.
اما ما نسبت به مسئله و مشکلمون در مرکز قرار داریم.
دیگران به خاطر اینکه بیرون از این مسئله هستند کمتر دچار احساسات آزارنده ما هستند، لذا با موضوع ما بیشتر منطقی برخورد می کنند. شاید در لحظه اول تصور کنیم آنها ما را درک نکرده اند. چون اصلا احساسات ما را به طور جدی متوجه نشده اند یا متوجه شده اند ولی کاری از دستشون بر نیامده است.
اما یک حسن هم دارد.
و اینکه آنها می توانند از زاویه ای که ما در آن هنگام ضعف داریم به ما کمک کنند.
یعنی از دید منطقی، از دید شناختی ، از دیدگاه همه جانبه نگری و بدور از احساسات. آنها متوجه می شوند که رنج ما به خاطر شدت این احساس هست. لذا سعی می کنند از بعد منطقی وارد شوند. شاید دیگران تصور کنند حالا که آتش احساس ما بالا گرفته هست، شاید بهتر باشد برای خاموش کردن آن از متضاد آن یعنی منطق استفاده کنند. شاید تصور کنند که اگر آنها هم احساس ما را پرو بال بدهند و به آن بپردازند ، این آتش بیشتر شده و ما را در مرکز آن بیشتر بسوزاند.
شما می بینید با این موضوع جدی که روبرو بوده اید، دوستان عزیزی چون masoud4444 و ms-h و honarmand و سمیرا با شما علاوه بر همدردی سعی کرده اند از زاویه خودشان چراغی را برای شما برافروزند. همدلی آنها واقعا مرا که ناظر به این موضوع بودم متاثر کرد. نه اینکه این دوستان و من ، شما را نسبت به والدینتون بیشتر دوست داریم. نه هرگز ، بلکه به این معنا هست که بسته به تجربه و علم خود ، نظر متفاوت داریم.
پاسخهای دوستان خیلی قشنگ بود.
توصیه می کنم. چندین بار مطالعه کنی، و یادداشت برداری و بعضی گامهایی را که اشاره کرده اند کم کم به کار بگیری.
درک اینکه الان با مسئله ای که با آن روبرو هستی بخواهی درس خود را رها کنی ، مشکل نیست. احساس فرار و انزوا اولین چیزی هست که بعد از یک مشکل جدی به ذهن ما می آید. حالت عصبانیت ، حالت انتقام، حالت غم و گوشه نشینی، عدم تمایل به ارتباط با دیگران، و نگاه منفی و تیره به همه جهان، و عدم دیدن صحنه های زیبا در زندگی پیامد طبیعی مشکلات ماست. و هر چه احساس کنیم مسئله ما منحصر به فرد و غیر قابل حل هست، به همان نسبت هم این احساسات در ما بیشتر خودش را نشون میده.
تا اینجا طبیعی هست.
اما تفاوت افراد بعد از این قسمت مشخص می شه.
اینکه این احساسات را داریم، بحثی نیست. اما در این لحظه که تحت این هم فشار هستیم، بهتر هست تصمیم های مهم زندگی خود را نگیریم. چرا که تصمیم سازی کار مشکلی هست که نیاز به آرامش و آسودگی دارد تا همه جوانب را دقیق بررسی کنیم.
شما این احساسات را داشته باش. چند روزی را صرف بازگشایی این مشکل، صرف پرداختن به مسائل مختلف و حتی مشاوره حضوری با یک مشاور بکن.
اینجاست که صبوری با همه تلخی نتیجه شیرینی در کامتون می ریزه، یعنی بتونی همه جانبه و بر اساس منطقی این مشکلت را ارزیابی مجدد بکنی. و در فکر راهی بهتر ، نه عقب گرد و نه انحراف و نه فرار و نه انزوا....
سعی کنی چند روزی موسیقی غمگین و .... گوش نکنی.
سعی کن چند روز با دوستانی که همدلند و شاد بیشتر باشی.
چند روزی به تالار ما بیشتر سر بزن، ( همش این موضوع را نخوان، به موضوع های دیگر هم سر بزن)
اگر بتوانی به سایر علاقمندیهات هم این چند روز بیشتر برسی بهتره....
ما بی صبرانه آرامش و شادکامی شما را به انتظار نشسته ایم.....