ســلام.
اوی تشکر کنم بخاطر سایت خوبتون
یک سالی میشه سایتتون رو دنیال میکنم هروقتی هم میخواستم عضو بشم یا خودم حرفی رو بزنم پشیمون میشدم.چون تاپیکهای دوستان رو میخوندم و مشکلاتشون رو میدیدم خنده ام میگرفت میگفتم من دیونه ام بخوام حرفایی که تو ذهنمه و تو دلمه به اسم مشکل اینجا بگم خودم خنده ام میگیره چه برسه به بقیه.ولی چه کنم که خیلی وقته دیگه نمیتونم تحمل کنم و تصمیم گرفتم بگم.
وقتی آینده ام رو میبینم خیلی آینده روشنی هست..وضعیتم از خیلی از هم سنام و هم دوره ایی هام بهتره همش هم بخاطر پدر ام هست اما نمیدونم خودم حس خوبی ندارم تلاش میکنم اما تلاشی که برام فرقی نداره چون پدر ام میگه میگم باشه...البته اینم بگم که اصلا اینجور آدمی نبودم یه آدم بی هدف بودم که ذره ایی برای فردام و آینده ام تلاش نمیکنم و خلاصه اما خیلی تغییر مکردم بخاطر تلاشها و تصمیمهایی که گرفتم درکل الان خیلی طرز فکر ام عوض شده بزارید خلاصه ایی از خودم بگم.
پسری هستم 22 ساله دانشجوی رشته عمران ترمهای آخر.بخاطر اینکه پدر ام مهندس عمران بود منم رفتم اون رشته از همون ترمهای اول هم سرکار میرفتم سربازی هم معافیم رو گرفتم اینطوری 2 سال جلو افتادم.بخاطر شغل پدر ام هم از هم دوره ایی ها خیلی جلو تر هستم.پدر ام تو ذهنش اینکه با معدل بالا از دانشگاه فارغ التحصیل میشم....ارشد ام رو از یکی از کشور های اروپایی یا جدید مد شده استرالیا یا مالزی میگیرم..برای دکترا هم تو فکر دانشگاهای امریکا یا فرانسه هست از لحاظ هزینه اش هم مشکلی نداره بخوام با جون و دل میده
خصوصیات خودمم بگم آدم کم حرف و درونگرایی هستم اصلا بجوش نیستم کلا 2تا دوست دارم یکی از دوران دبیرستان یکی هم دانشگاه...چیز خاصی هم برام مهم نیست مثلا بگم نه فلان چیز باید اونطوری باشه پوشش ام عادیه خوراک ام عادیه هرکسی کاری داشته باشه براش انجام میدم تقریبا آدم معتقدی هستم همه چیز ام یه رنج معمولی داره....درکل خودم برای خودم زیاد مهم نیستم چیز دیگه ایی به ذهنم نمیرسه. خواستید سوال بپرسید.
نمیدونم چمه حال خوبی ندارم به نظرتون این چیزا بده خدایی هرکسی جای من بود تمام تلاشش رو میکرد که بهترین استفاده رو بکنه نمیدونم شایدخسته ام خیلی وقته دلم یه مسافرت میخواد اما نمیشه. توی طول ترم که سرکار بودم بعد 1 ماه برای امتحانات و این چیزا نرفتم سرکار پدر ام انقدر گفت خسته شدم و دست تنهام که وقتی امتحانام تموم شد نتونستم بگم میخوام برم مسافرت..هیچی بعد از اونم دوباره ترم جدید شروع شده.ساعت 7 اینا میرم تا 6 که برمیگردم...انقدر بی حوصله و خسته ام که خیلی هنر کنم 1ساعتی پای نت بشینم و چند ورقی هم کتاب بخونم. .بعد میخوابم دوباره فردا همین قصه اس .دوست دارم فیلم ببینم دوست دارم زبانم رو تکمیل کنم. دوست دارم حداقل هفته ایی 1بار شام بیرون برم با دوستان...اما وقت نمیشه. درسته تنبلی خودمم کنارش هست بخوام میشه. .اما نمیشه دیگه..الان که دارم به فارغ التحصیلی نزدیک میشم ترس ام بیشتر میشه...نمیدونم اصلا باید چیکار کنم چه تصمیمی باید بگیرم....من ایران رو دوست دارم..نمیگم دوست ندارم برم. .اما وقتی پدر ام ببینه چیزایی که تو ذهنش بوده با چیزی که من هستم خیلی فرق داره نمیدونم چی بشه...
ببخشید پر حرفی کردم.