بچه ها خیلی دوست دارم به یاد دوران کودکی خاطره های قشنگی که خیلی دوسشون داریم و همیشه تو ذهنمون هستند رو بنویسیم هم میشه یه سرگرمی هم اینکه خیالمون راحته که این خاطره ها رو یه جایی واسه همیشه حک کردیم نظرتون چیه؟
نمایش نسخه قابل چاپ
بچه ها خیلی دوست دارم به یاد دوران کودکی خاطره های قشنگی که خیلی دوسشون داریم و همیشه تو ذهنمون هستند رو بنویسیم هم میشه یه سرگرمی هم اینکه خیالمون راحته که این خاطره ها رو یه جایی واسه همیشه حک کردیم نظرتون چیه؟
به نظر من هم جالبه چون شاید این طوری یه کم از مشکلات و غمهامون دور بشیم و یادمون بیاد که روزها و خاطرات قشنگی هم تو زندگیمون و دوران کودکیمون داشتیم که شاید همین یاد آوریش باعث آرامشمون بشه.
یادمه کلاس اول که بودم... وقتی معلممون "بابا آب داد" رو بهمون یاد داد؛ بنده به محض برگشتن به خونه اعلام کردم که دیگه باسواد شدم http://www.pic4ever.com/images/18.gif و نیازی به ادامه تحصیل ندارم!!! http://www.pic4ever.com/images/298.gif
فرداش قبل دوباره رفتن به مدرسه یه آشوبی به پا کردم که وقتی من سواد دارم چه معنی می ده برم مدرسه و ... http://www.pic4ever.com/images/2mo5pow.gif
آخی... بیچاره خانوادم کـلــــی انرژی مصرف کردن تا حالیم شد که با دو روز مدرسه رفتن کسی باسواد نمی شه:311::311::311:
بچه که بودم طبقه بالای خانه مادربزرگم اینا زندگی می کردیم.
هیچ وقت یادم نمی ره که مادربزرگ خدابیامرزم هر وقت می خواست بره خرید من و هم با خودش می برد. منم یک زنبیل کوچولو (اسباب بازی) داشتم که می گرفتم دستم. نمی دونید چه احساسی بهم دست می داد وقتی اون زنبیل و دستم می گرفتم. فکر می کردم دیگه بزرگ شدم. خلاصه می رفتیم توی سوپرمارکت و منم توی زنبیل کوچیکم و پر از خوراکی و هله هوله می کردم. هنوز مزه آبنبات ها و پاستیل هایی که مادربزرگم برایم می خرید زیر زبونم مونده.
خدا رحمتش کنه.
یادش بخیر...
کلاس دوم دبستان بودم. یه قسمت از مدرسه کسی حق نداشت بازی کنه(احتمال سر خوردن و خطر بود و....)
یه روز دوستم وسوسه ام کرد رفتیم یواشکی بازی کردیم،که مدیر دیدمون و اومد سروقتمون....
من تا مدیرو دیدم زدم زیر گریه که دعوام نکنه !!!!!! اما دوستم...
دوستم دوید رفت سرویس بهداشتی.... (روم به دیوار!!!!) رفت تو یکی از دستشویی ها !!!!!!!!!!!! مدیر هرچه دنبالش دوید بهش نرسید!!!!!!!
مدیر رفته بهش میگه دربیا، دوستم در نمیومد !!! نزدیک 3ساعت تو دستشویی وایساده بود!!!!!!می ترسید دربیاد ....
بعدش منو بردن باش حرف زدم از پشت در، که بیا ببین کاری به من نداشتن! کار تو هم ندارن!
بالاخره اومد بیرون!!!
هردومون رو کلی پشت درکلاس بعدی نگه داشتن(تنبیه!!! )
جقدر گریه کردم!!!! :311:
حیف اشکام !!!!:p