نوشته اصلی توسط sarshar
در پاسخ ایشون باید بگم که شاید چون حس کردم خدا هم منو نمیخواد!! و هر کاری که میکنم همونطور که بقیه نمی بینن اونم نمیبینه!! نه اینکه بگم خدا و آدمها رو یه جور میدونستم. نه اصلا. ولی من خودم احساس ارزشمندی رو در خودم از دست دادم.شاید چون خیلی کم پیش اومد که تحویلم بگیرن. کم کم خودم هم باور کردم که حتما خوب و درست نیستم و کارهام بی ارزشه.خیلی با این حس جنگیدم و تحقیر شدنهام رو تحمل کردم و سعی کردم نشکنم.اما تحمل تحقیر خیلی درد داشت. و آخرش انگار برای رهایی از این درد تسلیم شدم.گاهی حس میکنم یه بچه دبستانی هستم نه یه دختر بالغ!! انگار مثل بچه ها نیازمند محبت و توجه دیگران شدم. ببخشید واقعا نمیدونم چطوری باید توصیف کنم. یه جورایی خودم هم شدم دشمن خودم.اخیرا خیلی پیش میاد که میدونم اگر فلان رفتار رو بکنم تحقیر میشم و یا ملامت اما دقیقا همون کار رو انجام میدم . [/color] فکر کنم دارم روانی میشم.