عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
سلام دوستان
اخیرا دچار این مشکل شدم ، دقیقا بعد از اومدن خواستگارم . اول که وارد جمع شدم برای سلام و ... مادرش طوری از بالا به پایین نگام کرد که تا حالا هیچکی باهام اینجوری نبود حتی خواستگارهای دیگه . ( اونموقع چون از قضاوت اونها در مورد خودم میترسیدم ، طوری شدم که دستام میلرزید . واسه همین نتونستم چای ببرم :311: ، البته چند دقیقه که پیششون نشستم حالم عادی شد ، قبلا فقط موقع عصبانیت دستام میلرزید . نمیدونم شایدم بازم عصبی شده بودم ) مامانش حدود 1.5 ساعت نشسته بود و مراقب رفتار من بود.
نمیدونم این قضیه چه ربطی به بقیه زندگیم داره که تازگی هر کی میاد خونمون من دوباره همون حالی میشم و چون کس دیگه ای واسه پذیرایی نیست ، گاهی یکم تابلوست این لرزش .
در روابط کاریم خیلی خوبم و عادی . حتی همین افراد رو اگه بیرون از خونه ببینم و توی یه محیط دیگه اصلا حالم اینجوری نمیشه و خیلی با همه راحتم . ولی این 3 ماه هرکی اومده خونمون من همینجوری بودم چند دقیقه اول .
خیلی سعی میکنم به این قضیه فکر نکنم ، ولی تا حالا نشده . نمیدونم باید چکار کنم که این حالت برطرف شه . (تازگی بیحوصله شدم اصلا دوست ندارم کسی بیاد خونمون )
راهنماییم کنید . لطفا
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
سلام به متین عزیزم
دوست عزیزم موضوعی هست که تو را رنج بدهد مثلا از افراد فامیل کسی مطلع بود راجع به
خواستگارت؟
شاید دلیل ناراحتی ات این باشد که چون قضیه ات اوکی نشده جلوی فامیل احساس خوبی نداری
...یادم هست قبلا گفته بودی که دائم می خواهی همانجور که مادر خواستگارت می خواهد باشی
و فکر می کنم همین موضوع کمی اعتماد به نفست را از بین برده و به غار تنهایی خود پناه برده ای
دوست نداری با افراد آشنا روبرو شوی!
نظر خودت چیست؟
به هر ترتیب من قصد دارم بعد از همایش روز شنبه ام کارگاه تکنولوژی فکر را از یک شنبه در همدردی تشکیل دهم که به درد همه
می خورد و دوست دارم تو هم به من کمک کنی در اداره این کارگاه چون مطالبش به دردت
می خورد اما باید عضو باشی
منتظر شنیدن نظراتت هستم
ضمنا متین جان برای عضویت لازم نیست اطلاعاتت را بدهی پس جایی اطلاعاتت باقی
نمی ماند از آن باب نگران نباش
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
سلام متین جان من خودم یه مدت این حالت رو داشتم وقتی میخواستم چیزی بردارم چیزی تعارف کنم یاوقتی پای تخته میرفتم.هروقت فک میکردم که نکنه کسی متوجه این حالتم بشه لرزش دستام بیشترمیشد وبعضی وقتاهم باوجود اینکه اروم بودم ولرزشی نداشتم همینکه به این موضوع فک میکردم بلافاصله دستام شروع میکرد به لرزیدن شدید.تنهاکاری که این حالت رو برطرف میکنه اینه که سعی کنی بهش فک نکنی وبه این فک کنی که خیلی ارومی واصلا استرس نداری.هر وقت توی محیط رسمی وجو سنگین قرارمیگیری چن تا نفس عمیق بکش و با فکر و تمرکزت استرس رو از خودت دور کن.آدم باتمرکز میتونه بر استرس غلبه کنه.:227:موفق باشی.
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
سلام به بهار و رنگین کمان و مرسی از راهنماییتون .
آره من یه مشکل بزرگ دارم و اینه که مامانم از وقتی اونا اومدن خواستگکاری خیلی منو زیر نظر داره ، به همه برخوردها و حالات کوچک و بزرگم بیش از حد توجه میکنه ، منو با دیگران مقایسه میکنه ( خصوصا با دختر خاله هام و زن داداشهام و هر کسی که با دوست پسرش ازدواج کرده و خوشبخت هم شده و....) و همش مستقیم یا غیر مستقیم میگه یاد بگیر اینجوری با کسی دوست میشن نه مثل تو ، که همش بگی برو پیش خونواده ت و حق با اونام هست و بگی مادره دیگه واسه پسرش نگرانه و ... ، من از اولم گفتم به درد نمیخوره عرضه نداره ، خودتم همینجوری فکر نمیکردم اینقدر ساده باشی که بهد از 7 سال اجازه بدی ولت کنه .
( از افراد فامیل و آشنا و ... خواستگار زیاد داشتم و چون این مدت به هیچکی جواب ندادم همه یجورایی منتظرند ببینند من چه شوهری میکنم که اینقدر جواب رد دادم ، و همین هم شده مزید بر علت که حالا که تنها شدم ، احساس بدی دارم ، ولی این احساس بد فقط وقتی هست که خونه هستم )
(همه این افرادی که گفتم ، افرادی هستند که بهزئر به پسره چسبیدند و بارها تنها باهاش بیرون رفتند و بهش محبت کردند و ... ، حتی دختر خاله هام باخونواده طرفشون رابطه داشتند و خونه شون هم رفتند و ...، تا بالاخره تونستند مادر طرفو راضی کنند . من اصلا رفتارهام شبیه اونا نیست ، رفتن بیرون با نامحرم رو هر چند که توی قلبم همسرم بدونمش واسم قابل درک نیست . ( هیچوقت باهاش بیرون نرفتم فقط هر وقت دلش تنگ میشد میومد نزدیک محل کارم و منو تا خونه میرسوند ، بعدش تلفنی راجع به تیپم و ... نظر میداد یا حرفاشو میزد )
من از اینکه کسی زیر نظرم بگیره بدم میاد ، دست خودم نیست . بیرون از خونه با همه راحتم و هیچ ترس استرس و نگرانی ندارم ، حتی وقتی خونه تنها باشم هم این حسها کمتره .
من آدمی بودم و هستم که وقتی خونه خواهر و برادرام مهمونی بود یا هر جای دیگه ، هر چقدرم مهمونی بزرگ بود از این حالتها نداشتم و همیشه پایه ثابت پذیرایی و مدیریت همه چی بودم ولی الان از اومدن یه مهمون توی خونه اینجوری میشم .
یک کلام احساس میکنم زیر ذره بین هستم .
من کلا اعتماد به نفسم بالاست ( یعنی همه اینو میگن ) و اهل ریسک هم هستم توی مسایل مختلف کاری و زندگیم و راحت با مسایل کنار میام طوریکه همه فکر میکنند مشکلی ندارم و همیشه میان پیش من واسه دردودل یا مشورت .
حالا که اینجوری شدم فکر میکنم که ضعیفم .
چه خوبه که فهمیدم فقط من این مشکلو ندارم ، آخه خیلی نگران بودم و می خواستم چند بار برم دکتر روانپزشک یا حتی برم آزمایش بدم مشکل جسمی نداشته باشم .
پس یکم دقیقتر توضیح بدید چکار باید بکنم .آخه در عین اینکه جو رو صمیمی میکنم این اتفاق میفته . و سعی میکنم به خودم مسلط باشم و به خوبی های خودم فکر میکنم باز شدید تر میشه . ( ضمیر ناخودآگاهم کلک های منو فهمیده و بازم مقاومت میکنه و به حرفم گوش نمیده:311:) یه راه حل جدید بهم بگید .
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
ناراحتی تونو با مادرتون در میون بگذارید.البته نه به نحوی که ایشون هم ناراحت بشن! مسلما مادرتون خوبی و خوشبختی شما رو میخان اما با این حرفها که شما خوشبخت نمیشن!تا وقتی هم که ندونن از این رفتارها ناراحتید مسلما تغییری در رفتار و حرفهاشون نمیدن چون فکر میکنن به صلاحتونه.
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
اتفاقات نمیتواند شما را بدبخت کند
اما افکار شما به راحتی از پس این کار بر می آید!
با این جمله کاملا موافقم . چون حرفهاش شاید آزارم نده و به قول معروف از یه گوش بیاد و از دیگری بره بیرون ولی رفتارهای ناخودآگاهش نمیشه ، موضوع از حرف گذشته دیگه نمیخوام در این باره باهاش حرف بزنم ، فقط یه راهی میخوام که مشکلم با خودم حل شه و نگاهها و زیر نظر دیگران بودن در این مورد ، تاثیری روم نداشته باشه . همه اصرار دارند من زودتر ازدواج کنم انگار تازه چشاشون باز شده ، از وقتی خواستگارم اومد خونمون .( اونها تک دخترشونو 18 سالگی عروس کردند که دیرش نشه و واسشون سن مهم بود ، واسه همین مامانم تحت تاثیر اونا قرار گرفته و همش نگران تنهایی منه انگار که دیگه واقعا قراره تا ابد تنها باشم ، همش اصرار داره خواستگار بیاد خونه و همش ویژگیهای خواستگارهای قبلی رو تکرار میکنه . من الان فقط میی خوتم تنها باشم یه مدت، ولی اینا نمیفهمند . :302:
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
همه ی ما به تنهایی احتیاج داریم مخصوصا بعد از پشت سر گذاشتن یک مشکل نیاز داریم تا انرژیمونو دوباره برگردونیم. تمرکز کنیم روی خودمون و اهدافمون.کاملا حق با شماست... اما... مادرتون وقتی این بی میلی شما رو میبینه این میل به خلوت و دوری از جمع رو چی به فکرش میرسه؟ این که شما ناراحتید و نیاز به یه همراه دارید.این که بعد از خواستگاری غمگینید پس سعی میکنه که ناراحتی شما رو رفع کنه و راهی که به ذهنش میرسه فراهم کردن موقعیت مناسب ازدواج برای شماست.مسلما هر مادری نگران فرزندش و این اصرارها برای اومدن خواستگار جدید هم از همین جا نشات میگیره.
برای این که مشکلتون با خودتون حل شه باید اعتماد به نفستونو بالا ببرید و نگران نظرات دیگران در مورد خودتون نباشید.البته وقتی پای خانواده ها وسط میاد چون عملا در بسیاری از مواقع برای ما تصمیم گیرنده بودن نظرشون ناخود آگاه ما رو ناراحت میکنه و برامون مهمه اما هرگز نمیتونید نظر مساعد همه ی اطرافیانتونو جلب کنید.پس راه حل اینه: به حرفهای مادرتون توجه کنید و از قسمتهای مثبتش پند بگیرید مثلا:اجازه بدین بازم خواستگار بیاد.یا این که نقاط قوت خواستگارهای قبلیتون چی بوده و اونها رو در موارد بعدی در نظر بگیرید.اما... قسمتهایی از رفتار و صحبتهای مادرتونو که ناراحتتون میکنه نادیده بگیرید:مثل این که ممکنه تا ابد تنها بمونید و ...
در ضمن از رفتار دیگران سو برداشت نکنید مثلا از کجا میدونید که مادرتون تحت تاثیر اونا قرار گرفته یا چشمهای همه تازه باز شده؟ اینا فقط ناشی از اینه که شما به رفتارهای اونا حساستر شدین نه چیز دیگه.
(در ضمن خوشحالم که از امضای من خوشتون اومده!)
موفق باشید:72:
RE: عدم اعتماد به نفس در روابط خانوادگی (بعد از اومدن خاستگارم اینجوری شدم)
من بعد ازون موقع فقط هفته اول نتونستم ناراحتیمو کنترل کنم ولی بعدش دیگه فقط مثل قبل از موقعیکه باهاش آشنا شدم ، دنبال زندگی خودم بودم و فقط توی تنهاییم دعا میکردم و یا دلگیر بودم و کاملا عادی برخورد میکردم با همه .
الان فقط تمرکزم به کارمه دارم سعی میکنم به چیزهایی که میخاستم و توی این 5،6 ماه نرسیدم ، برسم واقعا واقعا دوست ندارم الان به خواستگار فکر کنم . من یمدت قبل از خواستگاری ( حدود 5 ماه ) به پیشنهاد دوستان و خود آقا که بیشتر استراحت کنم ، کارمو کمتر کردم چون میدونستم که خونوادش قبول نمیکنند یه خانم اینقدر فعال باشه و فکر مییکنند نمیتونه به زندگیش برسه و ...
ولی دلیل نمیشه الانم همینطور باشم ، من خیلی پر انرژی هستم به ندرت از کار خسته میشم و خیلی دنبال پیشرفت هستم ، میخوام حالا که این قضیه فعلا جور نشده ، فقط همینو توی زندگیم کم داشته باشم نه اینکه کل زندگیم مختل شه دیگه . یا اگه خدای نکرده اصلا دیگه قسمت هم نشدیم حداقل چیزی از دست نداده باشم و با کسی که مثل خودم باشه و درکم کنه ازدواج کنم و این اتفاق هم زودتر از چند سال دیگه ممکن نیست .( ممکنه شرایط عالی داشته باشند ، ولی عالیترین شرایط هم برای من فعلا دست و پا گیره ، واسه همین اصلا نمیخوام بیان )
کلا یکم حساس مغرور و زود رنج هستم ( از بچگی اینجوریم) ، واسه همین مغرور بودنم الان که عادی برخورد میکنم فکر میکنند از غرورمه و می خوان سعی کنند کمکم کنند .
در هر صورت مقایسه کردن کار اشتباهیه اونم با کسانیکه از نظر اخلاقی ردشون میکنم .
الانم توی مهمونی و عروسی و دوستان و کار و ... هستم و مشکلی ندارم (یعنی میل به خلوت و گوشه گیری ندارم )فقط توی خونه هر کی بیاد ایجنوریم .
درضمن من توی این چند سالی که با این آقا آشنا شدم ، اصلا اجازه ندادم هیچ خواستگاری رسما بیاد خونمون ، همه قبل از اومدن جواب رد میشنیدند . ( با مامانم مطرح میکردند ، مامانم به من میگفت قراره بیان و وقتی میدید دوست ندارم کنسلش میکرد ، واسه همین الا ن اینقدر حساس شده .)