چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
سلام دوستان عزیزم:72:
من دختر 26 ساله هستم .پدر و مادرم و برادرم هر 3 بیماری روانی دارند.
مامان و بابام از هم جدا شدن.
مشکلم سر اینه که همیشه تو خونمون دعواست.به خدا نمیدونم چی کار کنم.بردمشون دکتر.
مامانم و داداشم دارو مصرف میکنند اما خوب نشدند.همش میزنن تو سر و کله ی هم.
من که از سر کار بر میگردم میخوام آرامش داشته باشم اما تازه باید جو متشنج خونه رو آروم کنم.
نمیدونم با این اوصاف چه جوری میخوام ازدواج کنم؟؟؟خیلی خواستگار دارم اما میترسم بیان تحقیقات بفهمن ما چه جوی هستیم و برن.
هر کی من و میبینه فکر میکنه من تو چه خانواده ای بزرگ شدم و هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم و خیلی آرامش دارم.اما واقعا خسته شدم.
بارها خواستگار داشتم که میخواسته بره خارج از کشور و منم دوست داشتم برم اما به خاطر خونوادم قبول نکردم چون تنها میشن.
خدایا همین الان دارن دعوا میکنن:302:
باید با این وضع خونوادم چی کار کنم؟
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
فقط خدا صبر بهت بده. اما نمیفهمم چرا یکی باید خودش رو قربانی مریضهای روانی کنه.
اینطوری خودت هم مریض میشی که. کاش میشد با همون خواستگاراییت که میخواستن برن خارج ازدواج میکردی.
بهتره با یه مشاور خودت هم حضوری مشورت کنی و برای زندگیت تصمیم بگیری.
عزیزم توی هیچ دین و آیینی نوشته نشده زندگی خودتون رو فدای دیگران کنید.
پس به خدا توکل کن و برای خودت یه قدم مثبت بردار و از این وضعیت خودت رو نجات بده.
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
ممنونم 100maahe عزیز:43::72:
ولی اصلا من نمیتونم تنهاشون بذارم.اونا فقط منو دارن.فقط اینو میدونم که هر چند روز یک بار میخوام برم از این دنیا.
ولی با این وجود همیشه خدامو شکر میکنم و میدونم که خیلی نعمت ها بهم داده
ولی گاهی وقتها از همه چی سیر میشم.
همه میگن من هیچ چی کم ندارم (از لحاظ ظاهر و اخلاق)
اما تو مورد ازدواج از جانب خانوادم خیلی احساس ضعف میکنم و واسه خودم پررنگش کردم .(فکر میکنم واقعا مهم هم باشه)درست نمیگم؟
نمیدونم با این نقطه ضعف چی کار کنم و به خواستگارام چی بگم در مورد این خانواده ی عجیب؟؟؟؟؟
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
سلام دوست خوبم.
عزیز دلم نمیشه ما هر کسیو که قرص مصرف میکنه و اعصابش ضعیفه، روانی بدونیم. روانی به شخصی گفته میشه که هیچ کدوم از اعمالش تحت کنترل خودش نیست . شخصی که حتی در وضعیت نرمال نمیتونه عادی عمل کنه. آیا این سه عضو در خانواده شما اینچنین عمل میکنند؟
به شخصه با توصیفی که شما دادین، من گمان نمیکنم اینچنین باشه، اونها فقط کنترل کمتری روی اعصابشون دارند یا اصلا ندارند. همین. بنابراین بهتره انقدر مسئله رو واسه خودتون بزرگش نکنید. اونها ضعف دارند، اما عیب و ایرادی ندارند که شما بخواین به خاطرش به خواستگارانتون جواب منفی بدین. اجازه بدین افراد بیان خواستگاری، تصمیم با خودشونه که شما و خانواده شما رو بپذیرند یا نه. ضمن اینکه شما هم موظفید باهاشون صادقانه برخورد کنید.
اما در مورد واکنش شما باید بگم: یک بند از قوانین حقوق بشر هست که میگه:
"هر شخص حق انتخاب دارد که آیا خود را درگیر مشکلات شخصی دیگران بکند یا خیر!"
بنابراین نیازی نداره، اگر توانشو ندارین یا روحیه تون تضعیف میشه و آسیب میبینید، خودتون رو وارد بحث و جدال های مادرتون و برادرتون بکنید. شما میتونید خودتون رو بکشید کنار و تنها بر خدا توکل کنید.
شما باید اول وضعیت خشم رو در اونها درک کنید، مثل اینکه اونها فرضا اعصاب ضعیفی دارند، و بعد متناسب با وضعیت اونها ازشون انتظار داشته باشین. مثل یک کودک، مثل یک بیگانه زبان و ....
:305:باید خیلی مواظب باشید، چون شما در چنین جوی رشد کردین، مستعد افسردگی هستین. در صورت لزوم برای سازگار شدن با محیط خانواده، بد نیست به مشاور مراجعه کنید تا به صورت اصولی این کارو انجام بدین.
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
شب بارونی عزیز ممنونم:72:
حتما به توصیه هاتون عمل میکنم.
مامانم پارانوئید داره داداشم هم مریضه (شبیه اوتیسم اما به اون شدت نیست .بعضی از علائمشو داره)
ببینید مثلا بارها با داداشم صحبت کردم که آبرو یک چیزیه که اگه بره برگردوندنش سخته.
دعوا میکنند که صداشون تا 4 تا همسایه میره .اون قد که من خجالت میکشم از خونمون در بیام.چون فکر میکنم بقیه میگن این خونوادش دیونست
منظور من ازبه کار بردن لفظ روانی اون اصطلاحی نیست که بیشتر وقتها در جامعه استفاده میشه منظورم این بود که کلا این 3 نفر از لحاظ بهداشت روانی فوق العاده ضعیف هستند و بیماری دارن.
مشکل این جاست که منم خیلی کمال گرا هستم و با شرایط سختی که داشتم الان دارم فوق میخونم.
ولی میترسم خواستگارام از وضعیت خانوادم بفهمن.
احساس بدی بهم دست میده.
اعتماد به نفسم میاد پایین.
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
میدونم عزیزم. من شمارو درک میکنم. چون مشکل شما رو به نوعی دیگر داشتم. میدونم خیلی سخته آدم تو یه فاز باشه و اطرافیانش تو یه فاز دیگه. اما به هر حال شما نمیتونی اونهارو تغییر بدی. باید قبول کنید اونها مشابه شما فکر نمیکنند و تا خودشون نخوان هم نمیتونن به گونه ای دیگر فکر و متعاقبا عمل کنند.
در مرد خواستگارانتون که گفتم، تصمیم با خودشونه.، شما کسی رو مجبور نمیکنید بیاد بگیردتون. خودشون با میل خودشون و با اطلاع قبلی میان.
طنز: دختر خودش مریضه در حد شیزو، با اعتماد به نفس تمام میره خونه بخت،:311: اونوقت شما نگران خانواده ای هستین که فقط یه کوچولو در رفتارشون ضعف دارن؟ اعتماد به نفس داشته باشین.
و در مورد رفتار با خانواده، لازم میدونم چند بند دیگر هم از حقوق بشر برای شما یادآور شم. شما سعی کنید این حقوق رو هم به خودتون بدین و هم به دیگران. اونوقت انقدر اذیت نمی شین.
حقوق مسلم بشر:
1. حق درخواست آنچه میخواهیم، (با درک این واقعیت که شخص مقابل نیز میتواند بگوید نه!)
2. حق دارا بودن عقیده و احساسات و عواطف و بروز آنها در موقع مناسب
3. حق ایراد سخنانی که پایه و اساس منطقی ندارند و ما مجبور نیستیم صحت آن را ثابت کنیم
4. حق تصمیم گیری از جانب خودمان و مواجه شدن با نتایج و پیامد های ان
5. حق ندانستن یا نفهمیدن چیزی
6. حق اشتباه کردن.
7. حق موفق شدن.
8. حق تغییر فکر خودمان
9. حق ازادی فردی
10. حق تنهایی و استقلال.
11. حق تغییر خودمان و شخص قاطعی بودن.
و....
قول میدم اگر در باور این حق و حقوق خوب کار کنید، خیلی تحمل شما افزایش پیدا میکنه و کمتر تحت تاثیر افکار ویرانگر قرار میگیرید. امتحانش بد نیست. (یادتون نره این حقوق رو برای دیگران هم قائل باشید.وگرنه نه تنها سازنده نیست، بلکه مخرب هم هست.)
البته مشاوره فراموش نشه.
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
ممنونم شب بارونی عزیز.:104:
حقوق مسلم بشر چه قدر کامل و جامعه البته به شرط این که همه رعایتش کنن.:305:
سعی میکنم روشون کار کنم (البته روی یه چند تاییش کارکردم)
ولی من مشاوره بارها رفتم اما خیلی راهکار نداده فقط بهم گفتند تو خیلی سختی کشیدی و بهت تبریک میگیم که خودتو به این جا رسوندی و روحیه ی قوی داری.فقط همین.
از آینده ی داداشم میترسم.الان نوجوونه ولی دستش رو مامانم بلند میشه مامانم بلد نیست چه جوری باهاش رفتار کنه.
ولی منو خیلی دوست داره و با من ارتباطش خوبه.(منم تا یه حدی صبر دارم بعدش متاسفانه دیگه نمیتونم)
اما با بقیه ی دوستاش مشکل داره همش دعواش میشه باهاشون و کلا همه رفتاراش غیر قابل تحمله.مثلا همین چند روز پیش از یه جایی یه چیزی برداشته بود که من فهمیدم و با هم رفتیم سر جاش گذاشتیم.درس نمیخونه نظافت شخصیشو رعایت نمیکنه.دائم تو خونه وسایل رو خراب میکنه مثلا تلویزیون و ...
منم واقعاخسته میشم از کاراش.
از اینده ی داداشم هم میترسم.
خدایا خودت کمکم کن:323:.
من چی کار باید بکنم؟؟؟
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
ممنونم ازتون.
در مورد مشاوره باید بگم: اونها تدریجی و با برنامه عمل میکنند و در نظر اول نمیتونن بگن شما واقعا چه ضعفی دارید و بعد که ضعف رو تشخیص دادن، باید برنامه هایی رو مناسب شرایط شما تنظیم کنند و بعد از نتیجه گیری، قطعی عمل کنند. واسه همین لازمه مشاوره کامل باشه و نیمه کاره رها نشه. اگر کامل نباشه، حتی ممکنه خطر آفرین هم باشه. ضمن اینکه لایق بودن و دانایی مشاور هم باید ثابت شده باشه. این کارو حتما انجام بدین و سعی کنید احساستون رو به طور کامل برای مشاورتون بیان کنید.
در مورد برادرتون باید بگم، افرادی که دچار این بیماری و بیماری های مشابه هستند، به خاطر نگاه ها و بازخوردهایی که توی جامعه نسبت به اونها بوده، تا حدودی احساس حقارت میکنند، ضمن اینکه سیستم عصبی اونها هم متشنج تر از افراد دیگر هست. به همین دلیل سعی میکنند این احساس حقارت رو در پس چهره ای خشن و قدرت طلب پنهان نگه دارند. در حالیکه ممکنه در وجودشون بسیار هم با محبت باشند و خیلی هم بترسند. همین ارتباط خوبشون با شما، نشون میده که چقدر در دل مهربان هستند و این چهره ی خشن فقط یه جبهه گیری در مقابل افکار دیگرانه.
اما کارهایی که برای ایشون میتونین انجام بدین اینه که :
1. هدف و هدفمندی رو بهشون آموزش بدین. یعنی بهشون نشون بدین انسان های هدفمند بسیار مقتدر تر از افراد خشن هستند.
2. به پرورش استعداد هاشون کمک کنید. میدونید اگر این همه انرژی در زمینه ی استعدادیشون به کار گرفته بشه چی میشه؟
:305: قانون پایستگی انرژی میگه: انرژی نه به وجود میاد و نه از بین میره. تنها از حالتی به حالت دیگر قابل تبدیله.
این قانون فقط برای اجسام فیزیکی نیست. برای همه ی طبیعت و موجودات برقراره.
3. چون بهشون نزدیکین میتونید با برنامه، کاری کنید که باورهای صحیح شما رو بپذیرند. چون انسانها به باورهای افرادی که بهشون علاقه مند هستند، خیلی ارادت دارند. پس این برای شما یه مزیته.
4. برای برادرتون هرگز به دنبال جلب محبت مادرتون نباشید. چون مادرتون بیماریشون به گونه ایه که احساسات و محبت رو همواره بازپس میزنند. به همین دلیل هم افراد کم عاطفه ای اند. بنابراین باید محبت رو در برادرتون نسبت به مادرتون تحریک کنید. یعنی برادرتون مادرتون رو درک کنه نه مادرتون برادرتون رو. باید با برادرتون صحبت کنید و اول بفهمید مشکلشون با مادرتون چیه. بعد توجیه اش کنید که بهتره شرایط موجود رو بپذیره.
و...
من نظرمو ارائه دادم. اعتراف میکنم در این زمینه دانشی ندارم. امیدارم کارشناسان هم بیان و بهتر راهنماییتون کنند.
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
[b]شب بارونی عزیزم مرسی واقعا حرفاتون آرومم کرد.[/b][size=large]:46
خیلی ممنونم بابت وقتی که میذارین:72:
[color=#FF1493]
همین کار رو انجام خواهم داد(رفتن به یه مشاوربا تجربه و به صورت مداوم)
دقیقا همین طوره که شما میگین وداداشم خیلی با محبته و به شدت احساسی(مثل خودم)
من رو داداشم خیلی کارها کردم مثلا کلاسهای بازی درمانی گذاشتمش و از وقتی بچه بود مشاوره میبردمش.
اما تاثیری نداشته.
من پایه ی زندگی هستم تو خونمون یعنی یه جورایی مدیریت خونه به عهده ی منه.واسه همین نمیتونم تنهاشون بذارم.همین سر کار هم که میرم همش باید نگران خونه باشم.
من رو داداشم سعی کردم خیلی کار کنم . از همون بچگیش.یه جورایی مسئولیتش با من بوده.
مثلا اون چیزایی که به داداشم یاد دادم حس میکنم هیج وقت ازش استفاده نمیکنه.مثلا از وقتی بچه بود کلی براش کتاب میخریدم و جلوش کتاب میخوندم ولی الان دریغ از یک کلمه خوندن.
امسال هم 2 تا تجدیدی اورده.
من روش حساسم دوست دارم به جایی برسه اما با این کاراش...(دارم نا امید میشم )
الان اومده بود منو بغل میکرد اما من زیاد بهش توجهی نکردم:163:.اخه الات تو سن بلوغ هستش.میگم شاید زیاد
خوب نباشه اگه من بغلش کنم و بوسش کنم.درست میگم به نظرتون؟
مامانم هم یه دقیقه خوبه یه دقیقه دیگه از این رو به اون رو میشه.اصلا رفتاراش ثبات نداره اما منو خیلی دوست داره و به من محبت میکنه.
مشکل این جا مامانم و داداشمن که من اگه من نباشم همیشه بینشون دعواست طوری که به بیرون از خونه هم کشیده میشه:316: ( من واقعا عذاب میکشم چون رو این چیزها حساسم)
خیلی ممنونم از همه دوستام عزیزم که تاپیکم رو میخونن و راهنمایی میکنن یا فکر میکنن در مورد این موضوع.:72:
RE: چگونگی زندگی با چند بیمار روانی؟
ببین عزیزم!
استعداد هر کس در زمینه ای هست. دلیل نمیشه اگر شما اهل مطالعه هستید، برادرتون هم اهل مطالعه باشه. ببینید اون واقعا چی دوست داره و بعد تو همون زمینه کمکش کنید. شاید ورزش دوست داره، یا نقاشی، یا موسیقی و شاید فقط دروس عملی یا تئوری وار دوست داره. شما باید زمینه استعدادیشون رو کشف کنید و تو همون زمینه کمکش کنید.
یکی از آشنایانمون پدر و مادرش عاشق ریاضی بودن و به قول خودشون تو دوران تحصیل بچه زرنگ. اما دخترشون فوق العاده تو درسا ضعیف . از سال اول دبیرستان 6 تا 6 تا می افتاد. کلی به خاطر این موضوع مورد سرزنش قرار میگرفت و همه میگفتن این خنگه.:163: آخر سر خسته و کلافه به خانواده اش گفت: من ریاضی دوست ندارم. بذارید هرکاری دلم میخواد انجام بدم. بعد از دو سال رد شدن تو کنکور، کنکور داد و رفت رشته مورد علاقه اش. رشته مورد علاقه اش هنر بود. اون عاشق نقاشی بود. امروز ساده ترین تابلوهایی که میکشه، هر کدوم 300، 400 تومان فروش میره و البته کلی هم معروف شده!!!
اینو گفتم تا بدونید، علایق و استعداد ها متفاوته. پس اجازه بدین در علایق خودش رشد کنه.
در مورد توجه کردن به برارتون، سعی کنید بهش توجه کنید و مراقبش باشید، اما به خاطر بلوغش حد و مرز رو نگه دارید.
در مورد آخر باید بگم: احساس میکنم روحیه تون خیلی خسته شده، بهتره یه مدت خودتون رو از این ماجراها دور نگه دارین و به خودتون برسید و توجه کنید. یه مدت مرخصی بد نیست.