RE: کسی هست کمکم کنه . . .
دوست عزیز
لطفا کمی متنو خلاصه تر کن و اینقدر به حاشیه ها نپرداز :160:
راست گفتی احساساتی هستی از شرح و تفسیرتون پیداست :43:
اینجوری همه وسطای کار خسته می شند و کسی هم توصیه نمی کنه
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
من فکر کردم اینجا یه فاروم تخصصیه . . .
من قصدم درددل نیست . . . قصدم کمک گرفتن از یه مشاوره . . . احساس کردم باید همه چیزو کامل بگم که بتونه کمکم کنه . . . :(
نقل قول:
راست گفتی احساساتی هستی
خب . . . شما راهی رو می تونی پیشنهاد کنی که من به احساساتم غلبه کنم ؟
مثلا من اگه کسی رو دوس داشته باشم . . . اصلا نمی تونم دو دقیقه هم باهاش قهر باشم . . . حتی اگه تقصیر خودم نباشه . . . خودم همه چی رو به گردن میگیرم و عذرخواهی میکنم
این موضوع خودمم اذیت می کنه.
تا هم واکنش نشون میدم . . . از تهدید های طرفم نسبت به جدایی می ترسم . .. نه که بخوام اغراق کنم . واقعا می ترسم . . . اصلا هم دست خودم نیست .
شخصیت وابسته ای ندارم . . . تو رو خدا به این ربطش ندید . . . نمی دونم چطوری بگم اصلا . . .
حالم خیلی بده
سوال بعدیم اینه . . .
از کجا میشه فهمید که یه دختر عشقش واقعیه . . . و فیلم بازی نمی کنه . . . ؟
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
دوست عزیز چطوری می گی وابسته نیستی در حالیکه
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mane-hamishe-tanha
مثلا من اگه کسی رو دوس داشته باشم . . . اصلا نمی تونم دو دقیقه هم باهاش قهر باشم . . . حتی اگه تقصیر خودم نباشه . . . خودم همه چی رو به گردن میگیرم و عذرخواهی میکنم
این موضوع خودمم اذیت می کنه.
تا هم واکنش نشون میدم . . . از تهدید های طرفم نسبت به جدایی می ترسم . .. نه که بخوام اغراق کنم . واقعا می ترسم . . . اصلا هم دست خودم نیست .
شخصیت وابسته ای ندارم . . . تو رو خدا به این ربطش ندید . . . نمی دونم چطوری بگم اصلا . . .
حالم خیلی بده
یک پسر با اینهمه توانایی حیف که اینقدر وابسته باشه :227:
خیلی اذیت می شی در آینده و مطمئنا روی موفقیتهات هم تاثیر بد می زاره
سعی کن رو خودت کارکنی با تکنیکهای تو قف فکر - ورزش کارهای مورد علاقه و.....
بقول دوستی وقتی آدمی چسبی(خاصیت وابستگی داره ) باید خیلی حواسش باشه که کجا ایستاده تا به جایی نامناسب نچسبه :160:
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
نقل قول:
تکنیکهای تو قف فکر
میشه در موردش توضیح بدید ؟
راستش آدمی هستم که نمی تونم در زمینه ی احساساتم ذهنم رو پارتیشن بندی کنم . . . مثلا نمی تونم بین عشق و باقی چیزای زندگی . . . تمام این ها یه تعادلی رو رعایت کنم.
در مورد درسم می تونم هااااا . . . . نه تنها واسه خودم بلکه واسه بقیه هم برنامه ریزی درسی می کنم ولی در مورد احساسم اصلا نمی تونم . . .
اذیتم می کنه .
مثلا این چند وقت هر چی می خونم توی مخم نمیره . . . در حالی که خیلیا هستن که هم عاشق هستن و هم مثلا توی درسشون موفق میشن . . .
ولی من وقتی شخصی برام مهم میشه . . . دیگه میشه همه ی زندگیم . . . اولش فکر کردم با گذشت زمان درست میشم
ولی اصلا درست نشدم . . . بدتر هم شد . . .
خودم با این حسم کنار میام . . .
همش می ترسم طرفم ازم خسته بشه . . . مدام از فیدبک های منفی طرف مقابلم می ترسم . . . به روش نمیارم ولی می ترسم ازم جدا شه . . . چون فکر می کنم هیچکسو جز اون نمی خوام
نمی دونم چطوری منظورم رو برسونم
شایدم یه جور خود کم بینیه . . .
من دنبال درمانش می گردم . . . بالاخره یه راهی باید باشه دیگه
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
اگه توی این سایت بگردی مقالاتی در موردش پیدا می کنی
و یا سرگذشت دوستانی رو بخون که همچین وابستگی هایی داشتند و طرف مقابلشون رو هم خسته و فراری کردند.
لطفا کارشناسان تالار و بقیه دوستان هم نظراتشون رو بیان کنند.
ولی بد نیست اول شما اون پست اول تون رو کمی مختصر کنید و بطور خلاصه مشکلتون رو بگید تا راهنمایی راحتر بشه
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mane-hamishe-tanha
کلا در قسمت درسم آدم ناموفقی نبودم . ولی خب تا الآن به فکر پول درآوردن نیفتادم چون پدرم وضع مالی خوبی داشته و خودش بهم گفته که من دوس دارم تو درس بخونی و من خرجتو بدم.
زیاد با پدرم رابطه ی خوبی ندارم ! ! ! ! ولی هر جا که باعث افتخارش میشم ازم حمایت می کنه . . . احساس میکنم شدم مهره ای برای آرزوهایی که خود پدرم نتونسته بهشون برسه . . .
---------------------
یه آدم منطقی هستم که اگه با منطق باهام بحث کنی مطمئنا من رو می تونی هم نظر خودت کنی ! ( انعطاف پذیرم )
-------------------------
پدر و مادرم هر دو تحصیلکرده هستن(کارشناسی ارشد حقوق). کلا توی فامیل ما تحصیلات خیلی خیلی مهمه . . .
-----------------------
شعر میگم . . . به نظرم این تنها نقطه ضعف زندگی منه. پسرهایی که شاعر هستن، پزیادی احساساتی هستن و این به نظرم خوب نیست و دارم سعی می کنم باهاش مبارزه کنم.
--------------
پسری نیستم که سختی ندیده باشم . . . توی دو سال آخر . . . فشارای زیادی از همه طرف روم بوده . . . . (تمام سختی ها از فقر ناشی نمیشه . . . به نظر من فشار مالی یکی از پیش پا افتاده ترین فشارهاست چون تو می دونی چطور باید باهاش برخورد کنی ولی بعضی از فشار ها هستن که تو فقط باید تحملشون کنی)
------------------
یه وبلاگ داشتم که شعرام رو توش میذاشتم ،
از قسمت نظرات وبلاگم با یه دختر آشنا شدم.
------------------------------------
چند هفته ای با هم چت می کردیم. اصلا نمی دونم چرا انقدر خوب منو می فهمید. شایدم میخواست منو تور کنه(اول ها این فکر رو می کردم) ولی بعد ها دیدم نه . . . . اینجور دختری نیست. اصلا یه دختر خاصی بود . . . احساساتش زیاد دخترونه نبود بیشتر مردونه بود ! ! ! ! !
---------------------------
هیچ مورد ناپسندی توی حرفاش ندیدم.
راستش ندیده دل دادم . . . خودش وابستم کرد. با اینکه نمی دیدیمش ولی شبا خوابشو می دیدم! ! !
به درسم یه کم لطمه زد این رابطه . . . چون من یه آدمی هستم که احساساتم (نسبت به فرد و نه نسبت به شی ء) می تونه سکان زندگیمو بگیره . . .
خودم می دونستم کارم اشتباهه . . . . ولی عین احمق ها چشممو بستم و همین طوری ادامه دادم . . .
کارمون به شماره گرفتن کشید . . .
بعدشم هم رو دیدیم . . .
(راستش این اولین بار بود که من با یه دختر نامحرم قرار میذاشتم)
-------------------------------
فنی حرفه ای خونده بود، مدرکش فوق دیپلم بود. این تنها چیزی بود که می تونست مانع ازدواجم باهاش بشه چون می دونستم مادرم بلافاصله با شنیدن همچین حرفی باهام مخالفت می کنه مخصوصا اینکه مادرم خیلی از دخترا رو واسم در نظر گرفته بود که هم خانوادشون حسابی پولدار بودن و هم خودشون تحصیلات دانشگاهی داشتن و هم اینکه مطمئنا اگه میرفتم خواستگاری نه نمی گفتن . . .
----------------------------------
برام تعریف کرد که میخواسته با یکی از اساتیدش ازدواج کنه که پدر و مادرش اجازه ندادن و اونا عاشق هم بودن و بعدش ضربه ی بدی خورده و دیگه دلش نمیخواسته ازدواج کنه.
بهش گفتم نمیخوام از گذشتت چیزی بدونم. گفتم از این تاریخ تو مال منی. من مسئول این تاریخ به بعد تو هستم . . . گذشتت مال خودت. دیگه هم حتی توی ذهنت هم بهش فکر نکن.
حرفای من براش جالب اومد( من یه سری عقاید خاصی دارم که خودمم نمی دونم چرا اون عقاید رو دارم ! ! ! ممکن بود هر پسری بود با شنیدن حرفاش همونجا بلند میشد و میگفت دیگه نمی خوام ادامه بدم . . . . )
---------------------------
توی یه شرکت کار می کنه که توش سه تا مرد مجرد هستن(البته این سه تا مرد سی سالشونه / اختلاف سنیشون زیاده) و مدیرش هم یه خانم مسن هستش.
-----------------------------
اون سه تا مرد مجرد رو با اسم کوچیک صدا می زنه و خیلی باهاشون صمیمیه. . . و این خیلی منو حساس کرد.
یه مدت سر این قضیه باهاش دعوا داشتم تا اینکه دستمو گرفت برد شرکت و به همشون گفت ایشون نامزد منه . . . همتون بدونید.
بعدش بهم گفت خیالت راحت شد ؟
در حالی که من اصلا منظورم این نبود. من اصلا با شغلش مشکلی نداشتم. فقط تنها مشکلم رفتارش در محیط کاری بود
که بعد ها فهمیدم بخاطر اجتماعی بودنشه و هیچ نیت بدی پشت کار نیست. چون چند بار سر زده امتحانش کردم . . .
------------------------
انگار فقط کارش بود که براش مهمه . . . . اون صمیمیتی هم که اول فکر می کردم فقط در حیطه ی کاری بود (البته من رو هنوزم از درون آزار میده ولی به روش نمیارم . . .. دارم با خودم مبارزه می کنم که هضمش کنم چون واقعا نگرانیم بی دلیله . . . اون سه تا پسر هم پسرای بدی نیستن . . . از اون گذشته یه خانم خیلی خوب و با تجربه بالاسر همشون بود که از این نظر خیالمو راحتتر می کرد)
----------------------------------------
احساس می کنم شخصیت قابل اعتمادی باشه .
---------------------------------------
تعهد سرش میشه . . . . از روزی که با منه . . . . حلقه میندازه دستش با اینکه من اصلا بهش نگفتم .
بهش گفتم تا شهریور میام خواستگاری . هنوز این رو با پدر و مادرم مطرح نکرده بودم.
---------------------------------------
شب که اومدم خونه و این رو با پدر و مادرم مطرح کردم از اون شب تا حالا هر شب دعوا داریم. کارمون به جایی رسید که حرفایی که اصلا توی خونه ی ما مطرح نمیشد هم به زبون پدر و مادرم اومد . . . . مثلا اینکه پدرم میگه از ارث محرومت می کنم. خلاصه هر جور فحشی که تا حالا توی زندگیم نشنیده بودم شنیدم . حتی یک شب رو توی یکی از پارکای شهرک غرب خوابیدم ! ! بیرون از خونه . . .
-----------------------------------------
البته این قضایا رو سعی کردم به طرفم انتقال ندم . . . که یه وقت تحقیر نشه یا مثلا فکر نکنه اضافیه . . . .
دختر مهربونیه . . . حالا من الآن حوصله ی تایپ همه ی خوبیاشو ندارم ولی به غیر از اینکه زیادی اجتماعیه . . . دیگه هیچ عیبی نداره.
شاید باورتون نشه ولی توی این سن و با این مدرک پایین . . . .الآن شرکت زده
با یه نفر که اونم یه پسر سی ساله ی مجرده(البته پسره دوست منه و بهش مطمئنم) / اون خانم مسنه هم هنوزم باهاشون کار می کنه.
----------------------------------------------
زمان رفت و آمدش خیلی بدجور شده. هشت صبح میره . . . . ده شب برمیگرده . . .
--------------------------------------------------
منم نمیخوام زیاد خودمو حساس نشون بدم . . . .چون هر بار چیزی گفتم بهم میگه بی اعتمادی بهم . . .
---------------------------------------------------
من بخاطر اینکه هنوز کارت پایان خدمتم دستم نرسیده نمی تونم خیلی خوب وارد بازار کار شم . . . این موضوع داره غرورمو اذیت می کنه
----------------------------------------
می فهمید چی میگم ؟ ؟ ؟
------------------------------------------
اصلا مث خوره داره فکرمو میخوره . . . تازگی ها هم هر شرکتی میره واسش خواستگار پیدا میشه . . . اینو خودش بهم نمیگه . . . . همون شریکه بهم میگه ( بهم میگه بیا زودتر بگیردش . . . این پسرای دیگه اذیت می کنن )
--------------------------------------
یه مسئله هم سر حجابش توی محیط کار بود . . . که خب همش میگه رعایت می کنم ولی اونطوری که باید رعایت کنه . . . رعایت نمی کنه . . .
----------------------------------------------------
من بخاطرش همه ی پل های گذشتمو خراب کردم ولی اون حاضر نیست بخاطر من از هیچیش بگذره . . . همه چی رو با هم میخواد.
--------------------------------------------------------
دوسشم دارم نمی تونم ازش جدا شم . . .
نمی دونم چی کار کنم . . .
از هر طرف روی من فشاره . . . هم خانواده . . . هم خودش . . . .هم فکرایی که اصلا نمیذاره من به کارام و پروژه های دانشگاهیم برسم . . .
به خدا آدم شکاکی نیستم . . . ولی هر بار چیزی گفتم بهم میگه تو زیاد گیر میدی. . . در حالی که من فقط نگرانشم . . .
حرفام از روی بی اعتمادی نیست . . .
-------------------------------------------------------
مثلا اون شب ساعت یازده شب زنگ زده میگه من دارم میرم خونه . . . . میگم کجایی ؟ میگه از شرکت اومدم بیرون دم اتوبان وایسادم منتظر تاکسی. . .
گفتم با آژانس برو . .
گوش نداد
---------------------------------------------------------
آره من الآن ور دل مامان بابامم ولی وقتی درسم کامل تموم شه خب می تونم برم سر کار . . . .
یه وقتایی فکر می کنم ازم خسته شده . . . بهش میگم من حاضرم بخاطر خوشبختی تو ازت بگذرم
اگه ازم خسته شدی بهم بگو
ولی میگه . . . حرفایی که میزنه از روی خستگیه و من باید ببخشمش . . . یهو میزنه به اون دنده که دوستت دارم برات میمیرم هیچکسو جز تو ندارم . . . و من باز خر میشم .
------------------------------------------------------------------------
خودمم دوسش دارم . . . نمی تونم تصور کنم که ازش جدا بشم .
با همه ی این توصیف ها . . .
راهنماییم کنید . . . من تا شهریور باید چه کارایی کنم . . .
به خدا از این همه فشاری که رومه خسته شدم . . .
نمی دونم . . . ولی دوستم بهم گفت یه مشاور می تونه کمکت کنه . . . اینجا مشاوری هست که کمکم کنه ؟
سلام به همدردی خوش امدید:72:
پست شما را خواندم و قسمت های مهم اون رو مشخص کردم
متاسفانه شما مسیر اشتباهی رو طی کردید . روش دوستی عاشقانه که بدلایل زیادی برای طرفین بسیار اسیب زاست. روش درست شناخت با نظارت خانواده هست
از اشنایی اینترنتی نیز بگذریم که به نظر من روش غیر قابل اعتمادیست
مسئله بعدی شما نداشتن شرایط ازدواج هست
شما ابتدا باید شغلی قابل اتکار رو پیدا می کردید و بعد به سراغ مرحله ازدواج می رفتید
مسئله سوم مشکلات و عقایدی هست که شما براحتی می خواهید اونها رو هضم کنید و قبول کنید
شما باید به عقاید خود احترام بگذارید. باید به عقاید پدر و مادر خود احترام بزارید
و اما...
تا 11 شب بیرون ماندن یک دختر مجرد به نظر عاقلانه و قابل هضم نیست
حتی اگر اجبار برای کار وجود داشته باشه... حتی اگر صد ها دلیل و بهانه بیان بشه
مسئله بعدی وابستگی شماست که شما رو از تفکر منطقی بازداشته
طوریکه که در مقابل پدر و مادرتان ایستاده اید و خانواده خود را در موضع مخالف خود قرار دادید
مورد دیگری که از خواندن حرفاتون متوجه شدم زود باوری شماست
بهترین راهکار:
عذر خواهی از پدر و مادر ، زمینه سازی برای یافتن یا ایجاد یک شغل و انتخاب راه درست برای ازدواج هست
بنده قضاوتی در مورد ان دختر خانم نمی کنم . انشالله که انسان خوب و شریفی هستند
ولی راه شما راه ازدواج شما راه درستی نیست
من در کل حق این را ندارم که در موضوع شما بدبین یا خوشبین باشم ولی پیشنهاد می کنم تاپیک های دیگر رو مطالعه کنید
با تشکر:72:
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
نقل قول:
مورد دیگری که از خواندن حرفاتون متوجه شدم زود باوری شماست
یعنی ممکنه بهم دروغ گفته باشه این همه وقت . . . ؟
نقل قول:
تا 11 شب بیرون ماندن یک دختر مجرد به نظر عاقلانه و قابل هضم نیست
باور کنید . . .. اصلا یه سری حرفا رو دیگه نمی زنم . . . به خودم شک کردم که این حرفام درسته یا نه . . .
الآن که شما با من هم عقیده بودنتون رو نشون دادی . . .باور کنید انگار یه لیوان آب یخ ریختید رو آتیش وجود من.
خب بعضی وقتا اصلا به من حق نمیده . . . فقط بحث بی اعتمادی و شک رو می کشه وسط . . .
اصلا نمی خواد قبول کنه خب . . . ساعت یازده شب . . . کنار اتوبان . . . جای یه دختر نیست . .
نقل قول:
تا 11 شب بیرون ماندن یک دختر مجرد به نظر عاقلانه و قابل هضم نیست
من بهش گفتم . . . شرایط مالی ازدواج رو ندارم
گفتش خانوادم اینطوری نمی تونن (خانوادش کاملا در جریان هستن )
منم بهش حق دادم . . . اون گفتش . . . خب میای خواستگاری . . . تا یک سال نامزد می مونیم . . .بعدش میریم سر خونه زندگیمون .
منم دیدم منطقیه . . . قبول کردم .
به خدا خیلی روم فشاره . . . اولیش قضیه ی سربازی بود . . . با صد تا ترفند . . . بالاخره موفق شدم از وزارت دفاع پروژه بگیرم . . . که جلوی خانوادش تحقیر نشه . . . تا بهش نگن پسره سربازی نرفته . . . سر موضوع ارشدم هم . . .با اینکه واقعا شرایطم بد بود . . .ولی باز یه جایی توی تهران رو آوردم که بازم جلو آشناهاش بهم افتخار کنه که بگه پسره تحصیلکردست . . .
ولی اصلا اینا رو نمی فهمه . .
اصلا نمی خواد درکم کنه . . . که بابا اگه روی تو فشاره . . . خب روی منم فشاره . از وقتی این شرکته رو زده . . .همه ی زندگیش شده کارش
نه توجهی . . . نه عشقی . . .
اونم شخصیت من که . . . واقعا عاشقشم . . .واقعا دوسش دارم . . . یعنی حتی پشت سرش هم تعهدای اخلاقیم رو رعایت می کنم . . . سعی می کنم چشمم هم واسش پاک نگه دارم .
این شده وضعیت من
نه راه پیش دارم نه راه پس ./ . . . خانوادم کلا ازم کندن .
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
الله اعلم... ولی شما نباید با جواب های ایشان صورت مسئله را پاک کنید
مسئله حجاب
مسئله دیر امدن به خانه
مسئله صمیمی بودن بیش از حد با سه پسر
و ....
ببینید شما شخصیتی متفاوت با ایشان دارید
شما به اصول خاص خود پایبند هستید مثل حجاب در شان یک خانم با شخصیت. مثل سر موقع به در خانه بودن ، مثل حفظ حرمت ها بین یک زن و مرد
این اصولی که شما برا انها حساسیت بسیار عاقلانه و قابل تایید هست
امکان دارد ایشان کاملا با شما صادق باشند یا خیر.
RE: کسی هست کمکم کنه . . .
نقل قول:
امکان دارد ایشان کاملا با شما صادق باشند یا خیر.
اینجور موقع ها . . . هر پسری جای من باشه میگه . . .این دختر افتاده رو زمین واسه من .
من خودم اینا رو می دونم که کارم اشتباهه
وقتی میگم احساسم کلا عقلم رو گرفته . . . درکم نمی کنید . . . اصلا دست خودم نیست.
تا می بینمش . . .همه چی یادم میره .
در مورد صداقت . . . فکر نمی کنم دروغ بگه . آخه چند بار امتحانش کردم . واسه حجاب هم . . . یه کم بخاطر من بهتر شد . . . ولی با اونی که من میخوام نشد . .
یه مطلب مهمی که نمی دونم بگم یا نگم . . . نذارید به حساب فکرای بچگانه ی من . . .
ولی من فقط دوس داشتم در طول زندگیم با یه دختر رابطه داشته باشم و اون هم همسرم باشه .
اگه بخوام بنا به هر دلیلی باهاش کات کنم . . . مطمئنم ضربه ی بدی می خورم و همیشه عذاب وجدان منو اذیت می کنه . . .که چرا با یه دختری رابطه برقرار کردم و باهاش ازدواج نکردم . . . می دونید چی میگم ؟
من نمی دونم . ..
یعنی هیچ راهکاری واسه ادامه ی زندگی با یه همچین دختری نیست . . . با توجه به توضیحای مفصلی که من دادم ؟