چه جوری کودک درونمو تربیت کنم؟ دیگه غیر قابل تحمل شده
سلام..
میرم سر اصل مطلب من همش به دلایل مسخره با شوهرم دعوا میکنم. قبل از ازدواجمم همش با برادرم دعوام میشد. بدتر از همه بعداز اینکه عصبانیتم تموم میشه پشیمون میشمو به خودم قول میدم دیگه تکرار نشه اما نمیتونم خودمو کنترل کنم. انجام دادن وظایفم برایم مشکل شده اصلا آرامش ندارم. زیاد امیدوار نیستم. خیلی زودرنجم. همش دلم می خواد غذا بخورم بخصوص وقتی عصبی میشم. گاهی اوقات اصلا تعادل ندارم یا خیلی خیلی خوشحالم با خیلی غمگین یا خیلی عصبانی یا... میرم سر کار میبینم اینطوری از زندگیم لذت نمیبرم میمونم خونه میبینم اینطوریم لذت نمیبرم. در خانواده ای بزرگ شدم که همیشه همه چیز برایم فراهم بوده خواسته هایم همیشه برآورده میشدند ولی مادرم افسردگی داره و همیشه با پدرم دعواشون میشد و خانه ی آرام و بی سر و صدایی نبود. من اصلا خوش اخلاق نیستم و نمیتونم کاری کنم که احساسات واقعیمو بروز ندم یعنی آدم خودداری نیستم و نمیتونم باشم. اصلا صبرو تحمل ندارم با یه مشکل کوچیک فوری به هم میریزم و آرزوی مرگ میکنم. با این کارام دارم زندگیمو از هم میپاشونم. چیکار کنم؟؟
و توضیح بیشتر در مورد من:
من 23 سالمه و 2 ساله که ازدواج کردم و شوهرم خیلی خوش اخلاقه وباهم مشکل خاصی نداریم. ولی من از شغلش متنفرم و همچنین من از نظر تحصیلی و خانوادگی خیلی بالاترم. همیشه آرزو داشتم با یه فرد تحصیلکرده و با خانواده ای بالاتر از خودم ازدواج کنم اما وقتی شوهرم اومد خواستگاریم دیدم باطنش دقیقا همونیه که می خواستم و ایده آله. اما بیشتر خصوصیات ظاهریش دقیقا همونیه که نمی خواستم.من راضی به ازدواج نبودم اما شوهرم انقدر رفت و اومد تا راضیم کرد.و منم باهاش صحبت کردم و بهم قول داد در یک فرصت مناسب حتما شغلشو عوض میکنه و درس هم می خونه و...
بعد از ازدواج من متوجه شدم که شوهرم بیشتر اختیارش دست باباشه و یه جورایی زندگی ما استقلال نداره و به خاطر این موضوع و شغلش که اصلا ازش خوشم نمیادو دروغایی که قبل از ازدواج خانوادش بهم گفته بودن و... خیلی رنج میبرم. خانوادشو اصلا قبول ندارم و وقتی پدرومادرشو میبینم به خودم لعنت میفرستم که چطوری من عروس این دو تا شدم. ولی خودشو خیلی دوست دارم و زندگیمو هم خیلی دوست دارم. اما از شرایط زندگیم راضی نیستم. و با اینکه خیلیا بهم حسادت میکنن و حسرت منو میخورن این اون زندگی ای نیست که همیشه میخواستم
مشکل اصلی منم. وقتی شاهد همه ی این مسائلم همش جمع میشه روی هم تا اینکه یه دفعه مثل یه بمب منفجر میشم و بد جوری با شوهرم دعوام میشه وقتی عصبانیتم می خوابه میبینم به خاطر یه موضوع الکی و پیش پا افتاده چه قشقرقی به پا کردم و احساس گناه میکنم و دلم برای شوهرم میسوزه که همش سرش داد زدم و اون هیچی نگفت و منم شرمنده میشم. همشم با خودم حرف میزنم و به خودم قول میدم دیگه اینکارو نکنم ولی نمیتونم خودمو کنترل کنم.
البته اضافه میکنم که 2 سال قبل از ازدواجم من یک ضربه ی خیلی بزرگ خوردم و نتونستم به یکی از هدفای زندگیم برسم و به خاطرش تا یک سال افسرده بودم و از اون زمان اخلاق من تغییر کرد و همش با مامانم یا برادر کوچیکترم دعوام میشد و خصوصیتای یه آدم افسرده رو داشتم