RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
تو همین تالار یاد گرفتم که دوران آشنایی باید بدون ملامت و جر و بحث و چانه زنی فقط طرف مقابل را شناخت و بررسی کرد. شما با همسرتون از همون اول این اختلاف نظر ( و نه مشکل ) را داشتید و ایشون به امید تغییر شما و شما به امید تغییر ایشون ازدواج کردید. بعد هم بچه اول را آوردید و بچه دوم را نا خواسته و یا با احتمال این که همسرتان را در مقابل عمل انجام شده قرار دهید باردار شدید. اینجا شما خطا کردید و باید صبر می کردید تا وقتی همسرتان پذیرش و آمادگی لازم را داشته باشد که واکنش تند ایشان را دیدید. بعد بچه را انداختید و خودتان عذاب وجدان گرفتید. بنابراین زیاد نمی توان به همسرتان خورده گرفت چون شما یک تصمیم مشترک را خواستید تنهایی بگیرید. حالا این وسط چه باید کرد؟
شما هنوز 28 سال دارید جایی که همسن های شما تازه نامزدند و یا بیشترشان بچه اول را هم ندارندو هنوز 7 سال دیگر از سن بارداری شما باقیست. بنابراین بهتر است با آرامش و در مواقع مناسب دلایل منطقی خود را برای داشتن دوم عرضه کنید و دلایل ایشان را بپذیرید. می توانید از سی دی های روانشناسی استفاده کنید که بیشتر تاکید میکنند بر داشتن دو بچه . بنابراین سعی کنید به تدریج در این مورد با همسرتان به توافق برسید. بعد از یکی دوسال اگر باز هم همسرتان بر سر موضع خود باقی بود به داشتن یک بچه سالم اکتفا کنید و این موضوع را فراموش کنید. البته همه اینها با این پیش فرض هست که شما مشکل اساسی دیگری به غیر از این موضوع ندارید/
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
ممنون سابینای عزیز خودمم خیلی همیشه با خودم این چیز ها رو میگم اما من بعد قضیه سقطم خیلی از نظر روحی اسیب دیدم و هنوز از دست همسرم ناراحتم چون سقطم سقط غیر قانونی بود و من خیلی اذیت شدم و همش میگم چطور همسرم دلش امد من این کارو بکنم و ابنقدر اذیت بشم کاری که شاید یه پسر در حق دوست دخترش نکنه و باهاش ازدواج کنه البته تو روش نمیارم اما از تو دلمم بیرون نمیاد همش میگم اگه ننداخته بودم الان دوتا بچه داشتم چیزی که ارزوم بود همیشه ....همسرم توی تصمیمش الان خیلی مصممه ...خودمم این قدر که در مورد این قضیه گفتم و به نتیجه نرسیدیم خسته شدم ا
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
عزیزم زندگی مشترک و بچه مشترک
شما متاسفانه اینجا خیلی خودمحورانه حرکت می کنید
دوتا بچه یعنی دوتا آدم و دو مسئولیت، وقتی ما از بچه حرف می زنیم نباید تصور کنیم که عروسکی هست برای بازی و شاد شدن ما و سرگرمی ما که البته خیلی از مردم بچه را برای هدفی مثل جوش دادن زندگی زناشویی به دنیا میآوند. بنابراین شما نباید از همسرتان دلگیر باشید و این حرفهایی که اگر دوست پسر بود ازدواج می کرد با آدم را بریزید دور، دوست پسرها در همچین مواقعی دوتا پا دارند دو تا هم قرض می گیرند و در می روند. حالا با استثنائات کاری ندارم.
عزیزم اون بچه ای که بدون اطلاع و آمادگی شوهرتان قرار بود به دنیا می آمد اگر هم به دنیا می آمد با هزاران مشکل روبرو میشد از جمله بزرگ شدن در جو خانواده نا آرامی که خودش باعث آن شده بود؛ شما فکر کنید این افکار و این محیط چه احساسی بعد ها به او میداد؟ اینکه او را نمی خواست پدرش، اینکه او باعث به هم خوردن زندگی آرام پدر و مادر شده هست!
بنابراین به این افکار بی اساس پایان بدهید، به نظر من همسر شما چندان مقصر نیست چون قبلا گفته بود آمادگی برای بچه دوم را ندارد
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
همونطور که سابینا گفت اشتباه شما این بود که شوهرتو تو عمل انجام شده گذاشتی.و خوب احتمالا شوهرت بعلاوه اینکه واقعا بچه دیگه نمیخواست احساس کرده بهش حقه زدین.پس تا اینجا شما مقصرین
اما بعد از بارداریتون که به هر حال و به هر دلیل اتفاق افتاده همسر شما نمیبایست انقد مصرانه رو سقط پافشاری میکرده نه بخاطر اینکه تو دلت دو تا بچه میخواد بلکه به هر حال اون موجودی که هردوتون به یه اندازه توش سهیم هستین به اختیار خودش بوجود نیومده بود که به تصمیم شما ازبین بره.ولی باز کاریه که شده!!
منم شنیدم که خیلی از زنها پس ار سقط دچار افسردگی میشن و احتمالا عذاب وجدان.من فکر میکنم بهتره این احساسات منفیت رو انقد درون خودت نریزی چون ازبین که نمیره تازه ممکنه بصورت عقده های خشم و ناراحتی سردی و...تو زندگیت سر باز کنه.
بهتره با شوهرت در مورد احساسات منفیت صحبت کنی بدون اینکه اونو متهم کنی.بهش بگو که قبول داری اشتباه کردی.بهش بگو متاسفی ولی بگو بعد ازسقط چه احساس منفی پیدا کردی.اصولا مردها چون با بارداری و تولد و سقط مستقیم سروکار ندارن ممکنه احساس زنشون رو کامل درک نکنن.پس باهاش ازناراحتیت بگو و ازش بخواه کمکت کنه تا به این شرایط غلبه کنی.اگه تو این صحبت متهمش نکنی باهات همدردی و ارومت میکنه.فکر نمیکنم همدردی هیچ کسی به اندازه شوهر تو این شرایط به دردت بخوره
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
ممنون بهار جان و همینطور سابینا جان ....
بارداری ناخواسته من مقصرش من نبودم و نخواستم بهش حقه بزنم مقصر خودش بود ....همسرم روزای اول خیلی باهام همدردی کرد اما خیلی زود هم انتظار داشت من فراموش کنم که متاسفانه هنوز نتونستم ...گاهی اوقات ناراحتیم کمه گاهی زیاد ......و همسرم الن نظرش اینه که من دیگه باید اون قضیه رو کامل فراموش کرده باشم ...
حالا مشکل من اینه چطوری همسرمو راضی کنم واسه یه بچه دیگه البته برای یک ساله دیگه؟
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
دوست عزیزم چه نیازی به داشتن یک بچه دیگه میبینید(البته من به هیچ وقت مخالف این موضوع نیستم) با داشتن بچه دوم میخواید به چه چیزی برسید که الان اونو ندارید؟
من فکر میکنم بهتر باشه که الان هیچ حرفی در مورد بچه دوم نزنید.به خودتون و همسرتون فرصت بدید.روی رابطه تون کار کنید.اعتبار سازی کنید.مسلما بدن شما بعد از سقط تغییرات ناخوشایندی رو طی کرده که برای بارداری مجدد حتی سال دیگه نیاز به رسیدگی زیاد داره.
بعد از گذشت این زمان اگر هنوز در خودتون نیاز به بچه دوم رو دیدید منطقی با همسرتون در موردش گفتگو کنید نقطه نظرات ایشون رو هم بشنوید.خودتونو جای همسرتون بزارید من دقیقا نمیدونم علت اصلی مخالفت ایشون چیه اما خیلی دیدم که حضور یک بچه دیگه چقدر میتونه روی یک رابطه اثرات خوشایند و یا ناخوشایند بزاره.پس سنجیده تصمیم بگیرید اگر یک بچه دیگه بخواد به رابطه شما و همسرتون آسیب بزنه آیا بازم حاضرید که تن به این کار بدید؟
ازدواج یک تعامل دو طرفه است خوشحالی هر دو نفر شما در این رابطه مهمه پس با یک دو دوتا چهارتای ساده بسنجید که چطور میشه که هر دوتون راضی باشید.
موفق باشید
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
سلام افسون عزیز من جوابی برای شما ندارم ولی یک سوال دارم که خواهش میکنم جوابم را بده
من هم همسن تو هستم 28 ساله و6 ساله ازدواج کردم وتا پارسال هیچ کدوممون بچه نمی خواستیم(قبل ازدواج فکر میکردم دوست دارم ولی بعدش دلم نمی خواست)از پارسال من گفتم بچه دار شیم اون هم نه به خاطر علاقه بلکه به خاطر ترس از نازا شدن...وهنوز نشدیم...با این حال من هنوز علاقه ای حتی به یک بچه ندارم و دائم فکر میکنم چرا خودمو بندازم تو یک دردسر مادام العمر؟؟؟برای چی جوونیمو بگذارم پای بچه که مینونه اصلا نباشه وهیچ اتفاقی هم نیفته تازه من شاغلم وفکر میکنم دیگه بعد کار نای بچه داری و خانه داری اصلا ندارم وفقط خودمو نابود میکنم ونمی تونم مادر خوبی هم باشم...وتازه فکر میکنم اگر به احتمالی حتی کم از شوهرم جدا بشم تکلیف بچه بیچاره چه میشه؟؟من که بچه را بعد طلاق نمی خوام چون خیلی غیر منطقی است>>خلاصه نمی تونم در مورد بچه خودمو قانع کنم و ضمنا بچه های مردم هم برام جذابیت خاصی ندارن وبیشتر معایب داشتن بچه جلو چشمم میاد مثل گرفتاری خرج زیاد شب بیداری مریضی درس ومشق دعواهای بچه ها پر حرفی های خسته کنندشون و... وفکر میکنم یک زن جوان وزیبا را تبدیل به ننه ای تمام عیار میکنن....من حتی از شیر دادن به بچه چندشم میشه که از این عضو سکسی مثل یک ننه استفاده کنی...اصلا بچه نقش معشوقه را در یک زن تبدیل به ننه پیرزن میکند از هر نظر ومن واقعا نمیتونم کنار بیام هر چند من فوق العاده احساسی وعاشق پیشه هستم واز نظر روحی حساس.......افسون جان کامل کمکم کن چون تو غریزه مادریت قویه
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
ممنون از دوستان به خاطر راهنماییشون ....
مادلین جان احساست نسبت به بچه برای من غریب و عجیبه البته دیدم کسانی رو که نظرشون مثل خودته و دیدگاهشون نسبت به بچه خوب نیست اما من خودم تا یادمه عاشق بچه بودم و یکی از بهترین اتفاقها توی زندگی ادمها به نظرم بچه دار شدنه من خودم شدید عاشق بچم هستم و از بزرگ کردنش خیلی لذت میبرم حتا وقتی کوچیک بود و شیرش میدادم اون لحظه ها واقعا لذت میبردم...و در کنارش به خودمم خیلی میرسم همینطور به همسرم و زندگیم و هیچ وقت احساس پیری نمیکنم در کنار بچه داری از بقیه چیزها تو زندگی هم لذت میبرم ...بچه مانع هیچ چیزی تو زندگی نیست بلکه زندگیو خیلی قشنگتر میکنه من اگه همسرم مثل خودم بچه دوست بود الان یکی دیگه بچه داشتم
RE: مجبور شدم بچمو سقط کنم
خیلی ممنون از تو واین همه قشنگی احساست امیدوارم خدا بهترینها را برایت انتخاب کند حالا چه یکی چه دوتا بچه...شاید چند وقتی زمان ببره تا شوهرت خود به خود علاقمند شه ولی تو اصرار نکن ...سقط را هم فراموشش کن...گناهش هم با پدرشه که خواسته وتو نباید حتی در وجدانت نا راحت باشی ...شوهرت را هم درک کن دوست نداشته ...به همین سادگی نمیتونسته بپذیرتش...شاید بعدا روحیه شوهرت عوض شد یا حتی خودت...دقیقا ببین واسه چی مخالف بچه است وروی اون نکات کار کن دلایلش را بسنج وحتی روش فکر کن بالاخره به راه وسطی میرسی...بچه ات هم که فرزند دیگه دوست نداره خیلی خیلی مهمه...وهیچ وقت ممکنه نتونه خواهر یا برادرش را از ته دل دوست داشته باشه الان زمانه عوض شده وفرزندان بیشتر حس حسادت ورقابت دارند تا عشق...من خیلی تو اطرافم بین بچه ها این حالت را دیدم آرزوشون اینه کاش اون یکی نبود....به هرحال همه ایتها را در نظر بگیر درگیری بچه ها این آرامش و...را خیلی کم میکنه ...همه جوانب راببین