با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
[font=Arial]نگران زندگی م هستم.دیشب وقتی شوهرم داشت باهام حرف میزد ،ترس تمام وجودم رو گرفته بود،از لحن بیانش،از طرز نگاهش،از متن کلامش.
دیشب وقتی داشت بهم میگفت که دیگه هیچ میلی به مسافرت نداره ،هیچ جا،حتی مسافرت هایی که خودش دوست داره،وقتی داشت میگفت که هیچی دیگه براش لذت بخش نیست،حتی آتیش روشن کردن ساده که قبلا کلی بهش لذت میداد،حتی ماهیگیری که کلی آرومش میکرد و بهش کیف میداد،حتی حاضر نیست با دوستاش هم بیرون بره،حتی مسافرت تنهایی که دوران مجردی دوست داشت و انجام میداد براش لذت بخش نیست .
میگفت همش تقصیر تو هست.
بهت زده و با چشم های اشک آلود_ که میدونم ذره ای هم براش مهم نیست _نگاش می کردم و بغض تمام وجودم رو از یخ زدگی و دلمردگی ش گرفته بود.
خودم رو سرشار از انرژی و شیطنت و شور جوونی می دیدم و اون نقطه مقابل من.
تقصیر من؟؟؟!!1
این کمال بی انصافیه.
[/size]هیچ وقت حرفاش رو در مقابل سوالاتم نمی فهمم.
هیچ وقت نمی تونم حرفای زور و غیر منطقی که پشت هم سوار می کنه و مثل پتک به سرم می کوبه رو درک کنم.واقعا نمی تونم حتی حرفاش رو به یاد بیارم که چی سرهم می کنه برای اینکه دلمردگی و بی ذوقی خودش رو موجه جلوه بده.نمی فهمم چی میگه.برا خودم هم عجیبه.وگرنه حداقل میتونستم بنویسم.
قبلا زیاد مسافرت میرفتیم.از کوچیک به بزرگ.بیرون در زیاد میرفتیم.مخصوصا قبل از بچه دارشدنمون.
ام از وقتی بچه دار شدیم خب .طبیعی بود که همه جا و با هر شرایطی نمیشد رفت.
اما او توقع داشت و داره که من همون جور انعطاف و سازگاری نشون بدم که قبل از بچه دار شدنمون میدادم.
نمیشد.
انتخاب نوع ومکان مسافرتمون با هم تفاوت داره.اما من همیشه با همه اختلاف ها باهاش همراهی می کردم.جایی رفتیم تو یک مزرعه که امکانات محدودی داشت.سرد بود،حمام نداشت،برا آب خوردن هم باید تو سرما و شب بیرون میزدی .اما من دوست داشتم چون میدیدم اون خوشحاله.توی دسشویی با سطل آب با کمک هم حمام میکردیم.اما برام لذت بخش بود.گلایه نکردم.باهاش تو صحرای اطرافش میرفتیم و چوب جمع میکردیم و آتیش روشن میکردیم.رو آتیش قوری سوخته ای میذاشت و چایی دودی با هم میخوردیم.حتی روی همون آتیش دیزی هم درست کردیم.تنها که نبودیم با پدر ومادر و فامیل هاش و خواهر مریضش که همیشه از اول تا به اکنون آسایش و احتیاجات پدر و مادر و خواهرش در اولویت قرار دارن تا من والان فرزندش.
گلایه نمی کردم.
همه نوع میافرت میرفتیم.اما بیشتر باب میل او.اون اونجوری دوست داره.با ماشینوچادر بزنه.امکانات نداشته باشه.یه جای بیغوله که صدا نباشه و سکوت و آرامش.
اکثر ماهیگیری ها روباهاش میرفتم.حتی وقتی باردار بودم و شاید 8 ماهم هم بود.چون میدیم او دوست داره.اما من راحت نبودم.اما باهاش میرفتم.
علایقمون با هم متفاوتن.یاد ندارم از اولین روز آشنایی باهام با علاقه خرید اومده باشه،از همون اول میدیدم اما نمیدونم چرا احمقانه نمیفهمیدم که این رفتارها ادامه خواهد داشت،هیچ وقت در خردید باهام همراهی نمی کنه،به خودم گفتم باشه اشکال نداره،مثلا یک بار سالگرد ازدواجمون کیش بودیم،دوست داشتم پا به پای هم راه بریم،باهام تو مغازه ها بیاد و نظر بده،خب سلیقه همون با هم تفاوت داره،اون ساده پسنده،خب البته انتخاب های من رو نمیپسنده،مهم نیست که من هم انتخاب هام سنگین هستن و هیچ وقت جلف نیستن،اما مهم اینه که اون اونچه رومن دوست دارم نمیپسنده،کم کم خودش رو ازم جدا میکرد وباهام همراهی نمیکرد،میدیم تو مغزههای ابزار فروشی و برقی که عشقش چرخیدن تو این مغازه هاست ساعت ها وای میسته،کنارش میموندم با همه اینکه برام خسته کننده بود،اما اون کنار من نمیموند،این شد خودم تنهای تنها تو مغازه راه میفتادم و جنس ها رو نگاه میکرد، با موبایلم بهش زنگ میزدم که بیا یه جنس دیدم و نظرت رو بگو،معمولا نمیپسندید ومنصرقم میکرد،مدت ها همینجور خرید میکردیم،تو شهر خودمون هم الان بعد از گذشت 5 سال دیگه باهاش خرید نمیرم،یعنی خودش هم تمایلی نداره،با دوست یا مادرم.تو مسافرت ها هم دیگه نیازی نمیبینم نظرش رو بخوام.چون نگاه سردی میندازه و با اینکه لباس تو تنم جلوه می کنه اما میگه خوبه؟اگه خوبه بخر...
امسال هم که طبق معمول گفت خودت برو خردید کن،با کلی ذوق لباس خریدم،وقتی اومدم خونه ،حتی نپرسید که چی خردیدی،گفتم نمی خوای لباسام رو ببینی؟گفت نه
هیچ وقت در مورد ظاهرم نظری نمیده.
بعد از 5 سال دیگه اینا برام مشکلات نیستن.چون همه رو پذیرفتم.یه جورایی از پذیرش گذشنه بی خیال شدم نسبت به خواست های خودم از اونو خواست های اون از خودم.اون هم همینوطور شده.بی تفاوتی نسبت به همدیگه.
ماه عسل خارج کشوررفته بودیم.خواستهام رو هیچ وقت بهش اجبار نکردم.چون از با او بودن لذت میبردم.پا به پاش همه جاهایی که برام خسته کننده هم بود میرفتم و اون راحت خواست های من رو که یواش می گفتم نشنیده میگرفت و راحت از کنارشون میگذشت.هیچی نگفتم چون با خوشحالی اون هم لذتم رو می بردم.
وقتی که نامزد بودیم گفتم بیا بریم سینما،خب من خانواده گاهی تو شب های سرد زمستون میرفتیم و برامون لذت بخش بود،حتی اگه فیلم جالبی نبود،حس و حال خوش رو داره،راحت از کنار خواسته هام رو میشد ومیشه،هنوز بعد از گذشت 5سال من رو سینما نبرده با اینکه بارها گفتم،اما نشد یک بار برای خوشحالی دل من دلابل پوچش و شاید خسیسی خفیفی که نسبت به مواردی خاص رو داره کنار بذاره،فقط برا خوشحال من.
دیگه نگفتم،نخواستم،خودم هم نرفتم حتی با دوستام یا خانوادم.
دیشب ازش بین نگاه های یخ زده و حرفای گنگ و سردش سوالی پرسیدم.
گفتم تو با چیزهایی که من رو خوشحال می کنه مشکل داری؟
فکر کرد وگفت مثلا چی؟
گفتم هر چی؟
گفت بستگی داره.
تو این 5 سال خوب میدونم که هر چیزی که من رو سر ذوق میاره و شادم می کنه،ناراحتش میکنه و دنبال راهی میگرده که از دلم در بیاره.مثال زیاد هست تو این 5 سال که از حوصله خودم برای نوشتنش خارجه.
اما
چند مثال کوتاه...
هر چیزی که به فامبل من مربوط بشه رو دوست نداره،جشن،مهمونی،عروسی،مر اسم چهارشنبه سوری،سیزده به در...برای همشون بهانه ای پیدا کرده تو این 5 سال که دلم رو توی اون شادی ها،آکنده از غم کنه،در حالیکه به شدت از لحاظ فرهنگ خانوادگی شبیه هم هستیم و عقاید افکارمون مثل هم وخانواده هامون باهم جور،همه ساده و بی شیله پیله،....
نمیفهمشش،نمی تونم رفتار و افکارش رو هضم کنم،از قدرت درک من خارجه.
به این نتیجه رسیدم که دلمرده و یخ زدست.مثل یک پیرمرد میمونه دراین اوج جوونی.
رفتارهای پیرمردگونه رو دوست داره.
از شیطنت های جوونی و دل زنده و شاد خبری نیست.
میخواد من و فرزندش رو هم به بتلاق خوش بکشونه.منی که سرشار از جوونی و شیطنت و بازی هستم.فرزندش که که تازه اول راهشه و باید به کوه و دشتو بیابون بزنه و دنیا و شادی و طبیعت و هوای تازه رو بیینه و لمس کنه.
دیشب خیلی دلم گرفت.اومدم تو اتاق،آروم و قرار نداشتم،نمی دونستم باید چیکار کنم،دعا کنم؟ با خدا حرف بزنم؟بزنم زیر گریه؟برم مشاور؟از کی کمک بخوام که من نمیخوام تو دلمردگی شوهرم بپوسم.من شادی میخوام،تنوع می خوام اما اون خیلی راحت میگه مسافرت تموم شد دیگه ،میگه اون موقع که بهت میگفتم تا انرژی دارم باهام همراهی کن،نکردی الان باید تاوان پس بدی....
من؟؟؟؟؟؟؟؟/!!!!!
همراهی نکردم؟بی انصاف!!!!
درسته مثل قبل نیستم.
از وقتی بچه دار شدیم در برابر خیلی مسافرت ها مقاومت کردم
چون بچه داشتیم.کوچیک بود.امکانات مهم بودن
خب مثل قبل سازگاری و مقاومت از خودم نشون نمیدادم.
اخیرا از وقتی بچه دار شدیم ،حدود 3 سال،مسافرت ها بیشتر باب میل من بودن،
خب بچه خیلی شرایط رو تغییر میده
اما اون نمی خواد بپذیره
من تواناییم از وقتی بچه دار شدم،مثل قبل نیست.
اون موقع اگه پاهام هم از پیاده روی زیاد تاول میزد صدام در نمیومد.اما الان خسته میشم.نمی تونم.جسمم جواب نمیده.
میگه چرا تو مسافرت میخوابی؟باید از همه وقتمون استفاده کنیم؟چرا پا به پای من کار نمی کنی؟انگار نه انگار که بچه داریم...نمی کشم.همین.اونقدر خسته میشم که نمیتونم نخوابم.نمی فهمه که با خستگی از مسافرت نمیشه لذت برد.استراحت لازمه.اون یک پوست کلفت میخواد .یکی که بشوره و بسابه و تو مسافرت بچه داری کنه،غذا بپزه،نخوابه،وسایل هم کمکش جمع و جور کنه و صداش در نیاد.که در توان من نیست اما در حئ توانم همه رو انجام میدم.اما نمی بینه،به چشمش نمیاد.
نمی تونم رفتاراش رو هضم کنه.چرا دوست داره من زجر بکشم و راحت نباشم.
فکر می کنه تنبلی می کنم.در حالیکه در اشتباهه.فقط زود خسته میشم.همین.
یک مسافرت طولانی سال اول بعد از بچه دار شدن داشتیم با خانواده خودش.نمیذاشت استراحت کنم.خسته میشدم.شیر میدادم.هر چی میگفتم بسه دیگه،خستم،به جای همدلی،کم محلی میکرد و اخم تخم،آخرش حالم بد شد وحشتناک و دچار سردرد میگرنی شدید شدم و تا شهرمون حالم بد بود.
اما بازم قبول نمی کنه که در توان جسمی من این همه سختی نیست.فکر میکنه تنبلی می کنم.
دوستان عزیز سرتون رو درد آوردم.سوال من اینه.مطمئنم که شوهرم دل جوونی نداره.دلمرده و یخ زده ست و جالب اینجاست که خودش هم هیچ تمایلی به تغییر نداره.دیشب ازش سوال کردم من چیکار می تونم بکنم؟من حاضرم هر نوع مسافرتی هم که تو میخوای با شرایط تو حتی تو بیابون هم بیا.گفت نه دیگه هیچی برام لذت نداره.
گفتم پس ما چی؟
گفت 5-6 سال دیگه هم بگذره تو هم از شور و شوق میفتی و میشی مثل من!!!!
فکر میکنه دلمردگی به سنه
فکر می کنه چون داره نزدیک 40 میشه اینجوری شده
نمی دونه که دل جوون و شاد کاری به سن نداره.
از این حرفاش ترسیدم.حس بدی بهم دست دادونمی دونم چرا؟؟؟؟؟
به نظرتون من چیکار می تونم برام زندگی م کنم؟
برای نجات شوهرم از دلمردگی؟
و برای اینکه زندگی رو زندگی کنیم؟؟؟؟
از همراهی تون ممنون میشم.
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
سلام خانومي
از خواندن مطالبت دلم گرفت اميدوارم بتوني هر چه سريعتر به اين مسايل فايق بياي.فكر ميكنم همسرتون با شرايط بعذ از زايمان شما كنار نتونسته بياد.چون بعضي از آقايون از تغيير شرايط هورموني و روحي خانومها بعد از زايمان يا بي اطلاعند يا شايد هم خيلي سخت قبول مي كنند.با مراجعه به مشاور خانواده مشكلاتتون حل ميشه انشالله.
به خدا توكل كن.
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
به نظرم ،خودم به تنهایی باید مشکلم رو حل کنم.فکر نکنم مشاور هم بتونه کمکم کنه.چون اینجا حتی یک نفر هم نظر خاصی نداد.فکر نمی کردم مشکلم اینقدر خاص باشه.
ستاره جون ممنون از همدلی ت:72:
و البته فکر می کنم می تونم مشکلم رو حل کنم یا حداقل طوری زندگی کنم که خودم و فرزندم زندگی رو زندگی کنیم.من به سوختن و ساختن هیچ عقیده ای ندارم.
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
خانم رز
سلام
عزيزم ناراحت نباش كه كسي نظر نداده.
اولاً كه آخر سال و هم به دنبال سور و ساط عيدن. و اكثراً كمتر وارد تالار ميشن. به خاطر همين كسي نيست تا براي شما نظر بذاره.
دوم؛ الحمدا... مشكل حادي نداري. احتمالاً همسر شما به خاطر وضعيت جسمي شما و شرايط ويژهاي كه پيدا كردهايد و احتمالاً كمتر فرصت ميكنيد توجهات قبليتان را به همسرتون داشته باشيد، يك مقدار دچار افسردگي شدهاند.
اين اتفاق تا حدي طبيعيه.
نگران نباش. نميأونم بچهات چند وقتشه ولي بزار زبون باز كنه و بابا بگه اون وقت شور و شعف و دلزندگي را توي شوهرتون ميبينيد.
خود شما هم تا حدي مسائل را بزرگتر از اون چيزي كه هست ميكنيد. نگران نباشيد اين يك موقعيت گذرا و موقتي است.
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
رز عزیز.
یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ :163:
وقتی داشتم مطلبتو می خوندم این حس بهم دست داد که نکنه رز عادت کرده به اینکه دلایل منفی و مخرب کننده رو ببینه به جای همه ی دلایل. باز به خودم گفتم نههههههههههههه. شایدم این جوری نباشه.
ولی الان که پست امروزتو خوندم این حس تقویت شدم و باید قبل از اینکه راجع به مشکلت حرفی بزنم یه چیزی بگم.
شرایط پست تو رو (بدون توجه به مشکلت) من این جوری تعبیر می کنم:
روز پنج شنبه ساعت 16:12 دقیقه یه پست گذاشتی و روز شنبه ساعت 8:14 چون فقط یه جواب داشتی، استدلال کردی که لابد مشکل من خیلی خاصه و خیلی بزرگه و نا امید شدی.
چرا فقط دلایل بد رو میبینی؟ چرا دایره ی ذهنت رو باز تر نمیکنی و به این فکر نمیکنی که من پنج شنبه صر پست گذاشتم و معمولا پنج شنبه و جمعه ها اکثر افراد مشغول زندگیه شخصی خودشونن و نمیان توی تالار؟ تااااااااازه شنبه هم همه میان سرکارهاشون و تا جمع و جور کردن و سامان دهی به کارها یه ذره طول میکشه.
سعی کن ذهنت رو محدود نکنی و دنبال دلایل منفی نگردی رز عزیز.
توی متنت هم میشه همین نکات رو دید.
جایی گفتی که "چرا دوست داره من زجر بکشم و راحت نباشم؟". خیلی بعید به نظر میاد. خیلی بعید به نظر میاد که یه آدمی یکی از لذت های زندگیش دیدن زجر کشیدن و ناراحتی همسرش باشه. دنبال دلایل بهتر و واقعی تری بگرد.
من آدمی هستم با روحیاتی مشابه همسر تو. خیلی شبیه ها. یعنی یه لحظه شک کردم نکنه همسر خودم اینا رو نوشته :303:
به شدت سادگی رو دوس دارم، شرایط سخت و طبیعی رو دوس دارم. از خرید کردن متنفرم. عاشق سفرهای عجیب و غریب و هیجان انگیزم.
همسرم هم شبیه توه. یعنی خیلی علاقه ی زیادی به این علایق من نداره. من هم خیلی علاقه ای به علایق اون ندارم.
ولی یه جورایی با هم کنار میاییم. ما چهار جور سرگرمی داریم واسه خودمون.
یکی سرگرمی هاییه که جفتمون دوسش داریم. مثل مهمونی رفتن.
دومی سرگرمی هاییکه که همسرم بیشتر دوس داره ولی منم تحمل می کنم و همراهیش میکنم. مثل بعضی سفرها (سفرهای راحت و سوسولی :311:)
سومی سرگرمی هاییه که من بیشتر دوس دارم ولی همسرم تحمل میکنه و همراهیم میکنه. مثل بعضی دیگه از سفرها (سفرهای سخت و هیجان انگیز و اینا)
آخریش هم سرگرمی هاییه که جداگونه بهش میپردازیم و کاری به کار هم نداریم. مثلا همسرم خودش میره خرید و من شاید سالی یه بار یا دو بار باهاش برم. و مثلا من تنهایی میرم رفتینگ و همسرم کاری به کارم نداره.
پس خودمون رو به همدیگه تحمیل نکردیم و از خودگذشتگی هم نکردیم که آخرش کم بیاریم.
فکر کن که مثلا من همسرم رو به زوووووووووووووور ببرم یه مغازه ی الکتریکی و یک ساعت تمام توی مغازه وایسم و بگم آقا اون پریز برق رو میدین. بعد کلی نگاش کنم بعد بگم میشه آبیشو بدین. بعد یه ذره این دست اون دست کنم بعد بگم آقا طرح دیگه ای ندارین. بعد از همسرم بپرسم عزیزم اینی که سیمش مفتولیه و عایقش پلاستیکه به نظرت بیارم یا اینی که سیمش رشته ایه و عایقش مثلا سیلیکونه. بعد اخرشم هیشکدومشو نیارم و برم مغازه ی بغلی و . . .
این مثال رو زدم که بدونی چه حسی به آقایون (بعضی از آقایون) دست میده که دوست ندارن برن خرید با همسراشون. (البته جنبه ی طنز هم داشت به دل نگیرین خانوما :) )
حالا اگه همسرم منو وادار کنه که باهش برم خرید، یه بار میتونم دوبار میتونم بار سوم همه چی قاطی میشه.
بهتره که سلایقتونو شناسایی کنن و دسته بندی کنین و بینشون اعتدال برقرار کنین.
ولی باید یه سری قوانین هم باشه. مثلا اگه یه سرگرمی دارین که همسرتون دوس نداره ولی باهاتون میاد، نباید بره توی قیافه و به اصطلاح کوفتتون کنه.
شما هم اگه همسرت تنهایی یا با دوستاش پاشد رفت سفر نباید کاری کنین که حس بدی بهش دست بده و کوفتش بشه. وگرنه اوضاع بدتر میشه.
من حس می کنم چون تو چند سال سرگرمی هایی رو رفتی که هیچ علاقه ای بهش نداشتی و برات سخت بوده، ناخودآگاه و بدون اینکه خودت متوجه بشی کاری کردی که همسرت عدم همراهی تورو حس کنه و از سرگرمیش لذت نبره. واسه همینه که الان میگه تو کاری کردی که من از هیچی لذت نمیبرم.
بشینین با هم و دوستانه این کاری رو که من گفتم انجام بدین. به نظرم اوضاع رو بهتر میکنه.
راستی وقتی همسرت خواست یه سرگرمی رو تنهایی انجام بده توی تدارکاتش کمکش کن و بهش این حس رو الا کن که از اینکه قراره اون لذت ببره، تو هم خوشحالی. انقدرررررررررررررررر خوبه :305:
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
دوست عزیزسلام.
من پست طولانیت رو خوندم.میدونم درددل کردی تا اروم بشی اما این سبک نوشتن اینجا زیاد جواب نمیده چون معمولا ازحوصله افراد خارجه مطالب طولانی رو بخونن.به جاش مشکلت رو دقیق مختصر و مفید بنویس و یه سری اطلاعات درباره خودت و شوهرت بده مثه سن،مدت ازدواج،سن بچتون،تحصیلات فرهنگ و....
راستش من فعلا راه حل خاصی به نظرم نمیرسه اما فقط خواستم بگم تموم این مطالب مثل پست اولت رو روی یه کاغذ بنویس و خودت رو ازنظر احساسی تخلیه کن بعد همشونو پاره کن و دور بریز.ازتمرینات ذهنی برای فراموش کردن خاطرات ازاردهنده ات استفاده کن چون فکر کردن به گذشته عملا دردی رو دوا نمیکنه.
ضمنا تو این روند شما هم مقصر بودی که هر چی شوهرت گفت گوش کردی،با اینکه مجردم اما گمون نکنم معنای زندگی مشترک اینه که یه نفر همیشه کوتاه بیاد شما بایستی از اول عادتش میدادی گاهی برنامه ها و تفریحاتتون به میل اون باشه و گاهی تو.و نباید بیش از حد توانت ازخودت انرژی و مایه میذاشتی.حس میکنم الان خودتم بخاطر توان زیادی که مصرف کردی کم اوردی و خسته شدی.بهتره فعلا یه زمانی رو برای ریکاوری خودت بذاری و به تفریحات خودت برسی و نذاری دلمردگی همسرت به تو هم سرایت کنه.
هر دوتون هم به مشاور مراجعه کنید تا ازنظر ابتلا به افسردگی خصوصا شوهرت چک بشین.
موفق باشی.
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
رز عزیز سلام
امروز پستت رو کامل خوندم و یه نکته به نظرم رسید که گفتم بد نیست بهت بگم
من احساس میکنم شما اول آشنایی و زندگیت خیلی به دل شوهرت راه رفتی و به قول معروف سرویس دهی کردی
بعد تولد نوزادت مقداری از انرژیت صرف بچه شده و مقداریشم صرف اینکه خسته شدی از گذشتن از خواسته دلت
عزیز دلم شاید این سردی شوهرت از اینه که همون آدم قبلی رو میخواد نه اینی که الان هستی
دوست گلم کار خوبی نکردی که از خواسته خودت گذشتی و سطح توقع شوهرت رو بالا بردی
سعی کن یه برنامه های دو نفره که مورد علاقه هر دوتون هست بریزید
گاهی فرزندتتونو خانه مادر بزرگ بزارید و تفریحات دو نفره انجام بدید
امیدوارم کارشناسان به تاپیکت سر بزنن و راهنماییت کنن دوست عزیزم
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
شما و همسرت خسته هستید لازم است که مدتی به خودتان دو نفر استراحت بدهید .
ظاهرا شما به دلیل خستگی از شوهرتان به بهانه ی بچه فاصله گرفتید و همسرتان هم دچار آزردگی شده .
در حال حاضر به فکر سفر نباشید باید به رابطه ی ترک دارتان سر و سامان بدهید و این هم میسر نمی شود مگر با اثبات این قضیه که بچه باعث جدایی شما نشده و همسرتان در نگاه شما با هر آنچه ایده و نظر و عملکرد داشته کمرنگ نشده .
زمان هایی بچه را از محیط خانه دور کنید و به فرد مطمئنی بسپارید و شرایط رمانتیک دو نفره را با توجه به ذائقه ی دو طرف طراحی کنید و در حال حاضر ابدا دنبال گرفتن نتیجه ی فوری هم نباشید . با همسرتان صحبت کنید . محبت کنید اما بدون اشاره به فضای گذشته و سرکوفت و باج ندهید . باج هم قبول نکنید . رابطه را بالغانه پیش ببرید اما در عین حال به ایشان توجه و محبت یک زن را داشته باشید و مدام هم مسئله ی بچه را مطرح نکنید . اگر نیاز به طرح مسئله ای در مورد بچه بود به شکل غیر مستقیم وارد گفتگو بشوید .................
و در مورد کارهای بچه او را سهیم کنید . هر چند با درخواست های کوچک . اجازه بدهید تجربیات نگه داشتن بچه را داشته باشد تا درک بهتری از شرایط شما داشته باشد . ضمن اینکه مجددا تاکید می کنم بچه و خستگی حاصل از نگهداری را مدام بهانه قرار ندهید .
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
سلام دوستان .تک تک پست هاتون رو خوندم و روش فکر کردم.ممنون از همراهی تون.
حقیقتش من دنبال گرفتن همدلی نیستم اگه طولانی پست زدم عذر می خوام اگه خسته کننده ست.چون نمی تونم واقعیت رو با دو تا جمله به تصویر بکشم.حتی بااین پست طولانی،فقط سعی کردم بتونم درست توضیح بدم وضعیتم رو.
چون من واقعا دنبال یک راهکار کاربردی هستم.
حرفام رو در جواب نوشته های دوستانی که لطف کردن پست گذاشتم میذارم.
اینکه گفتن از خواسته های خودم گذشتم.دقیقا اینطور نیست.می دونم رفتارم مشکلاتی داره.از خواست هام کاملا نگذشتم.به اکثر خواستهام هم رسبدم.نمی دونم چه جور می تونم درست توضیح بدم.برا همین مجبور میشم مثال بزنم. و طولانی میشه.
ببینید من خواسته ام رو میگم.اگه مطابق میل شوهرم نباشه اهمیت نمیده.اما خیلی اوقات انجام میده منتها دیگه لبخند،رضایت،روی خوش و همراهی ش رو ندارم و این خب آزار دهندست.من به خواستم رسیدم اما کنارش اخم و تخم و کم محلی و گاها کنایه های توهین آمیز و قهر رو به همراه داره.
می فهمین چی میگم؟؟؟؟
در مورد بچه که گفتین ...فکر می کنم نتونستم درست وضعیتم رو به تصویر بکشم،شوهرم عاشق یچست،مشکلی به بچه نداره،هیچ وقت هم حرف مزاحم بودن بچه به میون نیومده،نه از طرف من نه از طرف اون،زندگیمون تازه با بچه شیرین تر و پرمعنا تر از قبل هم شده،شاید حتی بتونم بگم که قبل از بچه زندگی مون معنا نداشت.وضعیتم بدتر بود.
قبلا که بچه نبود می گفتم بریم پارک.چون تنها بودیم.اصلا با رغبت و روی خوش نبود.دوست داره کسی همراهمون باشه،شوهرم یه جور خاصیه این اخلاق رو از اول هم داشت،حتی دوران نامزدی،من تو انتخاب اشتباه کردم،اما کاریش نمی تونم بکنم دیگه.
اکثر اوقات دوست داره با خانوادش باشه،باور کنید حتی همون روزای اول نامزدی،یا دوستاش،نمی دونم چرا از تفریح دو نفره لذت نمیبره،حتی یک پارک خشک و خالی،در حالیکه من دوست دارم گاهی دو نفره باشیم.
من مشکل شوهرم رو گفتم.اخلاقش مثل پیرمردهاست.شادی و دل جوون سنش رو نداره.خلاف من!
شایدم من رو دوست نداره!
همیشه رفتاراش برام سواله بدون جوابه
حتی دوران نامزدی هم از رفتاراش تعجب می کردم و همش تو ذهنم این بود که من رو دوست داره؟؟؟!!!!
ازش می پرسیدم
بهش می گفتم اگه دوسم نداری ادامه دادن با هم یک لحظه هم ارزش نداره
اما یه آرامش خاصی تو رفتار و حرفاش بود که من رو آروم می کرد
خصوصیات مثبت زیادی داشت و داره که من رو منصرف نکرد
اما الان پشیمونم
از همون روزای اول همیشه یک فکری تو ذهنم میاد که یک روز ترکش می کنم.دست خوذم نیست.روحم رو آزار میده.
مطمئنا برای تغییر رفتار شوهرم هیچ کدوم و هیچ مشاوری راه کاربردی نداره.
اما دلم میخواد خودم تغییر کنم،فکر می کنم کمی مظلومم و زود سازگاری از خودم نشون میدم،راحتی دیگران برام مهمتر از راحتی خودمم،زود برای آشتی پیش قدم میشم،حوصله اخم و تخم رو ندارم،اگه هم نرم اونم نمیاد جلو،زندگی مون تلخ میشه،اگه من کاری نکنم اون هیچ کاری برای آشتی و شادی نمی کنه،همیشه تلاش کرده با رفتاراش من رو تغییر بده،کاری کنه که من از خواست های خودم کوتاه بیام،به خیال خودش بهم رو نده،پروم نکنه،اما دیده جواب نمی گیره من از خواست های خودم کوتاه نمیام،حتییک بار مشاور رفتیم بابت مسئله ای،تو ذهنش خودش من رو محکوم شده میدید و گفت هر چی مشاور بگه قبول می کنی،گفت آره اما دید مشاور هم من رو محکوم نکرد البته اون رو هم نه ظاهرا اما غیر مستقیم به هر دومون راهکارایی میدا که موافق میل او نبود.
ببخشید اینا درددل نیست،باور کنید من هیچ احتیاجی به درددل ندارم،دنبال یک حرف تازه،راهکار تازه ام.
من باید تو رفتارم و درونم تغییراتی ایجاد کنم.اما نمی دونم چیه؟
شاید زیاد برای خودم ارزش قایل نیستم.
البته قبول کنید که شوهرم اخلاق خاصی داره که من با هم اخلاق سازگارم زجر می کشم.
برای مسافرت امسال هم که آنی عزیز اشاره کردن.مثال میرنم.االان قرار شده با پیشنهاد من مسافرتیبریم که همیشهخودش دوست داشته،یا خانوادش و اون جور واون جایی که دوست داره،برای اینکه ایندفعه مطابق میل او باشه،بدون اینکه بخوام منتی بذارم،تازه اصرار و تشویق هم کردم،رضایت داده و انگار تازه منت سرم هم میذاره که داریم مسافرت مطابق میل او میریم.
گاهی از خودم بدم میاد وقتی خودم رو با دخترای دو رو برم مقایسه می کنم و اونا شوهرشون آب هم که می خوان بخورن نگاه چشم زنشون می کنن.
من هیچی برا شوهرم کم نمیذارم.چه از لحاظ جنسی،چه خانه داری،که همیشه خونمون مثل دسته گل،غذاهان عالی،خودم برعکس خودش همیشه تمیز و شیک و زیبا.اما نمی دونم چرا ؟؟؟؟؟
وای ببخشید تو رو خدا بازم طولانی شد.نمی تونم منظورم رو تو دو تا جمله بگم.معذرت می خوام.نزدیک عید هم هست همه گرفتارن.خودم هم همینطور.
در هر صورت ممنون میشم اگه راهکار کاربردی واقعی و ملموس بهم کنید یا عیب و ایرادات رفتارم رو اگه چیزی به نظرتون مبی رسه بگین ،شاید خودم متوجه نمیشم.
RE: با دلمردگی و یخ زدگی همسرم چه کنم؟
راستش من چیزی که ازنوشته های شما استنباط کردم بیشتر ازاینکه دلمردگی باشه خودخواهی بوده..چون این اقا وقتی شما خواسته های خودتونو داشتین اخم و تخم میکرده و این عملا چیزی کمتر از جواب منفی دادن نیست.
ایا با خونوادش هم همینطوره؟ایا خونوادش تفریحاتشون رو مطابق میل اون میچینن؟
ایا تفریحات مورد علاقه خونوادش شبیه تفریحات مورد علاقه شوهرتونه؟یعنی ازبچگی به این مدل تفریحات عادت کرده؟
اگه تفریحات خونوادش با تفریحات شوهرتون فرق داره و شوهرتون خونواده خودش رو هم مجبور میکنه مطابق میلش رفتار کنن پس مشکل ازشخصیت شوهرته.که غیر مستقیم دیگران رو مجبور میکنه همیشه به میل اون رفتار کنن.
اما اگه فقط با تو اینطوره یعنی یه جای رفتار تو میلنگه..حالا یا انعطاف پذیری زیاد یا مورد دیگه.
بازم پیشنهاد میدم پیش مشاور بری و ازش بخوای با تستهای مختلف شخصیت شوهرت و خودتو انالیز کنه و بعد بهتون راهکار بده.
از همین الان هم ایه یاس نخون.وقتی اینجا تاپیک زدی یعنی ته دلت امیدواری که مشکلت حل بشه پس همون امیدواری رو بچسب و تلاش کن.