نوشته اصلی توسط خارپشت
این چند روز حتی یه لحظه هم نیست که به ریحان و مصائب داشتنش فکر نکنم
هنوزم حالم خیلی خوش نیست البته دیگه حالت تهوع ندارم اما هنوز حس میکنم دستام میلرزه
من به یه چیز خیلی معتقدم اونم اینه که هر وقت کوچکترین اشتباه (اخلاقی )داشتم به فاصله چند روز بدجوری سیلی خوردم
انگار مستقیما یه بلا نازل میشه فقط بخاطر خطایی که تو کردی
پنچ ماه پیش وقتی برای اولین بار ریحانو دیدم بدون اینکه با خدا مشورت کنم یا حتی بهش فکر کنم تصمیم گرفتم برم سر کلاسشون و بیشتر باهاش اشنا بشم
تصمیمم نتیجه داد تونستم باهاش ارتباط بگیرم , مسابقه ای که ریحان داشت ارتباطمون رو تشدید کرد
و من در اوج بودم با هر بار دیدن ریحان احساس غرور میکردم احساس پیروزی
بدون اینکه حتی یه بار از خدا بخوام بهم کمک کنه
احساس میکردم دیگه تموم شد ریحان مال منه ، کی میتونه ریحانو ازم بگیره ، کار تمومه
خیلی ابلهانه دنبال خونه بودم . . .
و بعد از یه مدت اولین سیلی رو خوردم ! ریحان دیگه ریحان نبود !
نمیدونستم چیکار باید بکنم بی توجهی هاشو که میدیدم دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار
اونقدر عصبی بودم که بازم ندیدم بازم خدارو ندیدم به خودم گفتم من ریحانو میخوام پس مال منه هیچکسم نمیتونه جلومو بگیره حتی پدرش
دوباره بدون اینکه از خدا بخوام بدون اینکه برم پیشش و بخاطر خودخواهی هام به درگاهش زار بزنمو ازش کمک بخوام رفتم پیش پدرش و . . .
خواهشم کم از التماس نبود
التماس کردم
من التماس کردم
اخ تازه یادم اومد ای داد بیداد به کی دل بستم ،از کی دل کندم
من فراموش کردم خدایا من تو رو فراموش کردم
یادم رفت یادم رفت دو سال پیش برای چی همه چی خراب شد و حالا برای چی همه چی باید درست بشه
خدایا من یادم رفت
خدایا من به خودم به خود ناتوان و حقیرم اعتماد کردم
من مثل همیشه ,خودخواه , مغرور , خسته از خودم و نه از هیچکس دیگه
برگشتم
خدای مهربونم
که خیلی وقته برا برگشتنم لحظه شماری میکنی
شمارش معکوس شروع شد
دیگه نشمار من برگشتم
برگشتم