بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
سلام
حتما بازم اینبار مثل همیشه من مقصرم و باید سرزنش بشم
اما اگه اینطورم بشم دیگه زذم به سیم اخر....
شوهرم 36 سالشه 5ساله ازدواج کردیم و یک دختر 2ساله دارم شوهرم خوب و مهربون ...اما ایرادی که اغلب باعث اختالافمون شده وابستگی بیش از حد و 2 طرفه اون و خانوادش به همه
برای نمونه...
- حداقل روزی 2بار با مامانش در هر شرایطی که باشه مثلا مسافرت توجاده سرکارو...تلفنی صحبت می کنه و گزارش اون روزو می ده
- شوهرم شغل خوبی داره و درامد خوب اما باورتون میشه حتی تخم مرغ و نون و شیر پدرشوهرم می گیره و وقتی می گم نه پدرجون ما خودمون...می گن شما تو کارای ما دخالت نکنین
- برای تعویض روغن ماشین...خرابی کولر نمیدونم هرچیز کوچیکی که شما تصور کنید همسرم باید به باباش زنگ بزنه و باهم برن اونکارو انجام بدن....
- وقتی می ریم خونشون و برمی گردیم خونمون باید بهشون اطلاع بدیم که خوبیم و رسیدیم خونه و بالعکس درباره اونا...
بقیه شو خودتون تصور کنید...
اما من چکار می کنم
تا امروز مدارا و همراهی
چندبار اروم باهاش صحبت کردم و گفتم که بهرحال ما زندگی مستقل داریم و...بشدت گارد گرفت و...ول کنید که چقدر جبهه گرفت و .. منم بی خیالش شدم .
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
وابستگي همسرتون تو اين 5 ساله هيچ تغييري نكرده؟ يا اينكه اين وابستگي كمرنگ تر شده
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
اما چیزی که باعث شد من برخلاف همیشه رفتارکنم ....
شغل شوهرم طوریه که 7روز خونه نیست و 7 روز هست
هفته ای که نیست مرتب روزهارو میشمرم که برگرده...
2شنبه اطلاع دادن اپاندیسیت داره
بردیمش بیمارستان من و پدر شوهر و مادرشوهرو
خودم عضو تیم پزشکیم و با جراحش تشخیص خودمو گفتم و دکترپذیرفت و عمل نشد
مادرشوهرم گفت من شب پیشش می مونم گفتم باشه هرجور شما مایل باشین پس الان – ساعت حدود3 عصر- شما برید خونه استراحت کنین بعد جاهامونو عوض می کنیم گفت من می رم ولی به این خاطر که فکر می کنم تو می خوای با شوهرت باشی و ...بعدش 1 ساعت بعد برگشت و گفت کلی خودمو سرزنش کردم که چرا اومدم ...
پدرشوهرمم مرتب می گفت این تشخیص خود جراح بود که پسرم عمل نشه که اینبار من صراحتا گفتن نه ایشون تشخیصشون اپاندیسیت بود اما تشخیص من درست بود-در موقعیت های مشابه من همیشه لبخند می زنم و همیشه سکوت می کنم-
خلاصه از شوهرم مراقبت کردم و دیروز می خواست ترخیص بشه که مادرشوهرم گفت پس من می رم خونه و شما بیاین من اولش حرفی نداشتم که از بیمارستان بریم خونه اینا اما وقتی ناراحت شدم که همکارای همسرم زنگ زدن و گفتن 2 روز دیگه می یایک خونتون و همسرم به مادرش گفت ما روز 4شنبه می ریم خونمون و مادرشوهرم گفت نه 3-4 روز اونجا هستین
بچه ها تصور کنید انگار نه انگار که منم ادمم و از خودم زندگی دارم شوهرمم تشخیصش یک مسمومیت ساده بود...
بچه فکر کنید یک هفته انتظار و بعد بدون اینکه حتی نظرت و بخوان ...
اما این همه ماجرا نبود ...من خیلی دلخور شدم مخصوصا اینکه وقتی به شوهرم گفتم منم می تونم ازت مراقبت کنم گفت نه من می رم خونه مامانم و اونجا می مونم ...
یک جنبه دیگه قضیه...
خانواده همسرم در منطقه ای زندگی می کنن که ظاهرا 4-5 درجه از منطقه ما بهتره
خودم خجالت می کشم دارم اینا رو می نویسم
پدر من از مدیران معروف و تحصیلکرده و تمام خواهران و برادرانم جزو نخبه های کشور و پزشک و دکترای مهدسی
خانواده شوهرم تحصیلات دانشگاه ازاد پولدار
شوهرم می گه شما اگه پولدار بودین که دنبال درس نمی رفتین از بی پولیتونه
البته اینم بگم از نظر اقتصادی ما وضعیت متوسط به بالایی داریم ولی اونا بهتر
و بارها و بارها و بارها وفپقتی همشون دورهم جمع می شن از بدی منطقه ای که خونه ما اونجاس و قیمت ارزونشو ...صحبت می کنن و من درونم فقط داغ می شم و هیچی نمی گم...
دو ساعت قبل از ترخیصش بود
بهم گفت خواهرش فلان تاریخ عروسیشه و لی جهیزیه شو می یاره خونه اپارتمان خودش نه اپارتمان شوهرش
گفتم چرا متراژ هردوشون که یکیه
توضیح اینکه اپارتمان شوهر خواهرشوهرم در منطقه خانه پدری منه
گفت نه منطقه ش قرق می کنه ما نمی تونیم اونجاها زندگی کنیم:302:
گفتم عروس همسایه ما دکتره پدرشم پزشکه خیلی راحت خونه بغلی ما زندگی می کنن
گفت خب اونا می تونن ما نمی تونیم...
بچه ها داغ شدم شکستم تمام حرفاشون تو ذهنم مرور شد با صدای بلند بهش گفتم از همتون بدم می یاد که اینطوری ادمو تحقیر می کنین و بعد گفتم اصلا من خونه مامانت نمی یام مگه من از خودم خونه زندگی ندارم
شوهرم گفت نیا من می رم
کارای ترخیصشو انجام دادم چون پدرش کمردرد داره وسایلو بردم داخل ماشین گذاشتم
رسوندنم خونه و رفتن
و تا الانم نه زنگی و نه...
اینهمه زحمت کشیدم...
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
سلام عزیزم من هم تمام مشکلات تو رو با چند درجه کم تر دارم
اینا رو همه رو به حساب دلسوزی پدر و مادر همسرت بذار چون واقعا هم همین طوریه
همسره منم روزی دوبار با مامانش حرف می زنه و در هر شرایطی ما دعواهای زیادی سر این مسئله با هم کردیم که جز به وجود اومدن شکاف و دلخوری چیزی نداشت
الان دیگه همسر من جلوی من به خانواده اش زنگ نمی زنه و به خواسته من کمتر از جریانات زتدگیمون گزارش می ده یا اینکه به مامانش اینا گفته که به من گزارشاتشو نگن
خلاصه نمی دوم ولی داریم همین طوری سر می کنیم
گاهی وقتا خودمو می ذارم جای همسرم می بینم واقعا منظوره خاصی نداره و فقط و فقط چون این طوری بزرگ شده داره این طور رفتار می کنه
اگه به چیزی تو این مسئله رسیدی منم خوشحال میشم استفاده کنم
ولی به نظره من دست پا زدن بیخوده تو این مسئله
من یه زمانی همسرم تلفن دستش می گرفت اضطراب خالی میشدم
یا تلفن خونمون زنگ می زد تمام اعصابم بهم می ریخت این قدر که حساس شده بودم که الان خانواده همسرم هستن خلاصه الان یه کم بهتره اوضاع
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
من الان نمی دونم باید چکار کنم
ایا باید به شوهرم یا مادرش زنگ بزنم
یا منتظر بمونم ببینم چی می شه
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
منتظر بمونيد و نگران هيچ چيزي نباشيد
اگر خواستي يك زنگ كوتاه شب بزن و حالش رو بپرس.. از خودش! به مادرش چي كار داري؟
فردا بريد عيد ديدني و عادي برخورد كنيد و بعد با هم بيايد خونه...
اين كاري كه كردي راه حل موضوع شما نيست
هيجان زده و احساساتي تصميم نگيريد...
مشكلت حل شدنيه...
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
هلینا جان آرامش خودتو حفظ کن، نگران نباش
ایشالا درست میشه
حالا من این مشکلو خیلی خفیف با خواهر کوچیکه شوهرم دارم، یعنی هرکاری بخوایم بکنیم میدونم زنگ میزنه به اون میگه و هماهنگ میکنه، من خیلی بدم میاد، ولی تا حالا به شوهرم نگفتم که چرا اینکارو میکنه
بدترین جای قضیه اینه که با وجودیکه من نشون ندادم که حساسم و خوشم نمیاد کسی از زندگیم خبر داشته باشه ولی همسرم همیشه در غیاب من با ایشون صحبت میکنه
من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ولی تا حالا سعی کردم با خواهرش بیشتر رابطه داشته باشم، آدم بدجنسی نیست ولی تو خانوادشون یه جورایی مسئول هماهنگیه، شاید باورتون نشه ولی حتی میخوان پدر مادرمو دعوت کنن، ایشون زنگ میزنه
ولی من سعی کردم زیاد حساسیت نشون ندم، و تو زندگیمون هرطوری که دلم خواسته تصمیم گرفتم، و حتی جاهاییکه احساس میکنم تصمیم ممکنه مال ایشون باشه، ردش کردم یا یه کاری کردم که اجرا نشه
کمتر شده ولی ادامه داره
بعضی اوقات لجمو در میاره، ولی هیچوقت نمیزارم همسرم متوجه بشه چون حس میکنم اینطوری بیشتر و راحتتر میتونم نظرمو اعمال کنم تا زمانیکه تو جبهه مقابل قرار بگیرم
امیدورام مشکلت زودتر حل بشه عزیزم
اما فکر میکنم این مسئله ای هست که باید تمومش کنی، اگرم بخوای این مشکلو حذف کنی، لازمه یه جایی برخورد قاطع داشته باشی، و برای یه برخورد قاطع امروز خیلی بهتر از فرداست،
من کارشناس نیستم و نظر شخصیمو میگم
حالا که این کارو کردی، ادامه بده ولی با منطق و آرامش تا به نتیجه برسی
نمیتونی انتظار داشته باشی خانوادش رابطشونو کمرنگ کنن یا همسرت اینکارو بکنه، ولی میتونی متوجشون کنی که زندگیم محدوده داره و اون محدوده باید مورد احترام دیگران باشه و بهش تعرض نشه و بعد کم کم سعی کنی دایره این محدوده رو بیشتر کنی
با تمام وجود آرزو میکنم تو برخورد با این مسئله به موفقیت دست پیدا کنی عزیز
منم از راهکارهایی که بهت میدن برای کمتر ضربه خوردنم و بهتر شدن زندگیم استفاده کنم
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sci
منتظر بمونيد و نگران هيچ چيزي نباشيد
اگر خواستي يك زنگ كوتاه شب بزن و حالش رو بپرس.. از خودش! به مادرش چي كار داري؟
فردا بريد عيد ديدني و عادي برخورد كنيد و بعد با هم بيايد خونه...
اين كاري كه كردي راه حل موضوع شما نيست
ممنونم
ولی علیرغم اینکه می دونم خیلی بد واکنش نشون دادم قلبم اینقدر رنجوره که واقعا نمی تونم برم خونشون ضمن اینکه می دونم با واکنشی که نشون می دن شاید احساس حقارتم بیشتر بشه...
دیشب بهش زنگ زدم و پیام دادم جواب نداد...
دوباره که زنگ زدم اخرین لحظه جواب داد و گفن گوشی شو داده بوده دست خواهرش ...گفت باز خوبه اون بنده خدا گوشی رو اورده که جواب بدم وگرنه جواب نمی دادم
دوست دارم زنگ بزنم ولی با حرف دیشبش احساس بدی دارم
ولی اگه این مساله طولانی بشه و خانوادش از خدا خواسته باشن چی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shamim_bahari2
هلینا جان آرامش خودتو حفظ کن، نگران نباش
ایشالا درست میشه
حالا من این مشکلو خیلی خفیف با خواهر کوچیکه شوهرم دارم، یعنی هرکاری بخوایم بکنیم میدونم زنگ میزنه به اون میگه و هماهنگ میکنه، من خیلی بدم میاد، ولی تا حالا به شوهرم نگفتم که چرا اینکارو میکنه
بدترین جای قضیه اینه که با وجودیکه من نشون ندادم که حساسم و خوشم نمیاد کسی از زندگیم خبر داشته باشه ولی همسرم همیشه در غیاب من با ایشون صحبت میکنه
من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم ولی تا حالا سعی کردم با خواهرش بیشتر رابطه داشته باشم، آدم بدجنسی نیست ولی تو خانوادشون یه جورایی مسئول هماهنگیه، شاید باورتون نشه ولی حتی میخوان پدر مادرمو دعوت کنن، ایشون زنگ میزنه
ولی من سعی کردم زیاد حساسیت نشون ندم، و تو زندگیمون هرطوری که دلم خواسته تصمیم گرفتم، و حتی جاهاییکه احساس میکنم تصمیم ممکنه مال ایشون باشه، ردش کردم یا یه کاری کردم که اجرا نشه
کمتر شده ولی ادامه داره
بعضی اوقات لجمو در میاره، ولی هیچوقت نمیزارم همسرم متوجه بشه چون حس میکنم اینطوری بیشتر و راحتتر میتونم نظرمو اعمال کنم تا زمانیکه تو جبهه مقابل قرار بگیرم
امیدورام مشکلت زودتر حل بشه عزیزم
اما فکر میکنم این مسئله ای هست که باید تمومش کنی، اگرم بخوای این مشکلو حذف کنی، لازمه یه جایی برخورد قاطع داشته باشی، و برای یه برخورد قاطع امروز خیلی بهتر از فرداست،
من کارشناس نیستم و نظر شخصیمو میگم
حالا که این کارو کردی، ادامه بده ولی با منطق و آرامش تا به نتیجه برسی
نمیتونی انتظار داشته باشی خانوادش رابطشونو کمرنگ کنن یا همسرت اینکارو بکنه، ولی میتونی متوجشون کنی که زندگیم محدوده داره و اون محدوده باید مورد احترام دیگران باشه و بهش تعرض نشه و بعد کم کم سعی کنی دایره این محدوده رو بیشتر کنی
با تمام وجود آرزو میکنم تو برخورد با این مسئله به موفقیت دست پیدا کنی عزیز
منم از راهکارهایی که بهت میدن برای کمتر ضربه خوردنم و بهتر شدن زندگیم استفاده کنم
شمیم جان ممنونم ولی چطوری
من واقعا نمی دونم الان باید چه عکس العملی انجام بدم
زنگ بزنم و با مادرش صحجبت کنم و از رفتارش انتقاد کنم
نمی دونم واقعا نمی دونم
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
نقل قول:
نوشته اصلی توسط هلینا
ممنونم
ولی علیرغم اینکه می دونم خیلی بد واکنش نشون دادم قلبم اینقدر رنجوره که واقعا نمی تونم برم خونشون ضمن اینکه می دونم با واکنشی که نشون می دن شاید احساس حقارتم بیشتر بشه...
دیشب بهش زنگ زدم و پیام دادم جواب نداد...
دوباره که زنگ زدم اخرین لحظه جواب داد و گفن گوشی شو داده بوده دست خواهرش ...گفت باز خوبه اون بنده خدا گوشی رو اورده که جواب بدم وگرنه جواب نمی دادم
دوست دارم زنگ بزنم ولی با حرف دیشبش احساس بدی دارم
ولی اگه این مساله طولانی بشه و خانوادش از خدا خواسته باشن چی
خواهرم
موضوعاتی که می گید رو درک می کنم .. و بر خلاف آنچه در پست 1 نوشته بودید که بازهم شما مقصرید... من می گم نه! شما مقصر نیستید! و کسی قرار نیست شما رو سرزنش کنه... قلبت آزرده شده و از اینکه جای شما تصمیم می گیرند بسیار رنجیدی... واکنش شما هم بد نبوده! فکر نمی کنم کار شما رو نقد کرده باشم.. گفتم این کار (قهر) راه حل این داستان نیست... شما باید وانمود کنید که قهر نیستید! شما تمایلی به اینکه منزل پدر ایشون بمونید ندارید و این به معنی قهر نیست!
اصلا این مواقع اشتباه نکنید و با اس ام اس پیغامی نفرستید... تماس بگیرید.. اگر یک بار جواب نداد... 15 دقیقه بعد مجددا تماس بگیرید! اگر جواب نداد شما کار خودتون رو کردید...و این مشکل ایشونه که جواب نداده!
مطمئنا به نفع شما نیست که طولانی بشه... البته نمی شه گفت که خانوادش از خدا این رو می خوان! چون این مشکل شوهر شماست، نه خانواده اون... شوهر شما عملا قطبی عمل می کنه و تفکرات پلاریزه داره! به شما کمک می کنیم تا بتونید این مشکل رو اساسا حل کنید
فعلا اوضاع رو اروم کنید اگر با ایشون تماس گرفتید فقط بگید زنگ زدم حالت رو بپرسم...و سریع قطع کنید! هیچ چالشی نباشه لطفا.. اگر خواست بحث کنه بگید بعدا صحبت می کنیم!
وقتی اوضاع اروم شد می تونید با کسب مهارتها، شوهر محترمتون رو اصلاح کنید.
خواهرم، هلینا، می دونم رنجیده اید! باید هم می رنجیدید! حق هم داشتید!
اما اگر موافق باشید فعلا پرونده بیمارستان رو مسکوت می گذاریم و نمی بندیم! چون براش راهکار داریم و حلش می کنیم
در مورد انتقاد از رفتار شوهرتون یا مادر شوهرتون، فعلا دست نگاه دارید. چرا که اگر بلد نباشید چطور انتقاد کنید اوضاع بد تر می شه و پیچیده می شه...
از خودت و شوهرت بیشتر بگو... فقط همین مشکلشه که به خانوادش وابسته است؟
معلومه خیلی حساسی و احساساتت برات مهمه... و حرف اول رو می زنه...
به نظرت موانع خوشبختی شما دو نفر چیست؟
آیا شوهرت از وضعیت زندگیتون راضیه و احساس رضایت قلبی داره؟
فردا برو عید دیدنی... عادی برخورد کن! تویی که تعیین می کنی نه دیگران! یک بار برای همیشه خودت برای خودت تصمیم بگیر و نذار تو رو مجبور کنند... اگر نری مجبور شدی که قهر کنی چون چاره دیگه ای نداشتی!
فردا هم اگر خواستی بری تنها کلیدی که دستت هست احترامه! در اولویت اول به خودت، در اولویت دوم به همسرت، و سوم به خانواده ایشون
موفق باشی
سوالی داشتی بپرس... تنها نیستی!
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
[size=large]سلام:72:
(اینها همه نظر و تجربه شخصیمه ها....)
این خیلی بده که تمام زندگی ما خانم ها به همسرمون وابسته است و اگه رابطه مون با همسرمون بد بشه "داغون" می شیم. هر چی باشه امروز فردا آشتی می کنید و فقط اون "داغون" بودن برامون می مونه.
زمانی که قهر و دعوا بین من و همسرم زیاد بود من سعی کردم با کار بیرون و مهمون خودم رو سرگرم کنم و کم تر روی همسرم و ناراحتیم تمرکز کنم.
زمانی که ناراحت هستید، ببینید دقیقا چه چیزی ناراحتتون کرده و دقیقا همون رو از همسرتون بخواید و سعی کنید بحث ها و مسائل حاشیه ای رو وارد نکنید و دقیقا روی خواسته تون تمرکز کنید.
با همسرتون مهربون باشید و گذشت داشته باشید ولی مواردی رو که گذشت کردید رو اعلام کنید تا همسرتون بدونن چقدر برای زندگیتون زحمت می کشید. در مواردی که بهتون بی احترامی می شه به همسرتون بگید و ناراحتیتون رو اعلام کنید. بگذارید همسرتون خوبی ها، گذشت ها و احترام گذاشتن های شما رو ببینه و تصمیم بگیره که آیا واقعا شما لایق این بی احترامی ها هستید و یا شما شخصیت محترمی دارید و باید به شما احترام گذاشته بشه...
توی زندگی به اندازه ای که براتون ارزش قائل می شن مسئولیت بپذیرید، بگذارید همسرتون هم نقشی توی زندگی داشته باشه. بگذارید همسرتون بنزین ماشینتون باشه... هر چقدر اون به زندگی می رسه شما هم همونقدر به زندگی برسید، البته نه با لجبازی، بهش نشون بدید که وقتی اون به شما و زندگیتون توجه می کنه شما هم انرژی پیدا می کنید و به اون و زندگیتون توجه می کنید. بهش نشون بدید که انگیزه حرکت شما اون هست و اگه اون نباشه شما ناراحت و بی حوصله می شید و کارها درست پیش نمی ره...
الان هم شما ناراحت شدی، به خودت حق بده اگر هم خواستی پیش قدم بشی اشکالی نداره ولی بهش بگو که هنوز از بی احترامی هایی که بهتون شده نارحتید و دوست ندارید بهتون بی احترامی بشه ولی به خاطر نیازی که بهش دارید پیش قدم شدید...[/size]