کمکم کنید، دارم دیوونه میشم (چطور فراموشش کنم؟)
درود به همه
خیلی خوشحالم که همچین فرومی توی نت هست که میتونم حرفامو براتون بزنم چون دارم میمیرم
ببینید من دچار افسردگی شکست عشقی یا یه همچنین چیزی شدم
یه دختری هست که واقعا دوسش دارم و عاشقش شدم ... اما نه خودم نه زندگی و آیندم ... ببینید من توی یه دو راهی وحشتناکم ... جدا از هر مسلئه ای این خیلی بده که یکی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی اما نتونی حتی بهش بگی ... به جای اون, اون دوراهی و زندگیت جلوت رو میگیره و قلبت رو میشکنه ... احساس میکنم دارم بالا میارم نمیتونم تحمل کنم ... حتی فکر خودشی هم به سرم میزنه تا راحت کنم خودمو ... از همون اول که باهاش آشنا شدم فهمیدم که بهش علاقه مند شدم اما هرکاری کرم . هر کاری اما نشد که نشد به جای اینکه فراموشش کنم وضعیت بدتر میشد همیشه توی زهنمه حتی شبا نمیتونم بخوابم ... تنها راه که بشه فراموش کرد بصورت مقطعی اونم که با آدمای دیگه فقط بخندی یو خوش باشی ... اما من دوست زیادی ندارم ... و زندگی من موسیقیه و اصلا هم به موزیک های شاد و روشن علاقه ندارم ... این موضوع درد منو تشدید میکنه
کمکم کنید یه داروی ضد افسردگی یا همچنین چیزی رو معرفی کنید که بتونم برم داروخونه بگیرم تا هر وقت که حالم بده حداقل از درون نسوزم ... درد روحی بدترین دردیه که وجود داره حتی روی فیزیک آدم هم تاثیر میذاره ... من خودم ورزش کارم هیچ وقت وزنم دست نمیخورد اما در عرض 2 ماه ده کیلو وزنم کم شد همه فهمیدن اما نمیتونمک بگم ... چند بار خواستم بهش بگم که خیلی دوسش دارم اما نمیشه...
خواهش میکنم کمکم کنید...
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
ماهان عزیز سلام
دوست عزیز خیلی متاسف شدم از حال و روزت
اما خیلی خوب و مهمه که تلاش کردی از این سردرگمی بیای بیرون
اول از همه ازت میخواهم به عشق حقیقی یعنی خدا پناه ببری که اون داروی همه دردها هست و دوم شما جوان هستی و بد نیست با حرفه یا هنر یا درس به مسیر زندگیت جهت بدی
اگه دوست داری بیشتر از خودت بگو تا دوستان بهتر کمکت کنن
موفق باشی
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
من تنها چیزی که میتونه کمکم کنه اسمه یه قرصه
من خودم نسبت به اطرافم مطالعه بیشتر میکنم , و فلسفه من برای زندگی کمی با دنیای بیرون یا بهتره بگم دنیای اطرافم متفاوته ... و این رو میگم در حالی که بناید گفت که حس میکنم به بلوغ فکری رسیدم ... اما این عشقه یعنی دوست داشتن و هیچ منتقی رو هم نمیپذیره من حاظرم هر کاری کنم تا بتونم برسم به اون اما خیلی شانسم کمه حتی به اون زندگی که خودم هم برای خودم میخوام... این منو خیلی رنچ میده...
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
سلام
ماهان ممکنه بگی دو راهی که توس قرار داری چیه؟
چرا باید این عشق رو فراموش کنی؟ یعنی چی شده؟
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
حامد جان هر عنوانی که دوست داری بذار فقط یه ایمیل بزن که من دفعه بعدی اومدم گم نکنم ممنون
فرانک جان دوراهی مربوط به تصمیم و آیندم ه و هر کاری که خواستم بکنم به این سد خوردم و این خیلی منو ازیت میکنه یه تصمیمه ... ولی من گفتم حاظرم هرکاری براش بکنم اما تاوانش سخته اما حاظرم . شاید اون اصلا این علاقه رو به من نداشته باشه ... شاید بهترین راه همون قرص باشه چون راه های دیگه رو امتحان کردم ... اصلا شماها یه راه بهم پیش نهاد کنید من در بارش فکر میکنم
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
ببین ماهان جان
من نمیدونم این تصمیم رو داری درست میگیری یا نه
واقعا دلیل فراموش کردن این عشق درسته یا نه؟
اما اگر الان دنبال بهبود وضع روحیت هستی بهتره به یه روانپزشک مراجعه کنی تا اگه افسردگی داری اینطور که گفتی ، با دارو درمانی بهتر بشی عزیزم اینجا کسی تخصص نداره که بخواد قرصی رو بهت معرفی کنه
اما اگه می تونی جزئی تر تعریف کن شاید داری اشتباه میکنی و قضیه اونطور که تو فکر می کنی نباشه
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
ماهان عزیز
سعی کن یه کم اروم بشی بعد به صورت واضح تر مشکلت را بگو
سعی کن به داشته هایت فکر کنی و بدون از این اتفاق بدتر هم ممکنه پیش بیاد پس با تلاشی دوباره به جنگ مشکلات برو مطمئنم در کنار خدا میتونی به خودت مسلط بشی
RE: کمکم کنید, دارم دیوونه میشم...
سلام ماهان جان ...
چقدر من و تو شبیه همیم ...
وقتی صحبتت رو میخوندم دقیقا خودم رو دیدم ...
نقل قول:
اما من دوست زیادی ندارم ... و زندگی من موسیقیه و اصلا هم به موزیک های شاد و روشن علاقه ندارم ... این موضوع درد منو تشدید میکنه
نقل قول:
جدا از هر مسلئه ای این خیلی بده که یکی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی اما نتونی حتی بهش بگی
دقیقا همین اتفاق واسه من افتاد و کاملا درکت میکنم ...
ولی من بر خلاف تو به فکر قرص خوردن یا حتی خودکشی نیفتادم .
طی 1 سال گذشته وزنم از 69 به 81 رسیده بود ولی این 40 روزی که دختر مورد علاقم رو از دست دادم 7-8 کیلو وزن کم کردم .
خوشبختانه الان وضعم از 1 هفته ی پیش که تاپیک درست کردم و مشکلم رو گفتم خیلی بهتر شده ..فعالیت روز مرم رو شروع کردم ...در حالی که پیش از اون فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم به حالت عادی گذشته برگردم و از اینکه اوضاع بدم بیش از 1 ماه طول کشیده بود شدیدا ناراحت و ناامید بودم.
البته هنوز حسرت از دست دادنش رو میخورم ولی اوضاعم خیلی بهتره .
سعی کن به جای اینکه به خود کشی و خوردن قرص فکر کنی به خودت زمان بدی .گاهی گذشت زمان تنها راه حله.اگه میتونی با یکی درد دل کن خیلی موثره .:72:
RE: کمکم کنید، دارم دیوونه میشم (چطور فراموشش کنم؟)
بچه ها
این واقعا خیلی خوبه که اینجا میتونیم در مورد اینچیزا حرف بزنیم و حتی کسایی هستند که آدم رو درک میکنن ... میدونین تو اینجور چیزا حتی نزدیک ترین آدم هایی که بهت هستن هم نمیدونن ... اما اینو میدونیم که اولین و آخرین کسی نیستیم که اینطوری شدیم ...
معمولا توی بعضی نظر سنجی ها یا جاهای دیگه دیدین ... میگن عشق وجود داره؟ ... بعضیا میگن نه همه اینا تو داستاناست و الکیو اینجور چیزا تو رویاست و حقیقت نداره و حرفایی از این دست ... میدونین ... همش به این خاطره که اونا تو این وضعیت قرار نگرفتن و گرنه با تمام وجود تکذیب میکردن ... این حرفا رو وقتی به بعضیا میگی ... شاید حتی اون کسی که دوسش داری ... شاید اون تورو دوس نداشته باشه بنابر این خیلی احمقانه به نظرش میرسه یا برای فردی که روبرته چون این احساس رو همون لحظه نداره ... شاید برای خود ما هم این اتفاق پیش اومده باشه ... بعد یه مدت به خودت بگی چقدر احمقانه ... اما وقتی همچی برگرده میبینی نه مثل اینکه اینجور چیزا بالاتر از یه کلمه ست
نمیدونم اسم اینو چی میذارین یا میذارن وقتی شب و روز همه یه دقیقه ها به فکرشی وقتی میبینی خیلییی دوستش داری ... غیر منطقیه اما اینطوری هست .. هر اسم دیگه ای روش بذارید بازم جلمش میشه "علاقه شدید قلبی" ... اینقدر که همش تو ذهنته .... مثل دیوونه ها باهاش حرف هم میزنی ... با تمام توانت جلوت رو میگیری که دیگه اینکارو نکنی ... اما ۵ دقیقه دیگه دوباره تو ذهنت کنارته ... مثل یه ویروس یا هرچیز دیگه ای ... میدونم کسایی مثل من نباید خودشون رو سرزنش کنن چون دست خودشون نیست ... اما آیا ماها دوست نداریم برای همیشه با اونی که همیشه توی ذهنمونه زندگی کنیم ؟
من مشکلاتم زیاده ... تازه اگه همچی ok بود بازم کلی موانع دیگه کنارمه سه ۴ سال ازم بزرگتره . همسن خاهر بزرگمه ... البته بگم قیابه منم خیلی بیشتر از سنم میزنه همه منو ۳ ۴ سال بزرگتر از خودم حدس میزنن ... اما شرایط جوریه که نمیتونم فراموشش کنم ... حتی اگه موفق میشدم بازم نمیشد چون یه طوریه که بعضی وقتا مجبورم ببینمش یا باهاش صحبت کنم ... مجبورم ببینمش یعنی میبینمش بازم ... باهم میخندیم مثل دوستای معمولی در حالی نمیدونه چه حسی نسبت بهش دارم شاید فهمیده باشه یا جدی نگرفته باشه ...
meshky جان خیلی خوشحالم که تو هم اینقدر بهم نزدیکی ... مسملا آدم های زیادی مثل ما هستن که میفهمنن دقیقا درون ما چیه ... من یه Teenagers م یعنی ۱۹ سالمه ... شاید اولین چیزی که توی ذهنه همه آدما بیاد یه چیز کلیه ... از آدمای هم سن و سال من ... اما یکی ۱۹ ساله میشه یکی نوزده بار سالش میشه ... آره خب یه سری چیزای کلی هم میتونه وجود داشته باشه ... شاید واسه کسایی که تو این سن بودن پیش اومده باشه ... به خاطر سنه دیگه ... یه روز از خواب بلند میشی میبینی بی دلیل حالت گرفتست انگار یه چیزی خیلی ناراحتت میکنه اما هرچقدر میگردی درون خودت یا دنیای بیرونت نمیدونی چرا ؟ اینقدر حالت گرفتست یا همچین حس ای رو داری ...
حالا هر روزم اینطوریه حتی خیلی بد تر ... اما دیگه دنبال این نیستم که برای چی دلم گرفست یا برای چی ناراحتم ... آینده ی مه آلود ... آروزوهای آرمانی ... میدونم شاید هر آدم جوونی این فکرا و آرزو ها رو داشته بعد که بزرگتر شده فهمیده همش خیال بافی بوده و باید چسبید به دنبال دنیای واقعی یعنی به واقعیت چسبید و افکار بلند پروازانه نداشت ... حرفایی که دارم خیلی بیشتر از اینایی که دارم مینویسمه اما بعد چند سال بعد سال ها که نگرشت به زندگی . سبک زندگیت و خودت و همچی تغییر میکنه ... بازم اون آرزو های آرمانی سرجاش هستن ... شاید همه ی آدمایی که مثل من سختی زیاد میکشن اینطورین ...
میدونم خستتون کردم . متاسفم ... اما خیلی هم خوشحالم که اینجا کسایی هستن که میتونم باهاشون در این مورد صحبت کنم