مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
سلام....خوبین دوستای گل...من یه مشکل خیلی حادی دارم...ظاهرن با خانواده شوهرم ولی در اصل با خودم...نمی تونم حلش کنم...هر کاری هم می کنم موقتیه و دوباره روز از نو روزی از نو....
من در سن 22 سالگی ازدواج کردم...2 سال نامزد بودیم....شوهرم ایده آله...خانوده شوهرم عالیه.مادر شوهرم خیلی مهربونه...من همه اینا رو می دونم....ولی دوران نامزدی ما خیلی جالب نبود....تمام مدت تو خونه سپری شد...شوهرم واقعن خیلی کار میکرد...از یه طرفم خونه می ساختن...برادر شوهرم که بزرگتر از شوهرمه هم همزمان با ما نامزد کرد...رابطه من وجاریم خوب بود..مادر شوهرم با اینکه خیلی مهربونه ولی تو دو سال نامزدی رفتارش....چه جوری بگم...رابطمون مثل همه خانواده ها نبود...غریبه بودیم براش...منو دعوت نمی کرد..نه منو نه جاریمو...با اینکه می دونم دوسم داشت..تو مهمونی ها ترجیح میداد تنها باشه تا اینکه ما به عنوان عروسش کنارش باشیم...دوران نامزدی ما تو کافی شاپ ها گذشت..تو ولگردی ها بی هدف تو کوچه ها...مثل بی اف. جی اف ها....با یه جور حسرت دخترانه ....خونه تموم شد....یه آپارتمان. برا هرکدوم یه واحد...که طراحی خونه رو من انجام دادم...(معمارم)...مادر شوهرم اسباب کشی کرد...ولی نکرد یه بار ما رو دعوت کنه خونه جدید...مثل غریبه ها با کادو رفتیم دیدنشون..سختمه توضیح بدم چون میدونم برا شما خیلی ساده به نظر میاد..ولی همه اینا یه جور عقده شد برام...برا جاریم هم همین طور...اینکه به عنوان عروس وارد یه خوانواده بشیم.و به عنوان عروس اون خوانواده پذیرفته بشیم..مثل همه دخترا این آرزو رو داشتیم..ما واقعن فراموش شده بودیم..گاهی با جاریم درد و دل میکردیم...به خودمون دلداری میدادیم که خب...شرایط اینجوری ...با هاش میسازیم...حل میشه...عوضش همدیگرو داریم....و ساختیم
تا اینکه زد و من و شوهرم رفتیم زیر یه سقف.توی یکی از واحدهای همون آپارتمان...و برادر شوهرم جاریمو طلاق داد....
یک ماه بعد از جدایی اونا برادر شوهرم گفت که با یه دختری آشنا شده...و قصد ازدواج دارن...یکم برام عجیب بود...چه قدر زود.....خیلی زود مراسم خواستگاری و .... برگزار شد و عقد کردن...البته من از همه چی بی خبر بودم...درست که با مادر شوهرم تو یه ساختمون زندگی میکردیم...ولی خب...ترجیح میداد من بی خبر باشم...مثل غریبه ها....خب اینم قبول...اصلن به من چه ربطی داشت...ولی اعتراف میکنم اصلن حس خوبی نسبت به این دختر نداشتم و ندارم...دوس ندارم دورو برم باشه...بااینکه خیلی سعی میکرد به من نزدیک بشه ولی ازش فاصله میگیرم...مخصوصن از اون موقعی که این خانم سوتیه بدی داد...کاشف بعمل اومد که اینا (دختره وبرادر شوهرم)قبل از طلاق جاریه قبلیم با هم دوست بودن..این از دهن دختره پرید...فکرشم چندش آوره..من فقط تو کف اون ناز و اداهایی موندم که تو مراسم خواستگاری فیلم اومدن....جالب تر از همه اینا مادر شوهرمه...کلن یه آدم دیگه شده....دو کفتر عاشقو (بالای 30 سال سن دارن)هر هفته مهمون دعوت میکنه...با هاشون مهمونی میره...منم چون اینجا معمولن تنهام وقتی صدای خندشون میاد میریزم به هم.....................حس جاری های فضول و حسود بهم دست میده...از خودم بدم میاد...من واقعن به اون حسودی میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...من؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟...خواهشن فقط کسایی که این حس رو تجربه کردن به من کمک کنن...چون خودم میدونم باید بیخیال شم...باید به خودم و زندگیم برسم...ولی آدم ضعیفیم...راهشم بلد نیستم..............کمکم کنین...دیگه تحملشو ندارم
از اینکه به خاطر همچین مسئله ای کلافم از خودم بیزارم..............
RE: باز هم همون مشکل همیشگی
سلام.من فقط میخام نظرتونو به یک نکته جلب کنم بعد خودتون دوباره روی احساستون نسبت به جاریتون فکر کنید:
شما با مردی ازدواج کردین که اولین عشقش هستین اما جاریتون با مردی که یک بار جدا شده(البته قصد توهین به کسانی که جدا شدن ندارم )
بنابرین منطقی به نظر میرسه که مادر شوهرتون تلاش بیشتری کنه تا ازدواج دوم برادرشوهرتون به سرانجام برسه چون به نحوی پسرش شرایط ویژه ای داره.این که دعوتشون میکنه یا باهاشون مهمونی میره به خاطر جاریتون نیست بلکه به خاطر شرایط پسر خودشه!
فقط یک لحظه یه موفقیت خودتون تو ازدواج فکر کنید!بعد به احساس جاریتون نسبت به مردی که یک بار تن به جدایی داده(بالاخره ما همه خانم هستیم ومیدونم که در عمق وجود خانمها نسبت به این مسایل حساسن) حالا به نظرتون شما باید حسادت کنید یا اون؟
RE: باز هم همون مشکل همیشگی
ممنون از hamed65...و حتما از این به بعد رعایت می کنم.....عنوان جدید...:مشکل من با خودم یا با جاریه جدید؟؟؟
و ممنون از خانم (یک زن امیدوار)...خیلی امیدوارم کردید...چون از طرفی فکر میکردم مشکلم خیلی مسخره و بچه گانس و از طرف دیگه نمی تونستم باهاش کنار بیام و وقت و انرژیمو میگرفت....این موردی که شما گفتین به ذهن خودمم رسیده.بعلاوه اینکه این ازدواج سوممشونه نه دوم..کمی آروم میشم ولی یادم می افته چقدر برای با هم بودن دو خانواده تلاش کردم دوباره خودم رو با این خانم مقایسه میکنم..به نظر خودم این حسودی نیس .یه انتظار معقولی که هر دختری داره.......اصلن دوران نامزدی به جهنم....تو این یه سال به مناسبت های مختلف دعوتشون میکنم...حتی بعد ازاین اتفاقا...چون پدر شوهرم فوت کردن یه جورایی دلم نمیاد وقتی من مهمون دارم اونا تنها باشن.یا اینکه حس کنن پسرشون ارو از دس دادن و این حرفا....با این حال مادرشوهرم از من انتظار دارن تو تمام مناسبتها جاریه جدید رو هم دعوت رسمی کنم.....خیلی زور داره بخدا...حداقلش اینکه مادرشوهرم وقتی دعوتشون میکنن گوشی آیفونو بر نداره مژدگانی بده که فردام قراره فلانی بیاد...ولم کنین....من با پدر و مادر خودم در این موارد زیاد صحبت نمی کنم...ولی اونا هم شاکی شدن...به من میگن تو چرا از خودت اینهمه مایه میذاری...مثل خودشون رفتار کن...یا میگن خیلی بد عادتشون کردی.......
فکر میکنم راست میگن....تصمیم دارم یه مدت روابطم رو محدود کنم فقط از این می ترسم که این کار منو حسودی تلقی کنن...یعنی واقعن من حسودم؟؟؟؟
RE: باز هم همون مشکل همیشگی
عزيزكم تعادلو رعايت كن
ملزم نيستي به مذاق هر تلخي شيرين بشيني. اما قرار نيست از دايره احترام خارج بشي و همين برات مشكل بشه.
علل حسادت واضحه و مي تونه اينا باشه:
همدلي با جاري تون و احساس تنفر از همسر جديد برادر شوهر تون
تغيير رويه مادر شوهر تون
اما بخش ديگه ناراحتي درون خودته
تصور كن من دارم تو خونه درس ميخونم و تو همون خونه و در خونه هاي همسايه اتفاقات بسياري جريان داره:
دختر همسايه سه تار ميزنه
پسر يه همسايه تو كوچه ماشين تعمير ميكنه
يكي تو خونه اش عروسيه يكي مهموني يكي خبر ديگه
برا من علي السويه است چون برنامه اي دارم كه بايد مطابق اون عمل كنم
نبايد مادر شوهرت اونقدر برات مهم باشه كه حواست مدام به مهماني هاي اون و بقيه بگذره
نبايد گذشته و دوران نامزدي اونقدر پر رنگ باشه كه زمان حال تو رو تحت تاثير قرار بده
تو يه دختر تحصيل كرده اي خانمي با همه با احترام رفتار كن اما بذار محبت خاص و خالص تو براي افراد خاص و خالص باشه
ملزم نيستي در تمام ميهماني ها مادر همسر رو دعوت كني.اندازه نگه دار.
در مورد جاري هم همينطور . مهم همسرته تو با اون ازدواج كردي بقيه در حاشيه ان. حاشيه رو به اصل بدل نكن. باشه؟
RE: مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
حرفات خیلی بدلم نشست ملاحت عزیز...راستش من حتی نتونستم با همسر قبلی ایشون خداحافظی کنم...بزرگترین عیب اون این بود که زیادی مهربون و قانع بود....الان یادم میوفته اعصابم خورد میشه که اون بیچاره چی کشید تو اون دو سال...امیدوارم خدا بی جواب نذاره..خوبیش اینه که همسرم با من موافقه و تا حدودی حقو به من میده ولی از این که نسبت به این مسئله حساسیت نشون میدم راضی نیس....حتی چندباری سر این مسئله بگو مگو داشتیم ولی پسر خیلی خوبیه...بیشتر حواسش رو من متمرکزه...مشکل اینجاس که من در برخورد با خانواده همسرم نمی دونم حد تعادل کجاست...چون روابطشون کمی عجیبه...مثلا ممکنه من صبح مادر شوهرم رو تو پیلوت ببینم و سلام وعلیک کنیم و همین ...بعد عصر من و همسرم دوباره ایشونو تو کوچه ببینیم...وای نمی دونین...مثل بچه ها می پره بغلم میکنه که دلم برات تنگ شده بود...جلوی دیگرون علی الخصوص خانوادم که وا ویلاس....جوری باهام حرف میزنه که انگار من یه دختر بچه 4 .5 سالم....اونقدر نازمو میکشه که کف میکنم...در حالیکه تمام روز به اندازه 18 تا پله باهاش فاصله دارم و کلافه از تنهایی.... خودمم به بهانه ای برم پایین در و تا نصفه باز میکنه و وقتی هم بخواد چیزی برام بیاره درو پشت سرش کیپ میکنه....همینا روز به روز روابطمون رو سنگین تر کرد که تا حالا مهم نبوده...ولی جدیدن مهم شده براشون...کلن همه چی از این رو به اون رو شده...راستش یه امتحانی در پیش دارم...می خوام بهونش کنم کمی فاصله بگیرم ودر عین حال احترام همشون هم محفوظ تا به قول شما محبتم خاص و خالص بمونه ...شوهرم هم خودش میدونه...هر جور صلاح میدونه...دیگه از این تنهاتر که نمی شم.....
خوبیه این تالار اینه که درست مثل اینه که با کسی درد و دل میکنی...چون اینا رو نمیشه به کسی گفت....یعنی من نمی تونم....
RE: مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
امروز اشتباه بزرگی کردم....به مادر شوهرم بی احترامی کردم...بی احترامی که نه...خیلی باهاش سرد برخورد کردم....همین باعث جرو بحث بین من وهمسرم شد...اه
RE: مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
چيكار كردي عزيزم،مگه قرار نبود طبق يه برنامه خاص و با احترام باهاشون برخورد كني؟مگه نگفتي ميخواي محبتت خاص و خالص باشه؟
RE: مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
سلام
من مجردم و هیچ تصوری از رابطه با خانواده شوهر ندارم! ولی از اونجایی که اون ها هم آدم هستن بعضی چیزای کلی تو رابطه با اون ها هم صدق میکنه!
می خوام تجربه دیروزم رو که اگر چه برام گرون تموم شد، خیلی گران بهاست بهتون بگم
من دیروز سر یه سری مسائلی که برام پیش اومد این چیزها رو با تمام وجودم فهمیدم:
-بعضی از آدم ها هستن که نمی تونن روابط خیلی صمیمانه باهم بر قرار کنن( این اصلا ربطی به خوب یا بد بودن اونا نداره). یعنی حرف مشترک، دیدگاه مشترک، علایق نزدیک به هم وجود نداره و اون وقت هستش که یکی از طرفین باید همیشه امتیاز بده تا این رابطه یه آرامش فقط ظاهری داشته باشه!!!!!!
نتیجه: لزومی نداره برای رابطه ای که دو طرفه روش کار نمیشه بیشتر از توان انرژی بذاری
-روابط موفق و پایدار با دیگران زمان میبره. هر چقدر هم که زود جوش و اجتماعی باشی بعضی از آدم ها برای اینکه به دیگران اجازه بدن که بهشون نزدیک شن، زمان لازم دارن، باید فکر کنن (که باید بگم راه درست راه اوناست). اصرار به صمیمیت کاری از پیش نمیبره.
نتیجه: بهشون فرصت بدید هر چقدر هم طولانی بشه؛ وقتی از شما اشتباهی سر نزنه، کم کم یخ اونام باز میشه و شمارو می پذیرن.
و مورد آخر اینکه: محبت مثل آب می مونه راهشو به هر دلی باز میکنه. ولی محبت هم حد و مرز داره وقتی برای دیگران حکم وظیفه رو پیدا کنه یعنی شما درست محبت کردن رو بلد نیستی!
نتیجه: احترام و محبت بجا و اندازه به دیگرانی که شایسته اش هستن، حتما رابطه رو پویا تر میکنه!
RE: مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
گلنوش جون...اصلن نمی فهمم دارم چیکار میکنم....تنهایی این یه هفته و باهم بودن های اونا اعصابم رو خرد کرده....از طرفی شوهرم هم اگه کاری به کارش نداشته باشی دنبال برنامه های خودشه.جمعه ها ایشون به اتفاق دوستاشون میرن گیم نت بنده تا تا ساعت 4...5 اینجا تنهام...پایینم که خب ..گفتن نداره..نامزدا دعوت دارن..تمام سعی امو کردم که حواسم به اتفاقایی که پایین میفته نباشه....اگه مجبور نبودم خونه باشم روزا رو یه جورایی بیرون خونه سر میکردم ولی باید برا ارشد درس بخونم...گفتم که تصمیم گرفتم کمی ازشون دور باشم...دیشب وقتی با شوهرم از خرید بر میگشتیم مادر شوهرمو تو کوچه دیدیم...به اصرار شوهرم رفتیم یه آبمیوه خوردیم .بعد چون وسایلش زیاد بود هر کدوم یکی یدونه از پاکتها رو تا خونه آوردیم..فقط فقط اینکه توی راه من تو خودم بودم و حرف نزدم که شوهرم از این رفتار من ناراحت شد.جدیدن بی اعتنایی به اونا کمی آرومم میکنه ولی در نهایت به ضرر خودم تموم میشه
..امروز هم مادر شوهرم آیفون زد و گفت اگه حرفی. ناراحتی داری بگو...................................من نمی فهمم یعنی حتی نمی تونه حدس بزنه من از چی دلگیرم........بعضی وقتا فکر میکنم مشکلی اگه هست از منه...من کم داشتم.....
دانوب عزیز.ممنون از راهنماییت..ولی روابط ما کمی پیچیده تر از این حرفهاست....گفتم ایشون تو محبت کلامی چیزی کم نذاشتن حتی خیلی بیشتر از مادر خودم اظهار علاقه میکنن...ولی بعضی وقتا فراموش میکنم که عروس یه خانواده هستم...حتی همسایگی هم به این صورت نمی شه..راستش به این وضع عادت کرده بودم و تا اینکه اینا ازدواج کردن...تازه فهمیدم عروس به کی میگن..از طرفی هم نمیشه بی خیالشون شد...کمی فاصله بگیری جوری مظلوم نمایی میکنن که با خودت میگی عجب آدم بی ملاحظه ای هستم....از جمعه ها متنفرم...حالم از همه روزای تعطیل بهم میخوره...از اینکه نمی تونم کمبود های گذشته رو فراموش کنم و همش در حال مقایسه کردنم خستم...از اینکه استانداردهام اینقدر افت کرده و خودم با این دختره()مقایسه میکنم احساس ضعف میکنم....فردا صبح با خانواده خودم چند روزی میرم مسافرت...البته تنهاییی..شوهرم نمیاد...شاید کمی حالم بهتر شد...شاید به خودم اومدم...
RE: مشکل من با خودم یا با جاریه جدید (باز هم همون مشکل همیشگی)
شرايطي كه داري شرايطيه كه خيلي از ما تازه عروسا ممكنه توش قرار بگيريم .ببين عزيزم تنها حرفي كه ميتونم بهت بزنم اينه كه تجربه خودمه خواهش ميكنم تو اين اشتباهو ديگه تكرار نكن.خواهش ميكنم به همسرت چيزي نگو يعني ايشونو قاضي كار مادرش نكن ،نبايد نسبت به رفتار مادرشوهرت حساس باشي بايد به خودت بقبولوني كه هر كاري ميكنه مربوط به خودشه هر تفاوتي كه ميخواد بين دو تا عروس بذاره.منم دقيقا تحت اين شرايطم.حتي اگه مادرشوهرت ده بار هم بهت زنگ زد گفت مشكلت با من چيه بگو مادرجون اينطور نيست اونروز خسته بودم و يه جوري كارتو توجيه كن هرگز نه به شوهرت نه به مادرش از دلخوريات چيزي نگو باور كن اگه گفتي به ضررت تموم ميشه.من الان هر وقت يكي از اين تبعيضاي مادر شوهرم يادم مياد فورا سعي ميكنم يكي از خوبيهاي كه بهم كرده رو ياد خودم بندازم اينطوري آروم ميشم.اميدوارم تونسته باشم كمكت كنم