داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
لبخند
نويسنده:محمد پور ثاني
سايت:http://vme.blogfa.com/
باور كنيد وقتي از پلههاي عكاس خانه بالا ميرفتم، به تنها چيزي كه فكر نميكردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!
مراحل مقدماتي به خوبي وخوشي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خيلي دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عكاس عرض كردم. دوازده تا شش در چهار ميخوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با علامت سر، آمادگي خود را اعلام داشت.
عرض كنم تصاوير شش در چهار را براي تكميل پروندهي استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي را ميخواستم قاب كنم بگذارم روي سر بخاري!
عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دندههاي او را به ضرب «هوك راست» براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت: اطاعت... ولي ده تومن ميشه ها!
آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم:
اگر اشتباه نكنم، شما تا چند روز پيش، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6×4 با يك كارت پستال رنگي هشت تومان، درسته؟
ـ بله، ولي همان طوري كه ملاحظه فرموديد، فعلاً اون تابلو را برداشتيم تا بدهيم مجدداً «با خط نستعليق» نرخ فعلي را بنويسند!
ـ نكند افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم!
طرف، موضوع گران شدن تهيهي عكس غير فوري را با كمال بيربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمهي اجباري و گران شدن لوازم يدكي، يك دست شمع و پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته گذشته بابت تعويض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ايشان، بلكه دوازده تا عكس شش در چهار را با يك كارت پستال رنگي نُه تومان حساب كند. و نتيجتاً پس از توافق، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نورافكنها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
آقاي «فتو» براي اين كه نشان بدهد تا چه حد به حرفهي خود وارد است كراوات بنده را به اين دليل كه چون رنگ روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود ندارد با كراوات گل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشهي گوسفنديخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي، دور بازوهايم را گرفت و به زور امر كرد: بفرمائيد!
چندين بار هم نورافكنها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقريباً با فشار كج و راست كرد و بالاخره بعد از ور رفتن هاي مكرر به آلات و ادوات توي جعبه دوربين فرمان بيحركت داد.
حرارت ناشي از روشنايي نورافكنها و رنج محكم بودن گره كراوات و خشك شدن رگهاي گردن چنان بود كه هر لحظه آرزو ميكردم قال قضيه كنده بشود، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام!
آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص ميكرد، گفت: لطفاً يه كمي لبخند بزنيد.
همان طوري كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود، بدون اين كه كوچكترين حركتي به ستون فقرات بدهم، پرسيدم آخه چرا؟!
ـ براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس ميافتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بيشعور، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
ـ چشم.........بفرمائيد!
به زور نيشم را باز كردم و بيصبرانه انتظار ميكشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سرسيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولي نه تنها فشار نداد بلكه بياختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم و كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توي لبخند كه نبايد دندونهاي آدم معلوم باشه جانم!
گفتم: بفرمائين خوبه؟
ـ نه عزيزم، دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتد، سعي كنيد لبهاتون كمي به طرفين كشيده بشه! ببينيد اين طوري، هوم......
عكاس مربوطه پس از گفتن اين حرف خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ايشان به همان حالت درآوردم، ولي فايدهاي نبخشيد و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده كار دارم زود باش!
ـ قربونت برم، بنده كه حاضرم، جنابعالي هي كج و راستم ميكني و ميگي لبخند بزن!
ـ يعني سركاريه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد؟!
ـ اين طوري خوبه، اوم....
ـ نه نه بازم ساختگيه!
ـ حالا؟1
ـ استغفرالله ....خير سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد!
ـ پس ميفرمائيد چه خاكي به سرم بريزم؟ برم ترياك بخور؟
ـ لازم نيست خاك به سرتون بريزيد يا ترياك بخوريد. فقط يه لبخند بزنيد!
ـ آخه مگه زور زوركي هم ميشه لبخند زد؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نميتونه بخنده، آقاي عكاس!
ـ بله ....اما آدم اگر بخواد مي تونه عين هنرپيشههايي كه جلوي دوربين الكي لبخند ميزنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون ميدن، لبخند بزنه.
ـ آخه آقاي عكاس، خودت ميگي هنرپيشه، بنده كه هنرپيشه نيستم بتونم خودمو به قيافههاي مختلفي دربيارم.
ـ يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني؟ حيف نون! (البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه نشنوم!)
بنده هم خودم را زدم به آن راه كه مثلاً نشنيدم. گفتم: عجب گيري افتاديم هان.....اصلاً بيلبخند بنداز، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزه زودتر شغلي بهم بده!
ـ نميشه جانم ......بزن ميخوام برم به مشتريهاي ديگرم برسم!
ـ بنده كه ميزنم ولي سركار قبول نداري، بفرمايين!
مجدداً به زور لبخندي زدم ولي عكاس ضمن اين كه براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاپ بازهاي سابق محكم با كف دست ميزد به رانش گفت: آقاجان، اين پوزخنده، نه لبخند!
ـ ديگه اونش به شما چه ربطي داره آقاجان؟ بنداز تمومش كن بريم دنبال بدبختيمون دِ .....خوشش ميآد خون آدمو كثيف بكنه!
عكاس با شنيدن اين حرف با ناراحتي تا وسط اتاق آمد و گفت:
ـ شايد جناب عالي برات اهميتي نداشته باشه ولي من عكس مزخرف به دست كسي نميدم كه به شهرتم لطمه بخوره، بنده بيست و پنج سال آزگاره توي اين خيابان عكاسم و خيلي از رجال مملكتتون ميآن اينجا عكس مياندازن، اون اوايل هنرپيشههاي فيلم فارسي واسهام سر و دست ميشكستند، فهميدي؟ بدبختي اين جاست كه اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خيال مي كنند از اين عكاس آشغالهاست!
ـ حالا ميفرماييد بنده چكار كنم؟
ـ يه لبخند بزنيد، حاضر....اينجا رو نگاه كنين، بيحركت، لبخند.
ـ آقاجون، نميآد، درست مثل اينه كه كسي ادرار نداشته باشه ولي بهش دستور بدن زور زوركي يه كاري بكنه، خوب نميآد، نميآد ديگه! خوب، وقتي نميشه چه خاكي به سرم بريزم، ميفرمائيد برم خودمو بكشم؟ خودمو از بالاي اين ايوون بندازم توي پياده رو؟!
ـ آقاي محترم(!)لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد،
نا سلامتي اينجا آتليه عكاسيه نه توالت عمومي.
اين بار عكاس لحن كلامش را عوض كرد و گفت:
ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد. خود به خود يك نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر ميشه!
ـ بله وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اونها رو به ياد بياره؟ اصلاً جناب عالي تمام حرفهاتون زوره!
ـ غير ممكنه خاطره خوشي توي زندگي كسي رخ نده. شما از ابتدا ماجراهايي رو كه از بچگي براتون رخ داده در نظر مجسم كنيد حتماً چندتاي آنها خوشحال كننده بوده، چشماتونو هم بذاريد و فكر كنيد.
ـ اطاعت.......
حسب الامر عكاس چشمها را هم گذاشتم سنين طفوليت را به ياد آوردم كه پدرم فوت كرده بود. با اين كه به علت صغر سن نميدانستم زنده بودن با مردن چه فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و ساير بستگان، بغض بيخ گلويم گير كرده بود، بعداً هم اخراج از كلاس به جرم بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و غراي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و مؤسسهاي مراجعه ميكردم، ميگفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه.... و پيدا كردن يه پارتي و خريد كادو براي پارتي با اولين حقوق(!) و بعداً هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه بر سر مهريه كار به زد و خورد كشيد! و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در كودكستان، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نميخواستندبه خانه ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنّا و گراني مصالح ساختماني و جريمه صد تومني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوطه مي گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچهام مريضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپيچم.....به خرجش نميرفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي آقاي عكاس درآمد و گفت:
ـ آقا جون، مگه ميخواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظهات فشار ميآري آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم، اگر بخواهيم واسه هر عكس بيقابليتي (!) آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه.
زود باش آقا جون (!) الهي رو آب بخندي....بخند راحتم كن!
ـ والله هر چي دارم ميگردم نقطهي روشن و خوشحال كنندهاي توي زندگيم گير نميآرم كه منجر به لبخند طبيعي بشه.
جناب عالي هم كه ميفرمايين مصنوعيش به شهرت بيست و پنج سالهي مغازه تون لطمه ميزند، اين طوري خوبه؟!
ـ آخه اين لبخند شما عين له له سگ ميمونه. ميفرماييد نه بلند شين خودتونو توي آيينه ببينين!
راستش اسم «سگ» را كه آورد بياختيار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردني كج، شترق خواباندم زير گوش عكاس!
او هم نامردي نكرد مثل كشتي گيرها رفت زير دو شاخم بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر اين غلطيدن هاي متوالي نورافكن ها يكي پس از ديگري سقوط ميكردند. وساير مشتريها با شاگرد عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت همديگر درآمده بوديم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده بود جز كراواتي كه به خودش تعلق داشت!
توي كلانتري، بنده مي گفتم: جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندانهاي شكستهاش را نشون ميداد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده به دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را ميبوسيديم از ديدن آرواره طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لبهايم نقش بسته بود انگار كه بليتم برنده جايزهي ممتاز شده!
همين طور كه از كلانتري بيرون ميآمدم نگاهم كرد و گفت: خب مرد حسابي اين لبخند را ميخواستي زودتر بزني!
و من حالا نخند كي بخند ..... چون به علت افتادن دوتا از دندان هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات ميكرد! يعني «زودتر بزني» را عين ترياكيها ميگفت: ژوتر بژني!!
RE: داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
آينه
نويسنده:محمود دولت آبادي
سايت:http://vme.blogfa.com/
مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهرهي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نميديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود ميگذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامهاش هم نميافتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد ميبايد شناسنامهي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظفاند شناسنامهي قبليشان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما اين که چراتصور ميشود سيزده سال از گم شدن شناسنامهي او ميگذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل بارانياش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامهاش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گماش کرده است. حالا يک واقعهي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به ادارهي سجل احوال. در ادارهي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي ميکنيم که شناسنامهي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفتهاي يک بار از آنجا خريد ميکرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نميآمد، گفت او را نميشناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نميداند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشتهايد!»
بله، درست است.
بايد اول ميرفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارميداده لباسشويي و قبض ميگرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظهي خوبي داشت و مشتريهايش را - اگر نه به نام اما به چهره – ميشناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»
خواهش مي شود؛ واقعا" که.
«دست کم قبض، يکي از قبضهاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»
بله، قبض.
آنجا، روي ورقهي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مينويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي ميتوان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا ميخريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نميکنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهاي که از يک دفترچهي چهل برگ کنده بود.
پشت شيشهي پنجرهي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامهي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
«چرا... چرا ممکن نيست؟»
با پيرمردي که سيگار ارزان ميکشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشهي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل ميشدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بينياش به خطوط پروندهها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار ميشد.
حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسهي مقابل که با حرف ب شروع ميشد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»
بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت ميخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر ميکنم اسم خود را به ياد نميآورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامهاي دست و پاکرد؟»
بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" ميشود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را ميفهمم. گاهي دچارش شدهام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامهاي داشته باشيد راههايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راههايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر ميدارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را ميشناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»
اداره هم داشت تعطيل ميشد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچهاي که به خيابان اصلي ميرسيد و آنجا ميشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچهايش را ميشناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را ميشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پردهي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامهاي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق ميافتد که آدمهايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم ميکنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخهايش فرق ميکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را ميکنيم. بعضيها چشمشان راميبندند و شانسي انتخاب ميکنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقهاي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغلتان چي باشد؟ چه جور چهرهاي، سيمايي ميخواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب ميکنيد يا من برايتان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامهي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارندهي مستغلات... يا يک بدست آورندهي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نميکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامهي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامهاي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را ميپسنديد؟»
مردي که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامهاي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزانتر است.»
ممنون؛ ممنون!
بيرون که آمدند پيرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفههايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند ميگفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه ميرفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال ميگذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندانهايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزهي کفشهايش، همچنين حس کرد به تدريج تکهاي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو ميريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش نگاه کند .
RE: داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
آلمانــي
نويسنده:پرويز دوايي
سايت:http://vme.blogfa.com
آدم توي آرايشگاه آقاي طاهري حوصلهاش سر ميرفت. بايد دو ساعتي مينشستي تا نوبتت ميرسيد. آقاي طاهري بچهها را زود راه ميانداخت ولي براي مشتريهاي رودرواسيدار بيشتر طول ميداد. يك دفعه شنيدم ميگفت هر قدر آدم پشت كله مشتري بيشتر صداي قيچي رو در بياره، مشتري راحتتر دستش توي جيبش ميره. موقع پول دادن، مشتري كه ميگفت چقدر ميشه، آقاي طاهري هيچوقت نميگفت چقدر. هميشه ميگفت قابلي نداره. بعد مشتري اسكناس را تا ميكرد ميپيچاندش لاي انگشتهاش. آقاي طاهري هم همانطور باز نكرده ميگرفت. مثل اينكه تقلب به هم رد ميكردند. بعد كت مشتري را ميگرفت پشتش را ماهوت پاككن ميكشيد، گاهي پرده را هم برايش كنار ميزد. اين مال بزرگترها بود. از بچهها هر قدر ميرسيد، سه زار و پنج زار، و از بچه سرهنگها هش زار و يك تومن ميگرفت. ما را از بچگی ميبردند سلماني آقاي طاهري. آقاي طاهري يك تخته ميگذاشت وسط دو تا دسته صندلي كه قد آدم تراز آينه بشود. ماشين موهاي آدم را ميكند گريه آدم را درميآورد. آقاي طاهري مرتب ميگفت: «بچه، اينقد كلهاتو مثل گربه گچي نجنبون.»
بعداً كه رفتيم مدرسه، ده روز يك دفعه، دو هفته يك دفعه ميرفتيم سلماني، بيشترش جمعهها پيش از حمام. صبحهاي شنبه كه نظافتها را ميديدند هر كس موهايش بلند بود با قيچي يك گل از وسط كلهاش درميآوردند. زنگ آخر همه كتاب به سر، رديف ميشديم رو به دكان آقاي طاهري، گاهي ده دوازده تا، پانزده تا. بچهها ميگفتند آقاي طاهري اعيون شد. سرمان را نمره دو و گاهي نمره چهار ميزدند. صبح كه ميآمديم مدرسه بچهها ميگفتند سلماني بودي؟ بعد با دست از سر شانههايمان جاي پاي آقاي طاهري را پاك ميكردند.
اما حوصله آدم توي سلماني سر ميرفت. چيزي هم نبود كه سر آدم گرم شود. آدم بايد همينطور زل ميزد به در و ديوار يا به پشت كله كسي كه زير تيغ بود. جلوي در يك پرده شرابهاي آويزان بود كه رشته رشته بود. يك جور تيلههاي بلوري رنگ و وارنگ يك كم بزرگتر از دانه تسبيح، كوچكتر از تيله انگشتي را به نخ كشيده بودند. وسط تيلهها گاهي تكههاي ني بود، از همين قلم نيهاي مشق درشت، گاهي همان رنگ، گاهي سفيد. اين رشتهها رديف رديف جفت هم آويزان بود، پرده جلوي در بود. كف دكان آجر فرش بود، آجرهاي چهارگوش ناصاف، هميشه جارو كرده و تميز. به شيشه نوشته بود: «آرايشگاه رفورم طاهري»، با خط سبز مغز پستهاي، زيرش يك سايه سفيد چسبيده به تمام حروف. دو طرف ديوار دكان سرتاسر آينه بود، يك طرف ميز درازي بود، زير آينه، كه زيرش گود بود. همين طرف سه تا صندلي اصلاح بود، دستهدار، كه از توي پشتش يك بالشتك درميآمد. يك ميله دنده دندهاي داشت، بالا و پايين ميرفت براي مشتريهايي كه ريش ميتراشيدند، كه پسِ كلهشان را ميگذاشتند روي اين بالشتك. روي ميز شيشه انداخته بودند. پر بود از انواع و اقسام ادوكلن و قوطيهاي پودر و اينها. چند جور تنگ بلوري بود كه توش آبهاي نارنجي و سبز بود. بعد قوطيهاي پودر بود كه در داشت، سفيد و براق بود. قوطي خضاب جماليه بود، تيغهاي دسته بلند، چند تا ماشين اصلاح با دندههاي ريز و درشت، شانه، قيچي، يك جور قيچي كه لبش مثل اره بود. عطرپاش بود كه شكل يك قليان كوچك شكمدار بود، بهش يك لوله لاستيكي وصل بود. ته لوله مثل بوق درشكه قلنبه بود. يك جور ديگر هم از اين تنگها بود كه دايم سرش مثل شمع شعله بود. آقاي طاهري براي مشتريهاي رودرواسيدار شانه آهني و لبه تيغ و ماشيسن را ميگرفت رويش، بوق را زور ميداد از سر تنگ آتش فواره ميزد.
گوشه دكان يك دستشويي بود، مثل گنجه، كه لگن گرد سفيد داشت، آينه داشت. فصل به فصل آقاي طاهري بايد ميرفت آب ميآورد چهار پايه ميگذاشت زير پايش از بالا با سطل ميريخت تويش. براي همين هم دايم به بچهها چشم غره ميرفت كه بچه آب رو حروم نكن. شير دستشويي مثل كلاهك «آ» مدي بود كه از هر طرف ميچرخاندند، از بالا يا پايين، آب ميآمد.
اماحوصله آدم سر ميرفت. مشتريها روي صندلي لهستاني رديف ديوار مينشستند. جلوي ما دو سه تا ميز كوچك بود كه رويش روزنامه مجلههاي عهد بوق بود، كه از بس مشتريها ورق زده بودند ورقهايش مثل پارچه نرم شده بود.
اين طرفتر به ديوار بغل در يك جارختي بود، مثل صندوقچه درازي كه دو طرف نداشته باشد. يك لته به ديوار كوبيده بود، يك لته مثل سقف بالاي سرش بود. لب هر دو دالبردالبر بود. رنگش قهوهاي خيلي تيره بود. زير جارختي به ديوار روزنامه كوبيده بود. رختها به يك گيرههاي بلند بود شكل كليد سل كه سيمي بود، نوكش را براي اينكه تيز بود قپههاي چوبي فرو كرده بودند قد گردو، كه رنگش قرمز بود، كهنه بود.
به ديوار قاب عكس حضرت علي بود. عكس باسمه يك جايي بود مثل رودخانه كه نيهاي بلند درآمده بود. از وسط نيها چند تا مرغابي ميپريدند. نقشه ايران بود كه شكل يك زني بود كه گيسهاي بلند داشت. مثل اينكه مريض احوال بود. لم داده بود توي بغل سردار سپه كه يك جور كلاه پوستي نقابدار داشت، شنل داشت. پشت سرش شاههاي قديم با تاج و كلاه، رديف، از پله بالا ميرفتند. عكس صورت يك زني بود كه فرق از وسط باز كرده بود، به گيسش يك جقه جواهر بود.
اما حوصله آدم سر ميرفت. تا نوبت آدم برسد آدم به خدا ميرسيد. دعا ميكرديم اين وسط مشتريهاي رودرواسيدار نرسد كه آقاي طاهري ديگر حسابي لفتش ميداد. ما بچهها را مثل تير راه ميانداخت.
خود آقاي طاهري هميشه تر و تميز بود. يك روپوش سفيد تنش بود كه كونه آرنجش وصله داشت. توي دكان دمپايي ميپوشيد. موهايش يك كپه خاكستري بود ولي اين جلو مو نداشت. تمام موهايش مثل اينكه قايم بهش باد خورده باشد جمع شده بود رفته بود آن عقبهاي كلهاش. اما از ته ماندههاي قديم هنوز يك چند تا رشته مو بالاي پيشانياش مانده بود. آقاي طاهري اين چند تا دانه مو را گاهي مثل فنر لوله ميكرد روي هم ميخواباند، گاهي هم پيچ و واپيچ ميداد ميبرد پيش بقيه موها. آقاي طاهري نه چاق بود نه لاغر. ته رنگش بيشتر زرد بود، صورتش خسته بود، زير چشمهايش پف داشت. گاهي با مشتريها از درد و مرض و كيسه صفرا صحبت ميكرد.
پرده جلوي دكان شرقي صدا كرد و يك دست چاق و كپلي آمد تو، بعدش يك هيكلي قد من. اما پهناش دو تاي من. آقاي طاهري مشتري را ول كرد مثل برق پريد پرده را كه پس رفته بود نگاه داشت يكي از بچهها را از روي صندلي لهستاني بلند كرد فرستاد روي چهارپايه. با پارچه چند دفعه روي نشيمن صندلي كوبيد. گفت: «جناب سرهنگ بفرمايين. الساعه خدمت شمام.» سرهنگ ماتحت چاقش را گذاشت روي صندلي و صندلي قرچي صدا كرد. گمانم جز آن پيرمردي كه شبكلاه داشت و چرت ميزد بقيه تمام نفس را حبس كرده بودند. حتي قيچي آقاي طاهري هم مؤدبتر و بيسر و صداتر دوره كله مشتري ميچرخيد.
آقاي طاهري مشتري زير تيغ را زود دست به سر كرد. باز گوشه پارچه سفيد را دو سه دفعه كوبيد روي نشيمن صندلي خاكش را گرفت و گفت: «جناب سرهنگ بفرمايين.» بعد خطاب به هيچكس گفت: «جناب سرهنگ از صبح نوبت داشتن.»
سرهنگ رفت پايش را گذاشت روي جاپايي نرده نرده جلوي صندلي و با يك خرناسي توي صندلي ولو شد. آقاي طاهري رفت از توي قفسه مخصوصاً يك پارچه سفيد تر و تازه درآورد، چند دفعه قايم تكان داد، بست دور گردن كلفت جناب سرهنگ. بعد سرش را برد كنار گوش سرهنگ، خيلي ملايم، خيلي شيرين گفت: «مثل هميشه اصلاح ميفرمايين، جناب سرهنگ؟»
سرهنگ باز يك خرهاي كشيد. صداي جناب سرهنگ را كمتر كسي ميشنيد، مگر موقعي كه نعره ميزد و هفت پشت اهل خانه و دكاندار و خركچي و آب حوضي و زغالي را ميجنباند. توي كوچه كه راه ميرفت صاف روبرويش را نگاه ميكرد، هيچوقت به كسي نگاه نميكرد. سلام كه ميكردند فوري جواب نميداد، يك كم صبر ميكرد، بعد يك خرهاي ميكشيد. چشمهايش مدام خمار بود، بعضي وقتها عصرها كه برميگشت خانه يا دعوا كه ميكرد چشمهايش دو تا كاسه خون ميشد.
قيچي مثل كفتر دور كله سرهنگ جيك و جيك ميكرد، نوكش موهاي پشت گردن سرخ وچين افتاده سرهنگ را يواش يواش ورميچيد. آقاي طاهري دور سرهنگ راه نميرفت، ميرقصيد. حالا ديگر حوصله آدم سر نميرفت. آدم ميتوانست تا پس فردا صبح بنشيند دولا و راست شدن و كج و معوج شدن آقاي طاهري دور سرهنگ را تماشا كند، مثل اينكه ميخواست قربان و بلاگردان سرهنگ شود. ماشين و قيچي و ماهوت پاك كن مثل برق توي دست آقاي طاهري جابهجا ميشد. گاهي طوري سرش را خم ميكرد كه آدم ميگفت الان است كه يك ماچ بچسباند پشت گردن سرهنگ. اما آقاي طاهري سگ كي بود؟ سرهنگ جلاد محل بود، خدايي ميكرد. كلاغ جرئت نداشت از سرِ خانهاش بپرد. ميگفتند در جنگ با عشاير صد و پنجاه نفر را با دست خودش كشته. يك دفعه يك عملهاي را انداخته بود زير لگد آنقدر زده بود كه خون بالا آورده بود. بعد هم گفتند توي مريضخانه مرد. زن و بچهاش هم هر چقدر عز و جز كردند به جايي نرسيد. يك دفعه هم يك الاغي را كه گوشه بارش گرفته بود به ديوار خانهاش انداخت زير شلاق. اگر اهل محل پادرمياني نكرده بودند كشته بود. سرهنگ دايم شلاق دستش بود كه هي يواش ميزد به بغل پايش. لباس افسري از تنش نميافتاد. عصرها هم كه ميآمد دَمِ در شلوار پيژامه پايش ميكرد، باز كت افسري تنش بود. ميگفتند خلا هم كه ميرود با فرنج و واكسيل ميرود. سرهنگ خودش كوتاه و كلفت بود اما مصدرهاي جوان و بلندبالا ميآورد. مردم گاهي پشت سرش يك چيزهايي ميگفتند، اما اول صد دفعه دور و ور را نگاه ميكردند كه سرهنگ آنجا نباشد.
آقاي طاهري هنوز پشت گردن سرهنگ مشغول بود. حالا قيچي رفته بود ماشين آمده بود و داشت يواش يواش پشت كله را همان پايينها ورميچيد. كله سرهنگ مثل گلوله نوكش تيز و آن بالايش گردتاگرد خلوت بود، اما دورتادور مثل ماهوت پاككن موهاي سيخ سياه داشت. رنگ صورت سرهنگ يك كم روشنتر از پس گردنش بود، اما گردنش از جلو و عقب يكدست رديف كلهاش بود. چانه نداشت و از زير لبش يك خط دالبر ميرفت تا چاك يخهاش. مثل اينكه دايم غبغب گرفته باشد. دماغش كوفتهاي بود و رگهاي سرخ داشت. روي لُپهاي چاق براقش هم از اين رگهاي سرخ بود. لبهايش گوشتالو و هميشه تر بود، مثل اينكه همين الآن از سر يك غذاي چربي بلند شده باشد. بالاي لبش يك سبيل چهارگوش مشكي داشت. چشمهايش ورقلنبيده و هميشه خمار بود، مثل اينكه دايم چرت بزند يا حوصله نداشته باشد به كسي نگاه كند. پلكهايش پف كرده بود و زير چشمهايش دو تا كيسه بود. از بلبلههاي گوشش خون ميچكيد.
آقاي طاهري هنوز پشت گردن سرهنگ با ماشين مشغول بود كه باز پرده شرابهاي صدا كرد و اين دفعه حاج آقا صمد آمد تو. آقاي طاهري اول يك نيم نگاهي انداخت بعد كه متوجه شد حاجي آقاست يك لحظه از سرهنگ غافل شد. كج شد طرف حاجي آقا و سلام و عليكي، و باز به اشاره بچهاي را از جا پراند و فرستاد روي آن يكي چهارپايه و با دست اشاره به حاج آقا كه بفرماييد و با اشاره سر و شانه ودست كه الآن خدمت ميرسد بعد دوباره متوجه سرهنگ شد و ديد كه در اين مدت آن يكي دستش با ماشين كار خودش را ادامه داده و در پشت كله سرهنگ مثل مزرعه يونجهاي كه وجين كنند تا وسطها و بالاهاي كله يك جاده سفيد باز كرده است.
گمانم جز من كه اين گوشه نشسته بودم هيچكس نديد. آقاي طاهري مثل تير خودش را بين پس كله سرهنگ و مشتريها حايل كرد. ماشين در يك دست و شانه در دست ديگر، مثل رئيس دزدها كه تسليم شده باشد ايستاد. من گفتم الآن پس ميافتد. رنگش رفته بود. صورتش توي آينه جمع شده بود، مثل اينكه قره قوروت توي دهانش باشد. دست راستش كه ماشين را داشت ميلرزيد.
زياد طول نكشيد كه آقاي طاهري دست و پايش را جمع كرد و باز سر و صداي ماشين پشت كله سرهنگ درآمد. اما حالا آقاي طاهري همان پشت كله مانده بود و ديگر اين طرف و آن طرف نميچرخيد. رنگش همانطور زرد بود و چشمهايش از ترس دو دو ميزد اما پلكهاي خمار سرهنگ توي كيف بود و چيزي نشان نميداد.
آقاي طاهري كله را برد پشت گوش سرهنگ. گفت: «جناب سرهنگ هوا گرم شده، اجازه ميدين يك كمي از روي موها…» چشمهاي جناب سرهنگ كمي باز شد. نگاهي به نوك تيز و لخت كله خودش انداخت و سرش يك تكان كوچكي رو به بالا خورد كه ابروهايش هم اين تكان را همراهي كرد.
من هم با آقاي طاهري نفس را حبس كرده بودم. بقيه مشتريها غافل بودند. آن دو تا بچه روي چهارپايه با خودشان حرف ميزدند. حاج آقا تسبيح ميچرخاند. يك جوان جاهل دندان طلايي انگشتش توي دماغش بود. يدالله سبزي فروش و آن پيرمرده توي چرت بودند. اين قضيه بين من و آقاي طاهري بود. آقاي طاهري گاهي نگاه تيزش را ميچرخاند روي مشتريها، كه من زودي نگاهم را ميدزديدم. آقاي طاهري خاطر جمع بود كه جز خودش كسي خبر ندارد.
باز يك پنج دقيقهاي پشت گردن سرهنگ ور رفت. برس زد. قيچي را به كار انداخت. با تيغ موريزهها را تراشيد، اما در تمام اين مدت هيكلش بين پس گردن سرهنگ و بقيه دكان حايل بود. دست چپ آقاي طاهري با شانه در هوا علاف بود.
باز پشت گردن سرهنگ خم شد.
«جناب سرهنگ اجازه بدن…»
پلكهاي سرهنگ اجازه داد.
«اين مد آلماني اين روها خصوصاً بين آقايون تيمسارها خيلي…»
پلكهاي سرهنگ منتظر بود.
«… خنكتر هم هست.»
هنوز سرهنگ منتظر بود.
«راحتتر هم هست.»
«شونه هم نميخواد.»
«پس فردا هم تابستونه.»
تازه بعد از عيد بود.
هنوز سرهنگ منتظر بود. آقاي طاهري صدايش را يك كم شيرين كرد:
«به صرفه هم هست.»
چشمهايش سرهنگ يك كم بازتر شد. آقاي طاهري مثل اينكه جانش به پلكهاي سرهنگ بسته باشد، شير شد.
«يك ماشين تهيه ميفرمايين خودتان منزل اصلاح ميفرمايين، يا هر موقع امر بفرمايين بنده در منزل مزاحم ميشم. ماشين هم بنده يك ماشين دست دوم تميز دارم تقديم ميكنم. صحبت پولش رو هم اصلاً نفرمايين…»
سرهنگ مثل كسي كه بخواهد خودش را هيپنوتيزم كند توي چشم خودش زل زده بود. بعد از يك مدتي كه يك قرني طول كشيد سرهنگ خرهاي كشيد. من و آقاي طاهري نفسمان را كه حبس كرده بوديم ول داديم، و ماشين آقاي طاهري، جلد و قبراق، با يك چهچهه شاد پشت گردن سرهنگ رو به بالا شروع به دويدن كرد
RE: داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
جاودان
نويسنده:سيد محمدعلي جمال زاده
سايت:http://vme.blogfa.com/
جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به ديدن "يار ديرينه" رفتم. در اتاق دفترش كه در عين حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل ميز تحرير لختي نشسته و ششدانگ در نخ تماشاي پاشنه كشي بود كه در وسط ميز افتاده بود. پس از سلام و عليك و خوش و بش مختصري مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاينه مكاشفه آميز پاشنه كش گرديد.
با تعجب تمام نگاهي به پاشنه كش انداختم. پاشنه كشي بود مانند همه پاشنه كشها به خود گفتم بلكه عتيقه و داراي نقش و نگار قديمي است و يا با خط ميخي بر بدنه آن چيزي نوشته شده است. نزديكتر رفتم و با دقت بيشتري نگاه كردم. ديدم كاملا معمولي است و ابدا چيزي كه شايسته توجه مخصوصي باشد در آن ديده نميشود.
دست به شانه رفيقم زدم و با صداي ملايم گفتم رفيق چه ميكني.
مثل آدمي كه سراسيمه از خواب عميقي بيدار شده باشد نگاهش را از پاشنه كش برداشته به من دوخت و گفت با اين نيم وجبي يك و دو ميكنم.
گفتم مگر عقل از كله ات پريده و يا جني شده اي.
گفت مگر نميداني كه سيدم و سيدها گاهي جني ميشوند.
گفتم جني نشده اي، مجنون شده اي.
گفت مگر ميان جني و مجنون فرقي هست.
گفتم والله نميدانم اما همينقدر ميدانم آدمي كه يك جو عقل داشته باشد با يك پاشنه كش يك و دو نميكند.
گفت اگر بداني چه آزار و عذابي به من ميدهد تغيير عقيده خواهي داد و سر و حكمت اين دعوا و مرافعه دستگيرت ميشود.
گفتم ميخواهي سر به سر من بگذاري. والا هر قدر هم آتش كوره قوه تصورت را پر زور كرده باشند با پاشنه كش ساده اي دعوا و مرافعه راه نمياندازي. مطلب همان است كه گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و ديوانه شده اي.
گفت مگر مولوي نگفته "هست ديوانه كه ديوانه نشد/ اين عسس را ديد و در خانه نشد." اما ما آدمهاي لغ ملغي امروز شايستگي مقام عالم ديوانگي را نداريم. بايد ذوالنون بود تا مجنون شد و ما اين ادعاها را نداريم.
گفتم هر چه هستي و نيستي به من مربوط نيست ولي بگو و نگو با پاشنه كش كار آدم معقول نيست و يقين دارم زير اين كاسه نيم كاسه اي است كه چشم آدم حلال زاده نميبيند.
گفت بنشين تا بگويم برايت چاي هم بياورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمي.
چاي سفارش داد و نشستم و براي شنيدن كلمات حكمت آياتش سراپا گوش شدم.
گفت درست به اين پاشنه كش نگاه كن تا بعد درد دل را برايت بگويم.
نگاه كردم، درست نگاه كردم پاشنه كش كوچكي بود كه قد و قامتش از نيم وجب تجاوز نميكرد. دسته اش كه بيشتر لمس كرده بودند قدري ساييده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشكيده اي طاقباز در وسط ميز تحريري افتاده بود و نه حركتي داشت و نه بركتي و مانند كليه اشياء جامد و بي جان مظهر كامل سكون و استغناء و بي اعتنايي محض بود كه جوكيهاي هند و عرفا و اولياءالله خودمان به زور هزار رياضت و مشقت ميخواهند بدان برسند و هرگز نميرسند.
گفتم من كه چيزي دستگيرم نميشود. خوب است تلفن كنيم "آمبولانس" بيايد و ترا به دارالمجانين ببرد تا هر قدر دلت ميخواهد و با هر چه و هر كس ميخواهي تا صباح قيامت دعوا و مرافعه بكني.
گفت سر به سرم نگذار. كار غامض تر از آن است كه خيال كرده اي. بي جهت هم مرا محكوم نكن. سلوني قبل ان تفقدوني. اگر عقده دلم باز شود تصديق خواهي كرد كه آن قدرها هم ديوانه نيستم.
گفتم برادر با اين پاشنه كش داري پاشنه صبر و حوصله مرا از جا ميكني. من نميخواهم پاشنه كسي را بكشم ولي اگر راستي ريگي به كفش نداري چرا لفتش ميدهي و قصه را نميگويي. بلكه منتظر چراغ اللهي بدان كه آخر برج است و جيبم از پيشاني ملاها پاك تر است و گداها را هم در شهر ميگيرند.
گفت د گوش بده. اين پاشنه كش را كه ميبيني پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پيش كه به بازار مكاره نيژني در روسيه رفته بود آورده است. بيست و پنج سال تمام به خود او خدمت كرد. پس از مرگش رسيد به پدر من. سي و سه سال هم به پدرم خدمت كرد تا پدرم هم وفات كرد و به من رسيد. حالا در حدود دوازده سال است كه در تصرف و ملكيت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پيدا شد. اين نخي را كه ميبيني به سوراخ گردنش بسته ام و جايش به اين ميخي است كه جلو در اتاق كوبيده شده است، دربان اتاق شده است. هر آينده و رونده اي چشمش به آن ميافتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را ديدهاي. برادر كوچكم منوچهر خيلي آن را دوست ميداشت و دلش ميخواست مال او باشد. اينقدر اصرار كرد تا دادم بش. ولي وقتي حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جاي خودش به ميخ آويختم. چند سال پيش نميدانم چرا بي مقدمه يك شب كه اوقاتم تلخ بود و نيم بطري عرق را بدون مزه سر كشيده بودم و همين پاشنه كش نميدانم چرا روي همين ميز افتاده بود ناگهان زبان باز كرد و با من بناي صحبت را گذاشت. اول خيال كردم بازيچه قوه وهم و تصور خود گرديده ام و محلي نگذاشتم ولي كم كم ديدم خير، راستي راستي دارد حرف ميزند. در منزل همه خوابيده بودند و هيچ صدا و ندايي شنيده نميشد و حتي اين ساعت ديواري هم كه ميبيني و هر روز كوكش ميكنم از كار افتاده بود و مثل اين بود كه مرده باشد و يا زبانش را بريده باشند. روي تختخوابم كه ميبيني در همين اتاق كه دفترم است نشستم و چشمهايم را ماليدم و صورتم را نزديكتر برده درست گوش دادم ديدم حرف ميزند و حرفهايش را خوب ميشنوم. ميگفت چرا اين همه تعجب كرده اي مگر حرف زدن تعجب دارد.
ديدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بيرون انداختم و به حوض رسانيدم و سرم را طپاندم زير آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگي كرد. چند نفس دور و دراز كشيدم و مدتي به آسمان و ستاره هايش نگاه كردم با يك نوع دلهره مخصوصي به اتاق برگشتم. صداي خنده زيادي به گوشم رسيد، يارو بود. هرهر ميخنديد. گفت خيلي ساده اي. آدم را با اماله آب جوش نميتوان ساكت كرد و تو خيال كردي با دو مشت آبي كه سرت را زير آن كردي صداي مرا خفه خواهي كرد. واي بر اين ساده لوحي. باز هرهر بناي خنديدن را گذاشت.
داستان عجيبي بود، باوركردني نبود. شنيده بوديم كه ستون حنانه به سخن آمد ولي به سخن آمدن پاشنه كش كهنه تازگي داشت. مثل جيرجير سوسك و جيرجيرك ولي خيلي ضعيف تر صدايي به گوشم ميرسيد و حرفهاي شمرده آن را درست ميفهميدم. خواب از سرم پريده بود و با يك دنيا بهت و كنجكاوي نشسته بودم و گوش ميدادم. گفت كي به تو گفته كه پاشنه كش نبايد حرف بزند. سكوت كه دليل نميشود. ما ساكتيم نه عاجز بر تكلم. مگر يادت رفته كه مولوي خودتان از قول ما گفته "ما سميعيم و بصيريم و هشيم/ با شما نامحرمان ما خامشيم"
مگر سعدي شيراز نگفته "كوه و صحرا و بيابان همه در تسبيحند/ نه همه مستمعي فهم كند اين اسرار". اگر تسبيح و اسراري هم در ميان نباشد خاطرات جمع كه عمدا لب بسته ايم و سرنوشتمان سكوت است والا مگر در كتابهاي آسماني نخوانده اي كه چه اشياء و حيوانات زيادي كه شما آنها را زبان بسته ميخوانيد سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند.
مدام صدايش اوج ميگرفت و سخنانش واضح تر به گوش ميرسيد. خوب ميبيني كه پاشنه كش در روي همين ميز درست به صورت زبان سرخ و متحركي درآمده بود و حرف هاي از خودش گنده تر بيرون ميريخت. وقتي سخن از مولوي و سعدي به ميان آورد گفتم اين حرفها را ما شطحيات ميخوانيم و وقتي ميشنويم به به و آفرين راه مياندازيم ولي هيچكس باور نميكند. گفت خيلي چيزها را نميتوان باور كرد كه بايد باور كرد. لابد شنيده اي كه انسان هر قدر به سرعت سير خود بيفزايد عمرش درازتر ميشود.
اسم اين را فرضيه انيشتين گذاشته اند و نميتوان باور كرد ولي عين حقيقت است. ديدم حالا ديگر پاشنه كش ميخواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانيها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولي با اين صدايي كه صداي جير جير كفشهاي جير را به خاطر ميآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش كردم، پاشنه كش خاموش نشد. در تاريكي صدايش روشن تر و سخنانش صريح تر گرديد. ميگفت تو درست است كه صاحب من هستي و به چشم حقارت به من كه تكه آهني بيش نيستم مينگري ولي بگو ببينم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آيا فكر نميكني كه خودت هم خواهي مرد و من زنده ميمانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولي او خواهد مرد و من زنده ميمانم. آيا هيچ فكر كرده اي كه سر تا به پا ادعايي و خودت را صاحب و مالك من ميداني و چون يك تكه ريسمان قند به گلوي من بسته اي خودت را مالك الرقاب موجودات ميداني و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت مينازي و چه فكرها و حسابهايي با خود نميكني و آخرش ميروي و من موجود دو پول باقي ميمانم. اختيار از دستم رفت و با مشت كوبيدم روي ميز كه ساكت شو، جانم را به لبم رساندي. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسيمه وارد شد كه چه خبر است، چرا نيم شبي داد و فرياد راه انداخته اي. خيال كردم دزد آمده است يا اتاق خراب شده است.
نميدانستم چه جواب بدهم و از زور اوقات تلخي بناي ناسزاگويي را گذاشتم كه زنيكه چرا آسوده ام نميگذاري، دلم ميخواهد با خودم حرف بزنم. به كسي مربوط نيست، خواهشمندم اين دلسوزيها را كنار بگذاري و بروي بخوابي . . .
پاشنه كش هم ساكت شده بود و كم كم خواب بر من غالب شد و به خواب رفتم. اما چه خوابي كه پر بود از روياهاي وحشت انگيز پاشنه كش كه به صورت كله كفچه مار درآمده بود و آن نخ قند مانند نيش تيزي از سوراخ دهانش بيرون آمده بود و ميلرزيد و ميجنبيد و سوت و صفير ميزد. از فرط هول و هراس از خواب پريدم و باز چراغ را روشن كردم در حالي كه صداي هن هن نفسم بلند بود. ديدم پاشنه كش بي حركت و بي صدا در همان جاي خودش افتاده است و نوك ريسمان قند هم از سوراخش بيرون افتاده است. برداشتم بردم به همان ميخ معهود دم در آويزان كردم و دوباره به تختخواب رفتم و اين دفعه درست و حسابي پنج ساعت تمام يك تخت خوابيدم. فرداي آن روز با همان پاشنه كش كفشهايم را پوشيدم و پي كار خود رفتم ولي جرأت نكردم قضيه را با احدي در ميان بگذارم. يقين داشتم به ريشم ميخندند و ميگويند اول ما خلق اللهت كروي شده و در دالان جنون وارد شده اي.
عصر وقتي به منزل برگشتم اول كاري كه كردم به سراغ پاشنه كش رفتم. به ميخ آويزان بود چنان قيافه حق به جانبي داشت كه محال بود تصور كرد كه قابل آن كارها و آن حرفها و آن تذكرات زهرآگين است. كم كم موقع شام خوردن رسيد و جاي تو خالي شام حسابي اي صرف شد و براي خواب به همين اتاق آمدم. پاشنه كش به جاي خود آويزان بود و سعي كردم نگاهش نكنم كه مبادا باز گرفتار خوابهاي پريشان بشوم.
ولي هنوز خواب به چشمم نيامده بود كه صداي جيرجير يارو باز از روي زمين بلند گرديد. خيلي تعجب كردم و چراغ را روشن كردم و ديدم بله، خودش است. وسط ميز افتاده و باز بناي شيرين زباني را گذاشته است. يعني چه. چطور خودش را بدينجا رسانده است. بر تعجبم افزود. مني كه به دعا و اوراد اعتقادي ندارم، بي اختيار به خواندن آيه الكرسي مشغول شدم، به دور خودم فوت ميكردم.
ورد فالله خير حافظا گرفته بودم و اين بي چشم و رو هم همانطور ور ميزد. آخر سر من ساكت شدم و او به وراجي خود ادامه داد.
درست و واضح حرفهايش را ميشنيدم و ميفهميدم. ميگفت ديشب صحبتهايمان به پايان نرسيد، خانم سر رسيد و صحبتمان قطع شد.
بله، صحبت در اين بود كه شماها رفتني هستيد و من ماندني. شما ميرويد و ميپوسيد و فراموش ميشويد و من باقي ميمانم. من اگر بي مبالاتي شما آدميزادها نبود ميتوانستم از جنس خودم پاشنه كشهايي به شما نشان بدهم كه از اهرام مصر و خرابه هاي تخت جمشيد قديمي تر باشند. شما خودتان مرگ را جدا شدن روح از بدن ميدانيد و چون معتقديد كه ما روح نداريم پس بايد تصديق كنيد كه مرگ براي ما از محالات است و ما هرگز نميميريم. همينطور هم هست من پاشنه كش حقيري بيش نيستم ولي مانند كوه الوند و دب اكبر و درياي قلزم جاوداني هستم، هر چند هيچ چيز جاوداني نيست. درست فكر كن ببين حق دارم يا نه. امروز اثري از مقبره زرتشت و از گور اردوان اشكاني كه برق شمشيرش پشت امپراتورهاي روم را ميلرزانيد باقي نمانده است ولي ميخ و سنبه ها و سرنيزه هاي آن زمان همچنان باقي است. سوار محو و ناپديد شده و نعل اسبش باقي مانده است. تو هم مانند پدر و پدربزرگت ميروي و من پاشنه كش ناچيز باقي ميمانم. چنار امامزاده صالح تجريش با آن همه عظمت و جلال ترك برداشت و تركيد و از ميان خواهد رفت، ايوان مداين را خوب ميداني به چه صورتي درآمده است، به شكل فكي در آمده كه دندانهايش افتاده و نصف استخوانش پوسيده باشد. منارجمجم اصفهان كه اهميتش در نظر اصفهانيان از كوه ابوقبيس و برج بابل و حتي از كهكشان فلك بيشتر است آنقدر جنبيده كه ساقها و پاهايش سست و لرزان گرديده و چيزي نمانده كه سرنگون و با خاك يكسان گردد. برج قابوس ابن بابويه هم همين سرنوشت را دارد. اما يك پاشنه كش ممكن است هزاران سال بماند و خم به ابرويش نيايد و ز باد و ز باران نيابد گزند. شنيده ام ( و در اين عمر درازم چه چيزها كه نشنيده ام) فرانسويها در آن طرف دنيا مجلسي دارند به اسم «آكادمي» كه چهل عضو دارد و آنها را «جاودان» ميخوانند. الان چند عمر از عمرش ميگذرد، آيا كدامشان زنده ماندند. مرده اند و ميميمرند و خواهند مرد. شاهنشاهان بزرگ همين كشور شما كه اسمش ايران است ده هزار تن پاسبانان سلطنتي نيزه به دست داشتند كه آنها را هم «جاودان» ميخواندند. اگر توانستي يك مثقال از خاك يك نفر از آنها كف دست من بگذاري، راه گنج قارون را به تو نشان خواهم داد. همه رفته اند و ادني اثري از آنها باقي نمانده است. چنين بوده و چنين هست و چنين خواهد بود. اما من و امثال من بي زبان و بي شعور ولاحاني كه چند مثقالي مس يا برنج و يا آهن و گاهي هم نقره بيش نيستيم به تو قول ميدهم كه اگر ما را به عمد و دستي نابود كنند الي الابد باقي خواهيم ماند مگر آن كه از زور استعمال سائيده بشويم و آن نيز باز هزاران سال طول ميكشد.
حرفهايش حسابي بود و جواب نداشت به قول اصفهانيها داشتم كاس ميشدم و باز بي اختيار فريادم بلند شد. شايد بداني كه اين منزل ما قديمي است و عقرب زياد دارد. كلفتمان سكينه شيشه دواي عقرب به دست وارد شد كه خداي نخواسته مگر عقرب شما را زده است. هر چه به دهانم آمد به نافش بستم و گفتم اين فضوليها به تو نيامده، برو كپه مرگت را بگذار. عقرب تويي كه در اين نصف شبي نميگذاري مردم بخوابند...
حالا سالها از آن تاريخ ميگذرد ولي هر از چندي يكبار باز شب كه ميشود اين پاشنه كش بي چشم و رو با آن قد و قامت انچوچكي خواب را بر من حرام ميكند و گاهي چنان كارد به استخوانم ميرسد كه دلم ميخواهد به ضرب چكش و تبر ريز و خرد و خميرش كنم و بندازم تو چاله مبال ولي از تو چه پنهان دلم گواهي نميدهد و مانند پيرزنهاي خرافاتي ميترسم بلايي به سرم بيايد. بدتر از همه ميبينم حرفهايش هم كاملا درست است و به قدري مرا در نظر خودم خوار و خفيف كرده كه به قول گنجشكهاي امساله «كومپلكس» پيدا كرده ام و دست و دلم سرد شده به كاري نميرود. الان درست چهار سال و شش ماه و هفت روز است كه گرفتار اين عذاب اليم شده ام. آب شيرين از گلويم پايين نميرود. مدام صداي زير اين پاشنه كش لعنتي مانند تار ابريشمي كه از سوراخ سوزن بيرون بجهد در گوشم زنگ ميزند و اين حرفهايي را كه به راستي بي جواب است مثل گرز آهنين بر كله ام ميكوبد. خيلي دست و پا كرده ام كه از چنگش خلاصي بيابم ولي فكرش مدام روز و شب سايه به سايه به دنبالم روان است و دست از سرم بر نميدارد. خوشمزه است كه ضمنا بش انس هم گرفته ام و از حرفهايش كم كم خوشم ميآيد و ترياكي تعبيراتش شده ام ولي از طرف ديگر خودم ملتفتم كه دارم كم كم مثل برف آب ميشوم. همه ميپرسند چرا روز به روز لاغرتر و ضعيف تر و نحيف تر ميشوي. همين پريروز رفيقمان معاون اداره گمركات كه مدتي بود مرا نديده بود تا چشمش از دور در كوچه به من افتاد هراسان پرسيد فلاني مگر خداي نكرده مريضي. مثل تب لازميها زرد و نزار شده اي. نميدانستم چه جوابي بدهم و مثل خر در گل وامانده بودم و با حال تعجب دور شد. دوستان و همقطارها هر روز ميپرسند چرا مثل دوك لاغر شده اي. آن گردن كلفت كه تبر نمي انداخت كجا رفت، چرا اين طور سوت و كور و ساكت شده اي. تو خوشگذران و مرد حال بودي، اهل شوخي و مزاح بودي، ميگفتي، ميخنديدي، ميخنداندي. متلكها و لغزهاي آبدار تو دهان به دهان دور شهر ميچرخيد و به عنوان تحفه و سوغات دست به دست به ايالات و ولايت ميرفت، چرا ماتم گرفته اي، گل سر سبد تمام مجالس بودي، حالا مردم گريز و گوشه نشين شده اي و حقيقتش اين است كه خون خونم را ميخورد و پدرم درآمده است. و راه چاره اي نمي يابم و نميدانم سرانجام كارم با اين پاشنه كش به كجا خواهد كشيد. مثل موشي كه به قالب پنير رسيده باشد دارد جانم را ذره ذره ميجود و قورت ميدهد و خوب ميدانم چه بلايي به سرم آورده است و دارد شيره عمرم را ميمكد و تكليفم را باش نميدانم چيست. حالا فهميدي كه مسئله از چه قرار است. آيا راه حلي به عقلت ميرسد كه مرا از چنگ اين كابوس باورنكردني و بي سابقه خلاص نمايي.
ــ
اين جا بيانات«يار ديرينه» به پايان رسيد. عرق بر پيشانيش نشسته بود و دلم به حالش سوخت. دست دراز كردم و پاشنه كش را از وسط ميز برداشته در جيب نهادم و گفتم رفيق از تو چه پنهان من هم به دروس حكمت و عبرت اين زبان دراز محتاجم. در عالم رفاقت بگذار من هم محروم نمانده باشم و سبب خير شده باشي.
بناي آري و نه و چون و چرا را گذاشت. به خرجم نرفت. كار به خطاب و عتاب رسيد. محل نگذاشتم. خواست به زور از جيبم درآورد. گفتم آن روزي كه زورت به من ميرسيد زهر اين پاشنه كش را نچشيده بودي. امروز از تو قلچماق ترم.
مثل آدمي كه قهر كرده باشد در فكر عميقي فرو رفت و گردنش خم گرديد و مرا فراموش كرد. من هم بدون خداحافظي، پاشنه كش در جيب از اتاق و خانه بيرون رفتم و در پيچ اول خيابان به اولين چاله اي كه امثال آن در خاك ما ماشاءالله كم نيست رسيدم پاشنه كش را از جيب درآورده چنان با شدت در چاله انداختم كه گفتي مار گرزه زهرآگين و دژمي است و تفي هم از سر خشم و غيظ نثارش كردم و گفتم د حالا برو مزه جاودان بودن را بچش.
RE: داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
زبالههاي دولتي(طنز)
نويسنده:خسرو شاهاني
سايت:http://vme.blogfa.com/
...آنوقتها خانه ما واقع در يك كوچه فرعي منشعب از يك خيابان اصلي بود. در اين كوچه تنگ و بن بست حدود چهارده پانزده خانوار زندگي مي كردند.
قبل از آمدن من به آن كوچه نميدانم روي چه اصلي كمركش كوچه زبالهداني شده بود و همسايهها صبح به صبح طبق وظيفهاي كه براي خودشان قايل بودند يك سطل خاكروبه و زباله ميآوردند و روي خاكروبههاي قبلي ميريختند.
سپور محله ما هم جاي مناسب و راه نزديكي پيدا كرده بود همان كاري را مي كرد كه همسايهها ميكردند و از هر كجا كه خاكروبه و آشغال جمع ميكرد با كمك چرخ دستياش به كوچه ما ميآورد و روي خاكروبهها ميريخت.
يكي دوبار به همسايهها گفتم كه چرا آشغال و خاكروبهتان را كمر كوچه ميريزيد؟
گفتند: همه ميريزند ما هم ميريزيم.
به سپور محله گفتم تو ديگر چرا از محلههاي ديگر خاكروبه جمع مي كني و در كوچه ما ميريزي؟
گفت: ما وظيفه داريم كه خاكروبهها را در يك جا جمع كنيم و بعد ماشين شهرداري بيايد و آنرا ببرد.
رفتم به برزن شهرداري محل جريان را گفتم كه اين كوچه ما زبالهداني شده, بهداشت و سلامت مردم در خطر است, دستور بدهيد اين كثافتها را از كوچه ما بردارند و به اهالي هم اخطار بفرماييد كه ديگر در آنجا خاكروبه نريزند.
گفتند: اين كار مقرراتي دارد و نمي شود آستين سر خود خاكروبهها را برد, بايد آگهي مزايده منتشر كنيم, در روزنامههاي كثيرالانتشار سه نوبت اعلان بدهيم هر كه بيشتر خاكروبههاي كوچه شما را خريد به او بفروشيم.
به خيالم با اين جواب ميخواهند مرا سنگ قلاب كنند و از سر باز كنند, گفتم پس تا وقتي آگهي مزايدهتان منتشر ميشود لااقل يك كاري بكنيد كه حجم و طول و ارتفاع اين تپه كثافت بيشتر نشود.
گفتند: ما نمي توانيم جلو درآمد دولت را بگيريم.
از برزن بيرون آمدم و چند روزي دندان به جگر گذاشتم, از بخت بد چون خانه ما ته كوچه بود و همان يك راه را هم بيشتر نداشت من ناگزير بودم روزي چند نوبت از برابر اين زبالهداني و سگهاي ولگرد روي خاكروبهها و مگس هاي سمج خاكروبه نشين رژه بروم و باور كنيد هر بار وارد كوچه يا خارج ميشدم نصف عمر ميشدم تا مدتها حالت تهوع و سرگيجه داشتم.
.....رفتم قوطي رنگي تهيه كردم و قلم مويي هم خريدم و به ديوار بالاي زبالهداني كمر كوچه نوشتم ....بر پدر و مادر كسي لعنت كه اينجا خاكروبه بريزد يا بشـ......!
به خرجشان نرفت, شب بچههاي كوچه نردبان گذاشتندو ”بريزد“ را ”نريزد“ كردند و از آن روز به بعد همسايههاي هفت كوچه عقبتر هم خبر شدند و براي اين كه در اين ثواب بزرگ سهيم باشند خاكروبه هايشان را به كوچه ميآوردند و روي آن كوه زباله ميريختند.
يكي دو بار اهل كوچه را جمع كردم و كرسيچهاي وسط كوچه گذاشتم و روي كرسيچه ايستادم و براي اهل كوچه و محل موعظه كردم و عين يك عضو رسمي سازمان بهداشت جهاني پيرامون فوايد بهداشت و زيان بيماري و بيماريهاي ناشي از ريختن خاكروبه در معابر صحبت كردم, اما نتيجهاي نداد و هر روز بر طول و عرض خاكروبههاي كوچه اضافه مي شد.
يك روز عده اي از ريش سفيدها و سرشناس هاي كوچه را جمع كردم و گفتم:
- بياييد دنگي كنيم پولي روي هم بگذاريم, يك ماشين زباله كشي و چند تا عمله بگيريم و كلك اين زباله ها را بكنيم و ببريم به خارج شهر.
....اين يكي به آن يكي نگاه كرد, يكي راهش را كشيد و رفت و يكي برايم سرش را جنباند و دست آخر گفتند....آقاجان! ما در كاري كه به ما مربوط نيست دخالت نمي كنيم. اين زبالهها دولتي است و صاحب دارد, ما جرأت نميكنيم به مال دولت دست بزنيم.
گفتم زباله كه دولتي نميشود, دولت كه خاكروبه فروش نيست اين چه حرفي است شما ميزنيد, يك كوه زباله است كه زندگي را در اين كوچه به ماحرام كرده, حالا دولت وقت نمي كند فرصت نمي كند اين زبالهها را جمع كند اگر ما بكنيم خوشحال هم ميشود, انجام همه كارها را كه ما نبايد از دولت انتظار داشته باشيم.
گفتند: ما سري را كه درد نميكند دستمال نميبنديم و حوصله سر و كله زدن با دولتيان و هر روز به يك اداره رفتن را هم نداريم, تو خودت به تنهايي ميتواني بكن.
ديدم نخير, به هيچوجه زير بار نميروند, گفتم اگر من بدهم اين خاكروبهها را از اين كوچه ببرند قول ميدهيد ديگر خاكروبه در اينجا نريزيد؟
گفتند: نه! وقتي همه نريختند ما هم نميريزيم.
....رفتم يك ماشين زباله كشي به صد تومان اجاره كردم و سه چهارتا هم عمله گرفتم و دو ساعته كلك زبالهها را كندم و جايش را هم دادم جارو كردند و آب پاشيدند و كوچه سر و صورتي به خودش گرفت و اهل كوچه هم كه ديدند رهگذرشان پاكيزه شده و ديگر از آن كوه كثافت و گله سگ و پشه و مگس خبري نيست خيلي از من ممنون شدندو الحق و الانصاف از آن روز به بعد هم ديگر خاكروبه در آنجا نريختند.
......بيست روزي از اين مقدمه گذشت, يك روز صبح كه به سر كار ميرفتم ديدم كمر كش كوچه مأموري در خانه اي ايستاده و از دختر بچه اي ميپرسد:
- پس كي جمع كرده؟
....دخترك جواب داد: من چه ميدانم
حس كنجكاويام تحريك شد و همان جا ايستادم.
....در اين موقع مادر دختر دم در آمد و به مأمور گفت:
- والله به خدا ما بيتقصيريم سركار, هرچه هم به آن آقا گفتيم اين كار را نكند به خرجش نرفت و گفت به شما مربوط نيست.
مأمور اخمهايش را در هم كشيد و پرسيد....خانهاش كجاست؟
مادر دختر جواب داد:
ته كوچه....و سرش را از چهار چوب در داخل كوچه آورد كه خانه مورد نظر را نشان بدهد
چشمش به من افتاد و با خوشحالي مرا به مأمور نشان داد و گفت: ايناهاش...خود آقا اينجا وايساده
مأمور سرش را روي گردنش چرخاند و نگاهي به من كرد و گفت:
- اين زبالهها را شما جمع كردي؟
عرض كردم:
- بله
مأمور نگاهي به قد و قامت من كرد و گفت:
- به اجازه كي؟
- اجازه نميخواست سركار ....يك كوه خاكروبه و كثافت كمر كوچه جمع شده بود...من دادم بردند.
- كجا بردند؟
- چه عرض كنم سركار
- چطور چه عرض كني...نميداني زباله ها را كجا بردند؟
- من چه ميدانم سركار شوفر بود.
مأمور دستش را به كمرش زد و گفت:
- خودت را مسخره كردي؟ توپ به مال دولت بستي خاكروبههاي دولت را بردي و فروختي و پولش را ريختي به جيبت...حالا جواب سر بالا هم ميدهي؟
ديدم مثل اين كه يا سر سركار خراب است يا من از مرحله پرتم گفتم:
- سركار جان! اين چه فرمايشي است كه مي فرماييد! خاكروبه دولت كدام است؟ كي فروخته؟ من گردن شكسته صد تومان هم از جيبم دادم كه كوچه پاك باشد! .... دفترچهاي از جيبش بيرون آورد و اسم و مشخصات مرا پرسيد و يادداشت كرد و رفت و من هم به دنبال كارم رفتم.
فردا صبح همان مأمور به در خانهام آمد و مرا به برزن برد. رفتم خدمت جناب رئيس و مؤدب ايستادم. آقاي رئيس بعد از امضا كردن چند نامه سرش را بالا گرفت و نگاهي به من كرد و از مأمور پرسيد:
- هموني كه زبالههاي دولت را خورده....همينه؟
....نگذاشتم مأمور جواب بدهد,گفتم آقاي رئيس چي ميفرمايين؟ كي زباله هاي دولت را خورده مگر من بلانسبت شما زباله خورم؟!
پوز خندي زد و گفت:
نخير زباله را نميشود خورد ..... اما پولش را ميشود خورد....بفرمائيد بنشينيد.
مؤدب روي صندلي روبروي جناب رئيس نشستم.
پرسيد....بگو ببينم زبالهها را كجا بردي؟
گفتم: ديروز هم به مأمورتان عرض كردم كه من نميدانم خاكروبهها را كجا بردند, فقط ميدانم كه صد تومان از من گرفتند و بردند.
سيگاري روشن كرد و دودش را فرو داد و گفت:
شما ميدانستيد كه اين خاكروبهها مال دولت بوده و طبق برآورد كارشناس ما, شما متجاوز از هفت هزار تومان زباله را بدون اجازه دولت فروخته اي؟ ....و بدون اينكه منتظر جواب من بشودمثل توپ تركيد كه:
- اين كار را ميگويند سرقت اموال دولت, اين كار ار ميگويند اختلاس, اين كار را ميگويند دزدي و دستبرد زدن به مال دولت و به بيتالمال ملت!فهميدي؟
....شقيقههايم شروع كرد به كوفتن, سرم درد گرفته بود و زبانم داشت باد ميكرد ....يعني چه...., اين چه كاري بود من كردم, حالا خوب است مرا به جرم اختلاس و سرقت اموال دولتي به محاكمه هم بكشند, با التماس گفتم:
آقا ممكن است بفرماييد با من چه كار ميكنند؟
گفت: ما قانون داريم, ماده داريم
گفتم ميدانم
گفت طبق بند (ب) از تبصره 3 ماده 247856 قانون مجازات عمدي همان رفتاري را با شما خواهند كرد كه با متخلفين و سارقين اموال دولت مي كنند.
....حالا بيا درستش كن! گفتم آقاي رئيس!
گفت: بله!
گفتم: بفرماييد كه از اين 247856 مادهاي كه فرمودين همين يك ماده شامل حال من ميشود يا باز هم مادههاي ديگري دارد؟
با عصبانيت گفت:
همين يك ماده هم براي هفت پشتت كافي است. بيا پسر پرونده آقا را تكميل كن بفرست دادسرا.
اي داد و بيداد! اين چه كاري بود من كردم, من چه كار به اموال دولتي داشتم, خوب اين زبالههاي نكبت و كوه كثافت سالها بود آنجا بود چكار داشتم در كاري كه به من مربوط نبود دخالت كنم, داروغه محله بودم, كلانتر محله بودم, پيغمبر بودم كه غم امت بخورم, من هم مثل بقيه ....اين چه كاري بود كه من كردم؟
گفتم: حالا آقاي رييس نميشود به من فرجه بدهيد كه بروم از جايي خاكروبههاي دولت را تأمين كنم و سر جاي اولش بريزم؟
با عصبانيت گفت: مگر هر خاكروبهاي خاكروبه دولت ميشود؟ مگر كار دولت شوخيه؟!
گفتم آقاي رييس چرا مته به خشخاش ميگذاري, خاكروبه خاكروبه است چه فرق
ميكند.
گفت ابداً ... اگر ميتواني بيست و چهار ساعته همان خاكروبهها را پيدا كني و سرجايش بگذاري, فبها وگرنه بايد پروندهات برود به دادسرا. قرار شد كه فردا صبح نتيجه را به عرض برسانم وگرنه در غير اين صورت پرونده را به دادسرا بفرستند.
از برزن بيرون آمدم. سيگاري روشن كردم و گلچين گلچين از سجاف پياده رو راه افتادم و شروع كردم به زير و رو كردن افكارم براي پيدا كردن راه حل, چون مسأله اختلاس و سرقت و دستبرد به اموال دولتي در ميان بود و اگر من ميدانستم كه خاكروبهها صاحب دارد به كف دست پدرم ميخنديدم كه چنين دخالت بيجايي بكنم! من پيش خودم گفتم از نظر بهداشت, هم خدمتي به مردم مي كنم و هم از نظر نظافت شهر, خدمتي به شهرداري, ديگر چه ميدانستم كه بايد تاوان خدمت هم بدهم.....
آن روز رييس برزن به من گفت كه بايد خاكروبهها را مزايده بگذاريم, روزنامهها اعلان بدهيم, من به خيالم كه شوخي ميكند, تو نگو كه كار مملكت بيحساب و كتاب نيست.
به طرف گاراژي كه بيست روز قبل ماشين زباله كشي را از آنجا كرايه كرده بودم راه افتادم بلكه راننده را پيدا كنم و آدرس خاكروبهها را به من بدهد.
وقتي سراغ راننده را گرفتم گفتند يك هفته پيش با مدير گاراژ دعوايش شد و از اينجا رفت و گويا در خط جنوب روي يك ماشين باري كار مي كند و آدرسي هم از او نداريم.
....به طرف خانه برگشتم و به سراغ همسايهها رفتم, چه اگر كاري و كمكي در اين زمينه ساخته بود از دست آنها بر ميآمد.
به در خانه يكي دو نفر از همسايهها كه آشنا بودند رفتم و ماجرا را گفتم كه اگر يادتان باشد در حدود بيست روز پيش من آمدم و چنين خدمتي به شما كردم و خاكروبههاي كوچه شما را به خرج خودم دادم بردند به خارج شهر....
گفتند خيلي ممنونيم, وديدي ما هم طبق تعهدي كه كرديم ديگر خاكروبه در آن محل نريختيم....
گفتم منهم ممنونم و متقابلاً تشكر ميكنم اما حالا چنين مشكلي برايم پيش آمده و دولت خاكروبهاش را از من ميخواهد, شما به من كمك كنيد و هركدام يكي دو سطل خاكروبه به من بدهيد كه بريزم كمر كوچه و جانم را خلاص كنم.
گفتند ما به قولي كه داديم وفاداريم و از قولمان بر نميگرديم.
گفتم قبول...قول شما محترم است و واقعاً تقديس ميكنم اما دولت علاوه بر اين كه هفت هزار تومان پول زبالههايش را از من طلبكاري ميكند به جرم سرقت اموال دولتي و اختلاس قرار است مرا توقيف هم بكند, به خاطر دوستي و همسايگي نميگويم, محض رضاي خدا هر كدام دو سطل خاكروبه به من قرض بدهيد بعد از يك هفته به شما پس ميدهم.
....در را به روي من بستند و گفتند: ما خاكروبه زيادي نداريم به كسي بدهيم! به در خانه همسايههاي ديگر رفتم كه به پاس خدمت آن روز, امروز به من كمك كنيد. ...گفتند دندهات نرم ميخواستي در كاري كه به تو مربوط نبود دخالت نكني, مگر ما خودمان كور بوديم و خاكروبهها را نمي ديديم؟ عقل و شعورمان هم بيشتر از تو بود, اما از عاقبت كار خبر داشتيم خودت كردي خودت هم جوابشان را بده.
....خدايا....چه كار كنم از كجا يك كوه خاكروبه و زباله پيدا كنم؟!
پرسان پرسان به خارج شهر رفتم و از صاحب مغازهاي كه مقداري خاكروبه و كثافت به عنوان كود در خزانه مزرعهاش ريخته بود به هر شكلي بود يك الاغ زباله به چهل تومان خريدم و با كمك مردك خركچي گاله خاكروبه را پشت الاغ گذاشتيم و به شهر آورديم و الاغ را وارد كوچه كرديم و در همان محل سابق خاكروبههاي دولتي زبالهها را خالي كرديم و هنوز گرد وخاك زبالهها فرو ننشسته بود مردك خركچي راه نيافتاده بود كه ديدم آقاي مرتبي كه كيفي زير بغل داشت و عينك به چشم زده بود و سر و وضعش نشان ميداد اداري است سر رسيد و با تغير گفت:
- اين كثافتها را چرا اينجا ميريزي؟
گفتم چيزي نيست, دارم زبالههاي دولتي را كه بالا كشيدهام تأمين ميكنم و سر جايش ميريزم.
زبالههاي دولتي چيه مرد (البته او چيز ديگري گفت من ميگويم....مرد)
تو بهداشت و سلامت مردم را ميخواهي به خطر بيندازي و معلوم نيست چه حقهاي زير سر داري و بعد حقه بازيات را به حساب دولت مي گذاري؟
ناراحت شدم, گفتم تو اصلاً چكارهاي؟
گفت من بازرس عالي كل بهداري و بهداشت هستم و مأموريتم اينست كه هر كجا ببينم مردم خاكروبه يا كثافت در كوچه و معابر ميريزند توقيف و تحت تعقيبش قرار بدهم.
- دهه اين كه شد دو تا پرونده.....
گفت زبالهها را بار همين الاغ بكن تا ببرد سر جاي اولش, بعد هم خودت با من بيا به اداره بازرسي كل بهداري و بهداشت تا معلوم شود منظورت از اين كار چه بوده و چه نيم كاسهاي زير كاسه داشتي؟
....بغض گلويم را گرفت. اشك دور چشمهايم جمع شد گفتم آقا دستم به دامنت بيست و چهار ساعت مهلت دادهاند كه زبالههاي دولت را كه بالا كشيدهام تأمين كنم و اين گاله زباله را هم كه ميبيني به زحمت پيدا كردهام و به چهل تومان خريدهام
گفت اين حرفها كه تو ميزني به من مربوط نيست از قيافهات پيداست كه تو عضو سازمان خرابكاران هستي و مأموريت داري با ريختن خاكروبه و اشاعهي ميكروب و بيماريهاي مختلف مردم اين شهر را بيمارتر كني و من تو را به عنوان يك باند خرابكاران ستون هفتم و عامل اجراي جنگ خانمانسوز ميكروبي تحويل مقامات صالحه ميدهم.
....حالا بيا درستش كن! هر چه التماس كردم فايده نبخشيد, بازرس عالي مقداري از زبالهها را در دستمالش ريخت و به عنوان مستوره برداشت تا در آزمايشگاه بعد از تجزيه, نوع ميكروبي كه بنده با آن قصد از بين بردن مردم را داشتهام معلوم شود و بقيه زبالهها را حكم كرد بار الاغ كردم و پنج تومان مجدداً به مردك الاغي دادم كه زبالهها را به جاي اولش برگرداند و به اتفاق بازرس عالي اداره كل بهداري و بهداشت راه افتادم.
در اداره بازرسي در حدود پانزده شانزده صفحه بزرگ از من بازجويي كردند و دست آخر هم به جرم ريختن زباله در معبر عمومي و به خطر انداختن بهداشت عمومي پانصد تومان جريمهام كردند و بعد پرونده را همراه با دستمال گره بسته محتوي مستوره زبالهها براي مطالعه و تشخيص مقامات صالحه فرستادند كه معلوم شود با چه نوع ميكروبي و طبق دستور كدام باند و دستگاههاي سري بيگانه زباله در كوچه ريختهام و از طريق جنگ ميكروبي قصد منقرض كردن نسل حاضر را داشتهام و ضمانتي هم چهار ميخه (كه حوصله ندارم شرحش را بدهم) از بنده گرفتند كه تا پايان محاكمه و كشف حقيقت از حوزه قضايي شهر خارج نشوم.
تن به قضا دادم و از طرفي چون نه ميتوانستم خاكروبههاي دولت را تأمين كنم و نه چنين پول كلاني داشتم كه يك جا بدهم و بگويم غلط كردم ...به اختيار خودشان گذاشتم كه هر كاري كه مي خواهند بكنند
سه ماه آزگار كه شرحش مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود يك روز برزن مرا براي وصول هفت هزار تومان قيمت اموال خورده شدهاش احضار ميكرد.
روز ديگربازپرس عدليه مرا به بازپرسي ميبرد ورقه سؤال و جواب پر ميكردند كه زبالهها را كجا بردهام و پولش را چه كردهام و با اجازه چه مقامي در كاري كه به من مربوط نبوده دخالت كردهام.... و روز بعد نوبت شعبه 284 بازپرسي بود كه مرا تحت محاكمه و ”اخيه“ ميكشيد كه هدفم از ريختن زباله و خاكروبه و كثافت در معبر عمومي چه بوده و طبق دستور چه باند خرابكاري قصد آغاز جنگ ميكروبي را داشتهام.
....بلاخره بعد از سه ماه دوندگي و سرگرداني هفت هزار تومان طلب دولت را بابت زبالههايي كه بنده بالا كشيدهبودم به اضافه ماليات بر درآمدش از طريق حراج اثاث خانهام تأمين كردند و نزديك به سه هزار تومان جريمهاش را هم قسط بندي كردند كه ماهيانه بپردازم تا اينجا ظاهراً از شر پرونده اولي خلاص شدم ام در پرونده ديگر كه يكي دخالت بيمورد در كاري كه به من مربوط نبوده و پرونده ديگر به اتهام آغاز جنگ ميكروبي و عضو بودن در باند نا شناس خرابكاران ستون هفتم مفتوح است, حالا تا كي اين دو پرونده بسته بشود خدا عالم است از همه بدتر روزها كه همسايهها مرا در كوچه ميبينند مرا به يكديگر نشان ميدهند و به هم ميگويند
....اين و ميبيني؟ از اول ارقههاست, پنجاه هزار تومن مال دولت رو بالا كشيد و راست راست هم راه ميره و يكي نيس بهش بگه بالا چشمش ابروئه؟
آدم زرنگ به اين مي گن ....اينجوري نبينش.....
چيزيه! سه تاي قدش زير زمينه......
RE: داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
كلاف سردرگم
نويسنده:بهرام صادقي
سايت:http://vme.blogfa.com
يك چيز نامرئي هست مثل دست، كه نميبينمش اما احساسش ميكنم و ادراكش ميكنم. مرا هل ميدهد اين طرف و آن طرف...
-----------------------------------------------
ـ آهان! كمي سرتان را بالا بگيريد. ابروهاتان را از هم باز كنيد. بخنديد. چشمتان به دوربين باشد. تا سه ميشمارم. مواظب باشيد حركت نكنيد والا عكستان بد از آب در ميآيد. حاضر! يك، دو، سه...
* * *
دو شب بعد، از پلههاي عكاسخانه بالا ميرفت كه عكسش را بگيرد. قبضي را كه عكاس داده بود در دستش ميفشرد. به ياد ميآورد كه دو شب پيش، عكاس پرسيده بود:
ـ اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
ـ شش در چار معمولي؟ كارت پستالي چطور؟
و او جواب داده بود:
ـ يك دانهاش ... براي نمونه.
ـ پس فردا شب حاضره ... ساعت هشت.
در را باز نكرده، ساعت را ديد كه از هشت گذشته بود. پيش خودش زمزمه كرد:
ـ حالا ديگر حتماً حاضره.
شاگرد عكاس كه پشت ميز نشسته بود جلو پايش برخاست و او پس از اينكه به سلامش جواب داد روي يك صندلي نشست. شاگرد را ناشناخته نگاه كرد:
ـ مثل اينكه خودشان تشريف ندارند؟
ـ چرا… چرا… الان اينجا بودند.
ـ اين قبض …
قبض را درآورد، از جيبش، و گذاشت روي ميز. شاگرد عكاس آنرا برداشت و خواند و سرش را با احترام تكان داد:
ـ بله قربان، مال همين امشبه… اما بايد صبر كنيد خودش بياد.
ميخواست جواب بدهد: « كار و زندگي داريم»، فقط گفت : « كار و زندگي …» و در صندلي فرو رفت. شاگرد درمييافت كه او كار و زندگانيش را رها كرده است تا بيايد و عكسش را بگيرد و حالا كه عكاس نيست ناراحت شده است، اما چه ميتوانست بكند؟ بهتر آن ديد كه به چيزي ور برود. بنا كرد آلبومي را ورق زدن… او باز پرسيد:
ـ نمياد؟
ـ چرا نمياد؟ الساعه …
و او به تماشاي عكسهايي كه به ديوار زده بودند مشغول شد...
* * *
پس از يكربع، عكاس آمد. هنوز نرسيده سر حرف را باز كرد:
ـ خوش آمديد، قربان.
ـ و به شاگردش:
ـ خيلي وقته آقا تشريف آوردهاند؟
او از روي صندلي بلند شد و آمد جلو ميز؛ دو دستش را گذاشت به لبه آن. عكاس ازكارگاهش عكسها را آورد:
ـ ببينم همينه؟ بعله، خودشه.
او دستش را دراز كرد و عكسها را گرفت. كمي نگاه كرد و بعد :
ـ اينها نيست. اشتباه كردهايد.
ـ چطور؟ فرموديد…
ـ اشتباه كردهايد. من سبيل ندارم، اين عكسها سبيل داره… از آن گذشته من كلاه سرم نميگذارم.
عكاس بتندي عكسها را گرفت و با دقت به آنها و بعد به قيافه او نگاه كرد:
ـ عجيبه… اما خيلي به شما شباهت داره.
ـ شباهت؟ شباهتش را چه عرض كنم… اين را ديگر من سر در نميآرم.
عكاس كمي پا به پا كرد ـ و شاگردش مدتي پيش رفلته بود بيرون (چون نميدانست چه بايد بكند بهتر آن ديده بود كه برود بيرون). رفت توي كارگاه و يك دسته عكس ديگر آورد پخش كرد روي ميز. همانطور كه وارسي ميكرد زير لب ميگفت:
ـ اينها كه نيست.
عكس دختري بود.
ـ اينهم كه نيست.
مال زني بود.
ـ اينهم نه.
مال بچهاي بود.
ـ اين؟
به عكس و به او نگاه كرد:
ـ اين خيلي شبيه شما است. كلاه هم نداره… اما باز سبيل داره.
اوسرش را جلو آورد:
ـ ببينم… كلاه كه نداره…
و ادامه داد:
ـ آخر «اين خيلي شبيه شما است» يعني چه؟ من چطور بفهمم كه مال خودمه؟ من كه صورتم را نميبينم، يادم نيست چطوري است. مگر شما نظم و ترتيبي نداريد كه عكسها جابهجا نشوند؟ شماره نميگذاريد؟
ـ چرا… شماره ميگذاريم، نظم و ترتيب هم داريم. اما امان از آدم ناشي. اين شاگرده همش را به هم زده. قاتي پاتي كرده. مثلاً ملاحظه بفرمائيد، سه دسته عكس هست كه همشان شماره قبض شما را دارند… آخر عمري كار كرديم شاگرد آورديم! مثل اينكه از پشت كوه آمده… هيچ چيز سرش نميشود…
ـ بالاخره تكليف ما چيه؟ تا كي بايد اينجا بايستيم، آقاي عكاس؟
آقاي عكاس باز عكسها را وارسي ميكرد.
ـ اينهم كه نيست.
عكس يك بناي تاريخي بود.
ـ آها… خودشه.
او عكس را قاپيد:
ـ چطور خودشه؟ هيچ چيزش با من نميخونه. من كي كتم اين شكلي بود؟
عكاس نشست. بيحوصله جواب داد:
ـ ديگر به ما مربوط نيست. شايد پريروز لباستان همين جور بوده، امروز عوض كردهايد.
ـ محاله.
عكاس باز بلند شد. شانههايش را بالا انداخت:
ـ ديگه هيچ عكسي اينجا نداريم. يكي از همينها است…
او دندانش را بهم ميفشرد. وقتي كمي آرام گرفت، گفت :
ـ اينها عكس من نيست. شش تا عكس شش درچار با يك كارت پستالي، پولش را گرفتهاي بايد تحويل بدهي…
عكاس سه دسته عكس را گذاشت جلو او.
ـ تحويل شما، قربان. پيشكش. عصبانيت ندارد. ولله من كه سر در نميآرم. هر سه جور شكل جنابعالي است، عكس جنابعالي است. يكي با سبيل و كلاه، يكي با سبيل بيكلاه و يكي، هم بيسبيل و بيكلاه. هر كدامشان را عشقتونه برداريد…
ـ عشقم؟ مگه عشقيه؟ آقاي محترم! آقاي عكاس! يا به سرت زده يا مرا مسخره ميكني. تو مگر كاسب نيستي، مشتري نداشتهاي، نميخواهي كار و زندگي بكني؟ كجاي دنيا وقتي يك نفر ميرود عكسش را بگيرد سه جور عكس ميارند جلوش ميندازند، ريشخندش ميكنند، ميگويند هر سه جور عكس جنابعاليه، هر كدامش را خواستي بردار؟ پريروز كه عكس ميانداختم مگر كور بودي؟ نه سبيل داشتم، نه كلام داشتم، نه كتم اين ريختي بود.
عكاس به تنگ آمده بود. دستهايش را به هم ماليد و كوشيد خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:
ـ اينها همه درست، همه حرف حسابي، من هم قبول دارم. والله تقصير اين شاگرد خرفت احمق منه كه اينها را به هم ريخته، شمارههاش را به هم زده والا اول بار بيمعطلي تقديمتان ميكردم، اينهمه هم حرف و مرافعه نداشت. اما من تمام تعجبم از اينه كه چطور اين سه عكس شبيه شما است. درست مثل اينكه خود شمائيد. حالا نميدانم مال شما است يا مال آدم ديگري شبيه شما… نميدانم عكس اصلي شما چطور شده… آخر چطور شده… آخر چطورشما قيافه خودتان را تشخيص نميدهيد؟
ـ مگر شما تشخيص ميدهيد كه من بدهم؟
ـ چرا ندهم؟ الان يك عكس از من نشان بدهيد، مال هر وقت باشه، فوراً ميگم از منه يا نيست. متعجبم…
ـ متعجبي؟ مگر واجبه تمام مردم دنيا عكسشان را تشخيص بدهند؟ حالا تو عكاسي، كارت اينه. كدام مرغي تخم خودش را تشخيص ميدهد؟ ببين چطور مردم را گول ميزنند… سه چهار روز منتزشان ميكنند، از كار و زندگي بازشان ميكنند، بعد هم اين جور جواب ميدهند…
عكاس نزديك بود به گريه بيفتد. از جيبش آينهاي درآورد و داد به او:
ـ اين كار كه ديگر آسانه. بببين! ببين شكل عكسها هستي يا نه؟
او آينه را گرفت و در آن نگاه كرد. بعد همانطور كه آينه در دستش بود نشست روي صندلي. زير لب به تلخي زمزمه ميكرد.
بعد ناگهان آينه را داد به عكاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد. عكاس آهسته پرسيد:
ـ ديدي؟
او بلند شد. باز رفت جلو ميز. عكسها را برداشت و نگاه كرد و داد به دست عكاس. عكاس گفت:
ـ اگر بنشيني صاحبهاي اين عكسها همشان ميآيند. بد نيست هم قيافههاي خودت را بشناسي.
او رفت به طرف در:
ـ همش حقه بازيه. اينها هيچكدام عكس من نيست. معلوم نيست عكس حقيقي من چطور شده. ممكنه اصلاً عكس مرا نگرفته باشي. خاك بر سرتان با عكس گرفتنتان.
وقتي او رفت بيرون، عكاس مثل ديوانهها دور اطاق راه افتاد.
ـ خدايا، دارم ديوانه ميشم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور اين عكسها همشان شبيه او بودند؟ نزديكه… نزديكه خودم را از پنجره پرت كنم پايين.
شاگردش آمد تو:
ـ يارو عكسهاش را گرفت؟ ديدمش ميرفت تو عكاسخانه روبروئي.