RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
من نمیدونم صلاحیت لازم رو برای راهنمایی دادن دارم یا نه به هر حال یه محکی میزنم!
.
.
.
این مشکل شما مشکل خیلیهای دیگه هم هست و باید گفت این کلا خصلت بعضی از ما ایرانی ها هست که علتش هم کم شدن اراده یا ایمان نداشتن به هدفمون هست.بعضی از جملاتی پند آموزی که به طور تصادفی میاد تو سایت برای این مشکل مفیده.
اگه شما تصمیم گرفتی که این مشکلت رو حل کنی باید از همین الان شروع کنی و هدف های کوتاه مدت و بلند مدت رو بصورت کتبی بیاری روی کاغذ و مدام هم به خودت تلقین کنی و برای کارات برنامه مدون داشته باشی
اما برنامه ریزی یه چیزه و عمل کردن به اون یه چیز دیگه که اکثرا نادیده گرفته میشه
یه مثال ساده میزنم:
فرضا شما برنامه داری که ساعت 10 صبح شروع کنی به تکمیل تابلوت اما موقع کار که میشه بی حوصلگی میاد سراغت و تو رو از انجام اون کار باز میداره مهمترین نقطه کار همون جاست که باید به خودت نه بگی و هر طور شده کارات رو دقیقا سروقت انجام بدی
یه مدت که این کارو انجام بدی برات عادت میشه و دیگه مشکلی نخواهی داشت انشا...
یه عواملی هم باعث کم شدن اراده میشه من جمله موسیقی که باید به حداقل برسونیش یه کم تو این زمینه مطالعه کن...
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
خواهشا در مورد تاثیر موسیقی بیشتر صحبت کنین ، من هم دقیقا به همین بلا دچار شدم و همیشه هدفون توی گوشمه.
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
نازنین،هر برنامه ای داری شروع کن.تا حالا درجا زدی؟ینی سرجات بدویی.اولش خیلی سخته.مخصوصن فشار زیادی رو
ساق پا میاد.ولی بعد از چند دقیقه بدن که گرم شددیگه مثل اول فشاری حس نمی کنی تا زمانیکه اسید لاکتیک بدنت بره بالا.
کار هم همینطوره وقتی شروع کنی اولش سخته ولی بعد که افتادی رو غلتک تا آخرش می ری.اولویت اولتم سخت ترین
کار باشه و تا تموم نکردی سراغ کار دیگه نرو.
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
نازنین شرح حالتو که میخوندم یاد خودم افتادم
کارم شده حسرت گذشتم
کتاب قورباغه رو قورت بد واسمون مفیده و بالاتر از همه عمل کردن به دستورانتشه...
من تمریناتم رو شروع کردم,تو هم شروع کن
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نازنین 1
خلاصه اینکه می خوام بی خیال این پایان نامه و مدرک فوق شم :316:
اگه این کارو کنی تا اخر عمر خودت رو سرزنش میکنی
سلام نازنین عزیزم
ببین عزیزم شما گفتی که مشکل از تابستان شروع شد .ببیین من با توجه به خوندن تاپیکهای قدیمی شما (که البته امیدوارم شما مثه بعضی دوستان که رو این موضوع حساس هستن ناراحت نشین که من از تاپیکهای قدیمیتون حرفی به میان میارم:72: )حس میکنم که شما از تابستان یه جورایی شدیدتر از قبل وارد فاز ازدواج شدین و خوب یه مدت نامزد بودین که تا حدودی طبیعی هست که فاز ادمها عوض شه و مشغولیتهای مهم دیگه ای نسبت به قبل داشته باشن و الان هم که نامزدیتون به هم خورده باز درگیر یه مشغولیتهای ذهنی دیگه ای هستی که این هم طبیعی هست.اما نازنین عزیزم ازت میخوام با خودت روراست باشی از حرفهایی که تو تاپیک قبلیت زدی این به نظر می اومد که تا حدودی هنوز رو این موضوع استادت دغدغه ذهنی داری...به هر حال هر حسی که داری سعی کن اون رو برا خودت روشنش کنی و اون رو یه دغدغه برا ذهنت نکنی اگه هم فکر میکنی دوستان اینجا میتونن کمکی کنن میتونی یه تاپیک جداگانه بزنی در موردش.البته امیدوارم که این حرفت از ته قلبت بوده باشه که گفتی: باشه عزیزم اصلا به کل فراموش می کنم چنین ادمی وجود داشته! و اگر هم که اینطور نیست و با فکر کردن به اتفاقای گذشته واقعا فراموش کردی و کاملا از تصمیت راضی هستی باز هم یه مقداری طول میکشه که مثه قبل شی به هر حال یه رابطه نزدیکی بوده و ادمها رو درگیر میکنه.اما نظر من این هست که ببین الان شما کدوم یکی از این دو هستی .هدفم از نوشتن این ها این بود که شاید این مشکل ریشه ای داشته باشه که سعی کنیم اون رو پیداش کنیم:46: شاید هم اینطور نباشه:43:
نازنین جان خلاصه کلام اینه که
ایا احساس افسردگی یا سردرگمی یا هر حس دیگه ای هم به دلیل موضوعات اخیر داری یا خیر و این مسائل رو برا خودت حل کردی؟ و یا اینکه فقط یه حس تنبلی نسبت به کارا داری که نتیجه مدت ها دور بودن از انجام کارها هست؟
اگه این حس منشا افسردگی داره که باید راه کارهایی برای رهایی از اون رو هم پیش بگیریم ولی اگه فقط یه حس تنبلی هست که روش برنامه ریزی جدی و شدید هست و تنظیم هدفهات و شروع که این مرحله خودش مهمترین مرحله هست.
موفق باشی :72:
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
سلام آبجی:72:
شما عرض کردی بیشتر وقتت رو برای خواندن کتابهای مشاوره انجام میدی.
یه جورای فکرت شده مشاوره کردن .چون در تالارهم فعال هستی وجزابیتم برات داره روی بردی به کتاب های روانشناسی.
و فرست نمیکنی به کارهای دیگه ات برسی.
فکرت فقط تالاره .باید در کارهات برنامه ریزی کنی .
مثال صبحهارو بزار فقط در تالار باش .بعداز ظهر هارو به درسهات برست.
به سفارشی که گرفتی 10درصدشو انجام دادی برس.
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
دوستان عزیزم ممنونم از راهنمایی هاتون
[quote]='گل بیرنگ' pid='201433' dateline='1333573709']
نقل قول:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نازنین 1
خلاصه اینکه می خوام بی خیال این پایان نامه و مدرک فوق شم :316:
اگه این کارو کنی تا اخر عمر خودت رو سرزنش میکنی
گل بیرنگ نمی دونم باید چی کار کنم ،اصلا دلم نمیخواد این اتفاق بیفته ولی هرچی فکرمی کنم که چه پروسه ای را باید در پیش بگیرم و کجای کارم ،پشیمون می شم از ادامه راه....
:(
نقل قول:
='گل بیرنگ' pid='201433' dateline='1333573709']
نازنین جان خلاصه کلام راینه که
ایا احساس افسردگی یا سردرگمی یا هر حس دیگه ای هم به دلیل موضوعات اخیر داری یا خیر و این مسائل رو برا خودت حل کردی؟ و یا اینکه فقط یه حس تنبلی نسبت به کارا داری که نتیجه مدت ها دور بودن از انجام کارها هست؟
اگه این حس منشا افسردگی داره که باید راه کارهایی برای رهایی از اون رو هم پیش بگیریم ولی اگه فقط یه حس تنبلی هست که روش برنامه ریزی جدی و شدید هست و تنظیم هدفهات و شروع که این مرحله خودش مهمترین مرحله هست.
موفق باشی :72:
گل بیرنگ مهربون ممنون از حرفات ،این جوری یکم عذاب وجدانم کم شد ،خیلی کم شد،آخه من واقعااین مدت به معنای واقعی بدبختی کشیدم و خیلی چیزا برام پیش اومده خوب شاید این که بی انگیزه باشم طبیعی باشه....
ولی خوب اوایل همون تابستون راستش اوایل آشنایی من و استادم بود و اون خیلی من رو تشویق می کرد خیلی بهم انرژِی مثبت میداد و همیشه در مورد جلسه دفاعم صحبت می کرد که اون می اد و بهم افتخار می کنه...و این حرفا.جوری که من تو مدت خیلی کمی تونستم پروپزالم رو مصوب کنم و کلی انگیزه داشتم ....در مورد نقاشی هم همین جور بود ،کلا بلند پرواز بود ومیگفت تو باید نمایشگاه بزنی و حتی می گفت نه تو ایران ...مثلا سوئد و من ی روزی افتخار می کنم که تو شاگرد من بودی...کلا درهر زمینه ای می خواست موفق باشم و می گفت که می شم...گل بیرنگ اون می گفت به نظر من خانوم خونه باید خانومی کنه نه اینکه ظرف بشوره و غذا درست کنه و خونه تمیز کنه ،فقط باید به خودش برسه و به تفریحاتش و به ظاهرش ...می دونم حرفاش عملی نبود ولی اوایل من این حرفا رو خیلی دوست داشتم...مثلا می گفت من دوست دارم خانومم هر روز بره استخر و باشگاه ،برام این مهم تره تا اینکه هر روز برای من غذای خوشمزه بپزه...می گفت می خوام پیشرفت کنی همین الانم بهت افتخار می کنم ولی می خوام همیشه باعث افتخارم باشی.
برای این چیزها من خیلی سریع و فشرده دوره نقاشیم رو گذروندم و خیلی هم وقت گذاشتم طوری که با یک دوره تونستم تو نمایشگاه بچه هایی که 5 دوره کار کرده بودند شرکت کنم ودو تا ،تابلو بدم.کلا تصورم از زندگی با اون یک زندگی رویایی بود .
ی چیزی هم هست که خیلی اذیتم می کنه و اون یاد حرفای خوبشه...
خیلی خوش زبون بود و می تونست با زبون ادم رو خام کنه (البته فقط وقتی باهم خوب بودیم )به خاطر همین همیشه ازم تعریف و تمجید می کرد و چیزایی میگفت که باعث شعف من میشد،مثلا صبح ها زنگ می زد منو از خواب بیدار کنه من بیشتر وقت ها قبل از زنگ اون بیدار می شدم خودم ولی یک بار که خواب مونده بودم و با صدای خواب الود جوابش رو دادم،یعنی صدام به زور در می اومد...انقدر قربون صدقه ام رفت!!! می گفت هر روز ی چیز قشنگ و بی نظیر در تو پیدا می کنم ،امروز هم صدای خواب الودت بود ...بعد می گفت برای دیوونه کردن همین صدای خواب الود کافیه.....!!!:302::302:
الان می دونم که زبون می ریخت ها!ولی اون موقع من مثل بمب شارژ می شدم و روزام خیلی قشنگ بودن.حالا دیگه این حرفارو نمی شنوم و خوب این روحیه مثبتی که ازش می گرفتم ...کمبود ش رو کاملا حس می کنم.
ولی بعدش که مشکلاتمون باهاش شروع شد خوب دیگه درگیر مشکلات بودم و تازه فهمیدم خانومی کردن یعنی چه!یعنی مثلا روی کمرت ی طرح تاتو پروانه داشته باشی.
یا یک بار باهاش رفتم تولد دوستم!یک دختری که دوست دوستم بود اومد برامون چایی اورد،در حد اینکه به 3 نفرچایی تعارف کنه و بره دوباره ،تو همون فاصله کوتاه برگشت به من گفت نازنین !هی بهت می گم انقدر هله هوله نخور!می شی مثل اون دختره ها!چاق میشی الان جات رو چشممه،اون موقع از رو چشمم می افتی رو سیبیلم :311:منم موندم که مگه اون دختره چش بود!گفتم لاغر بود که!
گفت بله با گن،گن پوشیده بود!!!!!!بعدش که دوباره اومد دیدم اره واقعا گن پوشیده و مشخصه ولی باید خیلی دقت کنی!حالا اقایون دیگه اصلا نمی دونند که گن چی هست!ولی اون حتی از روی لباس کاملا پوشیده اون خانوم ، تو اون مدت کم متوجه این موضوع شده بود...پس میشه نتیجه گرفت که خیلی حیض بود.:302:
اصلا من نمی دونم برای چی دارم این حرفارو الان می گم
کلا این هارو گفتم که بگم نه عزیزم من احساس افسردگی یعنی حسرت اون رو اصلا ندارم .
خوشحالم از اینکه تموم شد یعنی حاضر نیستم به اون فشار های قبلی برگردم.یعنی در کل بگم افسرده نیستم ولی سردرگم چرا...
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
نازنین جونم به حرفاش اصلا فکر نکن
هی تداعی نکن با خودت که چی میگفت و چی میگفتی(با این که میفهمم که آدم ناخودآگاه یادش میفته ولی تو کنترلش کن)
واست سمه
ولی جدی بیا اون حرفهایی که میگفته بدون توجه به این که اون بهت گفته ،واقعا بهشون عمل کنی
نمیدونی چه حس خوبی داره وقتی شروعش میکنی
در ضمن این همه خوندی واسه فوق این همه زحمت کشیدی حالا که رسیده آخرش میخوای ولش کنی؟؟؟؟؟
:160::160::160::160:
:305:
جان کلام:عزیزم بشین تقسیم بندی کن هر روز یه کم از کارات رو انجام بده
شب قبل خوابت به جای این که بیایی همدردی بنویس که واسه فردا مهم ترین کارت چیه
اگه فردا انجامش دادی،به خودت پاداش بده(مثلا بیا همدردی:227:)
من اگه این طوری بهت میگم به خاطر اینه که معتاد شدم به همدردی.
شب با موبایلم که میام تو رختخوابم با گوشیم خوابم میبره:311:ببین من در چه حده اعتیادم
اون وقت یک کتابی هست که قرار بوده یک ماه پیش کاراش انجام بشه اصلا نمیرم سمتش:316:
واسه همین درکت میکنم که چی میگی
فقط میدونم استارتش سخته ولی وقتی شروعش کنی این قدر حس خوب و مفیدی بهت دست میده که می خوای تا آخرش بری
تو خودت به خودت از اون حرفهای پر انرژی بزن
خودت به خودت انگیزه بده
کی بالاتر از خودت؟؟؟:310:
یادت بیاد که چه کارایی که نمیکردی؟
مگه تو همون آدم نیستی؟تازه الان کلی با تجربه تر شدی نسبت به قبلت
پس میدونی که الان اگه باز هم بیشتر از قبل پیشرفت کنی چه قدر اثر میذاره تو زندگیت
واسه شغلت،واسه ادامه تحصیلت،واسه ازدواجت
پس شروع کن
کتابی که گفتم درسته قدیمیه ولی کاربردیه.بخون و عمل کن
ببینیم نازنینمون چی کار میکنه:104:
RE: خیلی بد شدم ...بی کفایت
سلام
پرسیدی : سر در گمم...چرا؟
خوب عزیزم این عوارض بعدی یک رابطه عاطفی ناموفق هستش! حیرانی و تنبلی و بی انگیزگی!
دلیلشم واضحه! نازنین همه عمر به یک شیوه زندگی کرده! همواره کار کرده ، درس خونده یا ورزش کرده و نقاشی!
یک احساس عجیب و تازه تو یک برهه نه چندان دور زندگی و برنامه ها و عادت های زندگی نازنین رو بهم زده و انگیزه
رو از نازنین گرفته! نازنین دچار بحران عاطفی شده و به شدت احساس تنهایی می کنه و خودش رو دارای ایراد می بینه!
دوست داره از خود واقعی اش فرار کنه و یک گوشه آروم برای خودش بنشینه و کسی کاری به کارش نداشته باشه!
نازنین دوست داره به کسانی که هی میگن نازنین چته؟ بگه که بابا درکم کنید احساساتم لطمه دیده!
اما اشکال کار کجاست حالا؟
بله مشکل اینجاست که زمان نه برای من صبر می کنه و نه برای تو! گذشت زمان اتفاق می افته و فرصت ها از دست
میره و بدون بازگشته!!
یادت باشه این احساسات زودگذره و مثل یک موج سخت و بلند میمونه! اگر با موج همراه نشی و ازش نگذری غرقت
می کنه! مثل اتفاقی که برای سرشار افتاده! پس بیکار ننشین! منفعلانه رفتار نکن!
با این حالت مبارزه کن و بهش غلبه کن! اگر تو امروز شروع نکنی فردا شک نکن که دائم حسرت می خوری!
پس الان شروع کن!
شاید همیشه وقت برای فوق گرفتن نباشه!
پس کاری کن که فردا شرمنده خودت نباشی!
زندگی منظر ما نمیمونه! پس باهاش همراه شو! اینارو دارم بهت می گم چون من رسما 6 ماه از کار و زندگی افتادم!
و دائم حسرت فرصت از دست رفته رو میخورم!
پس تو دیگه این اشتباه رو تکرار نکن و به خودت بیا!
تو 6ماه زمان داری نازنین! پس دست به کار شو
برای شروع کارهای سخت برای خودت برنامه بریز و بخش کوچکی از کار رو شروع کن!
برای برنامه هات جزئیات در نظر بگیر و زمان بگذار!
اومدن به همدردی رو محدرد به روزی حداکثر 1 ساعت کن!
سعی کن خودت رو مقید به انجام برخی امور کنی!
مراقبه رو فراموش نکن!
کم کم حس تنبلی از تو بیرون میره! یک انگیزه قوی برای ادامه پیدا کن و برای خودت هدف بریز! اونوقت شاهد این
هستی که راه خودشو نشونت میده چون اهداف منابع نور هستن توی زندگی! تو اگر هدف داشته باشی دارای
انگیزه هم میشی! پس برای شروع یک قسمت کار رو بدون ترس و واهمه از بزرگی کار شروع کن! انشالا که به موقع
انجام میشه...راستی اهدافت رو توی یک دفترچه بنویس! جلوش زمان ونحوه اجراش رو هم بنویس و خودت رو مکلف
به انجامشون کن!
موفق باشی دوست عزیزم
راستی نازنین
این حال تو طبیعی هست و من هم این حالات رو داشتم. اما با خودت مهربونتر باش! بیشتر به فکر خودت و احساساتت
باش و بیشتر به خودت عشق بورز و خودتو دوست داشته باش! مهم گذر از این احساساته...کاملا درکت می کنم و
می فهمت که چه حسی داری...اما خودت به خودت محبت کن عزیزم.
بگذار احساست بفهمه که چقدر بهش اهمیت میدی اما تو ذهنت از گذشته رویا پردازی نکن!
همه ما دوست داریم یکی ما رو دوست داشته باشه و بهمون حرف های عاشقانه بزنه اما این آدم اون آدمی که تو ذهن
تو هست نیست! آدم توی ذهن تو با اون آدم واقعی خیلی متفاوته! باز هم می گم احساست رو سرکوب نکن بلکه
توجیهش کن عزیزم و بعد بهش بگو که آینده بهتری منتظر توست و آرومش کن و بگذار دوباره شاد و سرشار از زندگی
بشه و خودت به خودت روحیه و انرژی و عشق و انگیزه بده!
تو هم مثل من از این احساسات گذر کن!
موفق باشی گلم
:72: