الان که تصمیم گرفتم این تایپیک رو باز کنم تو یک بن بست عجیب گرفتارم .انگار تو برزخ بین زمین وهوا موندم. چرا واقعا چرا وقتی مردی دختری رو دوست داره وهمه شواهد،اینو نشون میده،نمی یاد تکلیف این قضیه رو روشن کنه؟
گاهی که نگاش می کنم دلم برای خودم وخودش می سوزه... انگار هر دومون داریم با خودمون می جنگیم تا غرورمون حفظ شه. الان که یک عالمه کار ودرس وگرفتاری دارم غصه این مسئله دیگه داره منو از پا در میاره. یک مدت دیگه ایمانم هم سست شده بود ونمازاهام یکسره قضا می شد. نمی دونم چرا هر وقت مسئله ازدواج برای من پیش می آید همه چیز مثل کلاف به هم می پیچد. نگاهش رفتارش آنقدر تابلو است که همه اطرافیانمان فهمیده اند .از همه نظر مناسب هم هستیم. خیلی شبیه به هم خیلی از لحاظ شرایط وخانواده واوایل همه چیز خوب بود ولی یکدفعه ....
الان هم تقریبا هیچ ارتباطی باهم نداریم جز دیدارهای گاه به گاه ولی می دانم دلمان مثل گذشته است. چه کنم؟می خوام آروم باشم وبا فکر آزاد به کارام برسم ولی این مسئله بدجوری آزارم میده؟هزار بار دعا کردم خدایا از دلم ببر ولی......