نوشته اصلی توسط مریم و بابا لنگ دراز
این که پدر مادر شما به صورت کلامی محبتشونو ابراز نمیکنند میدونم ادم دوست داره گاهی حرف های از قبیل دوست دارم رو بشنوه ولی بیشتر از اون، دوست داره تو عمل تو نگاه این محبت و ببینه و درکش کنه که شما هم از این مطمئنید، مادر و پدر تون به شما مثل اون پسره نگفتن دوست داریم گلم عزیزم اما شما رو بیشتر از یه جمله دوست دارم ،دوست دارن و این که تا حالا شما خودتون به پدر و مادرتون گفتید (دوستون دارم مامان وبابا) میدونید پدر و مادرتون وقتشو ندارن و این که ممکنه از پدر و مادر خودشون هم این محبتو به صورت کلامی ندیده باشن
عزیزم این خوبه که تو دنبال موفقیت تو زندگی ات هستی ولی یه سوال چقدر از این موفقیت تونست تو رو راضی کنه تو چقدر این موفقیت رو دوست داری ؟ دوست دارم ولی به هر موفقیتی که می رسم خیلی زود برام عادی میشه من دلم می خواد به یه رضایت بلند مدت برسم اما نمی دونم چرا به هر چی می رسم برام بی اهمیت میشه
این همون موفقیتی بوده که دنبالش بودی یا اون موفقیتی که دیگران دوسش دارن؟جفتش
چقدر خودت بودی تو زندگی ؟اونی که دوست داشتی؟۵۰ درصد اونی بودم که دوست داشتم یا کمتر
میدونی ادم به یه سنی که میرسهدوست داره یه هم زبون یکی که درکش کنه رو داشته باشه این مشکل منو خیلی های دیگه هست ولی وقتی ادم خودشو دوست داشته باشه میبینه جز خدا و خودش هیچ کسی نمی تونه همدرد ادم باشه
ضربه خوردن تو زندگی ادمو قوی میکنه بابام میگه مریم تا تو اتیش نری نمیتونی شمشیر بشی پس ازش درس بگیر که دوبار از یه سوراخ گزیده نشی اما جدایی ،گاهی خیلی خوبه گاهی خیلی بده
اگه ایشون این کمبود محبت رو جبران کردن پس چرا مثل یه زندانی با شما برخورد میکردن؟به خاطر مذهبی بودنشون این دلیل قانع کننده نیست حالا این جدایی خوبه یا بده که از تو زندون راحت شدی ؟هم خوب هم بد من واقعا به چشم یه برادر یه ایشون نگاه می کردم