آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
سلام
خواهش میکنم راهنماییم کنین
مامان بزرگم به الزایمر مبتلا شده و یک حرف رو هزاربار میگه و هر جند دقیقه یک بار به خاطر مشکل بدبینیش و زودرنجیش با یکی از اعضائ خانوادم درگیری پیش میاره
وای:302:
من دیگه خسته شدم.واقعا کم میارم.
با این که خیلی واسم زحمت کشیده اما دیگه میبرم به خدا.
جند وقته اومده خونه ی ما تا با ما زندگی کنه
جالبه که همه ی خونوادم یه جورایی بیمار هستند و دارو مصرف میکنندو هیچ کمک دستی هم ندارم و من مسئولیت زندگیمون رو به عهده دارم.
مامان بزرگم نمیاد دکتر.
مامان بزرگم هم فقط منودوست داره و منو میخواد.همش میخواد کنارش بشینم. تا این جاش اشکال نداره امابعدش هی میشینه حرف تکراری میزنه که مخم اب میشه به خدا.همش هم بدبینی و زودرنجی وحساس بودن که هر جند دقیقه دعواشون میشه.
نمیدونم چی کار کنم
خدایا کمک کن:323:
خواهش میکنم شما هم کمک کنین.
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
سلام،
درک می کنم که شرایط سختی دارید.
ان شا الله خداوند پاداش زحماتی که برای مادر بزرگتون می کشید و وقتی که برای او می گذارید را به شما خواهد داد.
شاید گاهی تحملش برایتون سخت باشه، ولی به خاطر خدا این کار رو بکنید و در لحظات سختی ازش بخواهید که بهتون صبر بدهد.
یک نگاهی به تاپیک اول شما انداختم، فکر می کنم شب بارونی صحبت های خوبی کرده بود.
به هر حال سعی کنید اون مقدار که در توانتون هست و نیاز هست به مادر بزرگ کمک کنید.
برای راحت تر شدن این کار، با بقیه ی اعضای خانواده صحبت کنید و ازشون بخواهید که اونها هم وقت بیشتری برای مادر بزرگ بگذارند.
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
ممنونم حامد 65 عزیز
ولی اذیت میشم.به خدا یه حرف رو 1000 بار باید بگم.خسته میشم.از یه طرف دلم هم میسوزه.
ولی منم دیگه اعصابم اجازه نمیده و کشش ندارم
اگه کسی بود خوب بود ولی همه یه جورایی مشکل دارن.
میترسم منم پیر شم این جوری شم.
دلم واسه یه ذره خوشی تنگ شده
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
مادر بزرگت به احتمال زیاد در زمان حال زندگی نمی کنه یا در آینده نزدیک به این حالت دچار می شه.
اگر این حالت را داره، می تونی با یه داستان در همون زمانی که خودش زندگی می کنه، ببریش دکتر. مثلا اگر در زمان جوانی خودش هست، بگی که می خوایم بریم دکتر، همسرت ( پدربزرگتون ) برات وقت گرفته و به من گفته که ببرمت اونجا. یا داستانی شبیه این. چون توی دنیای خودش زندگی می کنه فکر می کنه پدربزرگ زنده است و اون قراره بره دکتر و ... بعد باهاتون می آد.
با دارو تا حدودی می شه کنترلش کرد.
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
به خدا الان دارم زار زار گریه میکنم
الان مامان بزرگم میگه خونه مال اونه.از خونمون داره بیرونمون میکنه.
خدایا چی کار کنم؟
خدایا بهم صبر بده
تو رو خدا راهنماییم کنین
مرسی شب بارونی عزیز
مامان بزرگم زمانی که حالش خوب بود هم هیج چی از دست ما نمیخورد فکر میکرد ما سم میریزیم تو غذاش.
پارانوئید شدید داشت حالاهم که بد تر شده .
نه جوونیش میرفته دکتر نه تاهمین چند سال پیش میرفته دکتر.چه برسه به الان
حالم بده
لطفا به من کمک کنین
وای اصلا تو این وضعیت حوصله اسباب کشی رو ندارم.اخه جالبه خونه یه مقداریش مال ماست اما قبول نمیکنه
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
يعني شماالان بخاطرمامان بزرگت داري اسباب كشي ميكنن؟
مادربزرگت خونه ازخودش داره؟
اگه خيلي اوضاعش بده به زورهم كه شده ببرينش دكتر!!!
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
اگه با کلینیکهای روان درمانی یا حتی بیمارستان روانپزشکی تماس بگیرید کمکتون میکنن ، پزشک میفرستن در منزل معاینه میکنه ،اگه لازم باشه بستری میکنن . معمولا این جور افراد رو به زور نمیشه برد دکتر...
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
ميفهمم داشتن يه مريض اون هم از نوعي كه عمرا باهات بياد دكتر چقد روحشتناكه خدا بهت صبر بده.از هيچ كس حرف شنوي نداره ويا كسي كه خيلي دوسش داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟خب لزومي نداره بهش بگيد بريم دكتر يجورايي به بهانه گردشي ويا ديدن فردي از خونه ببرينش بيرون وببرينش دكتر
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
سلام دوست گرامی،
من از زمانی که ۱۳ ساله شدم، یکی از افراد خانواده دچار پارانویا و سایکوز شدید شد و این قضیه تا امروز هم ادامه داره. خوب یادمه که ایشون ما رو مشکل خودش معرفی می کرد و درگیری های روانی، لفظی و فیزیکی با هم داشتیم. سعی کنید هر چه سریعتر درمان دارویی را شروع کنید. قضیه به اونجا کشیده شد که مجبور شدیم به زور چندین نفر در خونه ایشون رو گرفتیم و یک نفر آمپول زد. بعدش تونستیم با ارتباط موثرتری با ایشون کنار بیاییم. هر چه دست دست کنید بد تره. ما ۵ سال هر کار کردیم نتونستیم راضیش کنیم و نهایتا این تزریق اجباری دارو، به مسائل تا حد زیادی پایان داد. من هیچ وقت اون شب دردناک رو از یاد نخواهم برد...همه چیز در اوج خودش بود.
خودتون رو قوی بگیرید. اینها همش تمرین صبر و استقامت شماست. بعد از مدتی خودتون خواهید فهمید که چقدر صبور تر شده اید.
همیشه به یاد داشته باشید که زندگی بدون مشکل امکان ناپذیر است.
دعا نکنیم که زندگی راحتتری داشته باشیم:دعا کنیم که افراد قویتری باشیم.
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
ممنونم دوستان عزیزم
خیلی لطف دارین شما
با حرفاتون ارومم میکنین
ketetefidشما راست میگین ولی من تنهام نمیدونم از پسش بر میام یا نه
مامان بزرگم منو دوست داره میترسم ببینه اگه من دکتر ببرمش همون اعتمادی رو هم که به من داره از دست بده
تو رو خدا واسم دعا کینین که قوی شم.صبر میخوام از خدا
باید از 3 تا بیمار نگهداری کنم.درسهای خودمم هست.واقعا نمیدونم چه جوری مدیریتش کنم؟
خواستگار زیاد دارم به خاطر شرایطم میگم نه.میترسم اونا رو هم درگیر مشکلاتم کنم.
وای ketetefid عزیز
الان دوباره تاپیکتون رو خوندم مال ما هم دقیقا همین طوره.خدارو شکر مشکلتون حل شد
باز خوبه شما کسایی بودن اطرافتون.من تنهام و هیچ کی بهم کمک نمیکنه و حتی فامیل هم حرف منو قبول نمیکنن