-
مشکل من
سلام خسته نباشید
من 27 سالمه و در 20 سالگی با داشتن یک پسر یک سال و نیمه جدا شدم
بعد از دو سالگی به خاطر مشکلات زیاد مثل نداشتن خانواده ی خوب و نداشتن در امد کافی مجبور شدم پسرمو به خانواده ی پدریش بدم
تنها زندگی میکردم و کلی مشکلات داشتم
به هر دری میزدم تا بتونم کمی پول پس انداز کنم تا پسرمو پیش خودم بیارم
خانواده ی پدریش از لحاظ تغذیه و روحی بهش رسیدگی نمیکردن
حتی براش یه جوراب نمیخریدن و با اینکه پیش اونا بود اما این جور مخارجشو من میدادم
تا اینکه دو سال پیش ازدواج کردم
قبل از ازدواج عنوان کردم که پسرمو بعد از یکسال میارم پیش خودم
اقایی که الان باهاش ازدواج کردم تمام شرایط منو قبول کرد و خانوادش از اینکه من بیوه هستم خبر ندارند
من پسرمو تو عقد نامه عنوان کردم
بعد از ازدو.اج از تهران به شهرستان کوچکی که شوهرم اهل اونجا بود رفتم
و در انجا فهمیدم شوهرم به من دروغ گفته و سه سال از من کوچکتره
و خیلی راحت زیر تعهداتش زد
من خیلی ازش کتک خوردم تا جایی که با کابل هم کتکم زد
همه بهم گفتن طلاق بگیر اما نمیتونستم
چون نه از لحاظ مالی دیگه چیزی داشتم و نه خانواده ی خوبی
چون بعد از ازدواج پولی که پس انداز کرده بودم رو به شوهرم دادم تا زندگیمونو شروع کنیم و دیگه چیزی نداشتم
خانوادهی شوهر سابقم نمیذاشتن من تلفنی با پسرم که دیگه هفت سالش بود حرف بزنم و دائم میگفتن روحیش خرابه چون من دیگه نمیتونستم ببینمش خیلی ازش دور بودم
دوسال تحمل کردم و قبل از عیدی که گذشت پسرمو بردم پیش خانواده ی خودم
قرار بود حضانت هم بهم بدن
مادرم هم که ادم دمک دمی مزاجیه گفت دیگه نمیتونه نگهش داره
به شوهرم پیشنهاد دادم جدا شیم چون دیگه نمیتونم پسرمو اواره کنم
چون شوهر سابقم اعتیاد داشت و ازش هم خبری نبود
پسرم بی پناه وتنها بود
افسردگی داشت
شوهرم خودش گفت بیارش اینجا و قبول کرد
من دو هفته ای میشه که پسرمو اوردم پیش خودم
الان میره سوم دبستان
به خانواده ی شوهرم گفتم که بچه ی خواهرمه که تو ی تصادف فوت کرده و کلی دروغ
از وقتی که اوردمشش شوهرم دائم برام قیافه میگیره
با پسرم خوب رفتار نمیکنه
لیوان نوشابه رو از جلوش برمیداره و دائم چشش به اینه که من چقدر چیز میز میدم این بچه بخوره
در حالی که به شوهرم بیشتر میرسم
میدونم که شوهرم سنش کمه و براش سخته اما از طرفی من هر شب کابوس میبینم
میخواستم ابان امسال بچه دار شم گفتم شاید پایه های زندگیم محکمتر بشه
چون میدونم شوهرم نسبت به بچه ی خودش با مسئولیته اما میترسم زیاد بینشون فرق ذاره
مثلا الان نمیذاره چراغ خواب برای پسرم روشن کنم و..............
خواهش میکنم کمکم کنید
سر در گم هستم
به نظرتون بچه دار شدنم ممکنه مشکلی رو برطرف کنه یا همه چیز بدتر میشه؟
آیا ممکنه رابطشون با هم خوب بشه؟
چقدر طول میکشه؟
کی بچه دار شم؟
مادرش شک کرده به موضوع با اون چی کار کنم؟
شوهرم تو خونه کار میکنه بنابراین چطوری رفتار کنم که رابطشون بدتر نشه؟؟
پسرم خیلی افسردس چیکار کنم؟؟؟؟
اینجا ششهرستان کوچیک با امکانات بد هست نمیذاره پسرمو غیر انتفاعی بنویسم حتی نمیذاره بگردنم یه مدرسه ی دولتی خوب بذارم میگه هر مدرسه ای که بهمون نزدیک تره بذار
چی کار کنم؟
خواهش میکنم کمکم کنید
رابطش باهام سرده راحت میگه نتونم تحمل کنم بهت خیانت میکنم
من یه بار خیانت دیدم و تکرار دوبارش داغونم میکنه
-
RE: مشکل من
خواهر عزیزم سلام:72:
امیدوارم کارشناسان عزیز هر چه زودتر کمکتان کنند
از خوندن داستان زندگی شما بسیار متاثر شدم ... شما زن بسیار شجاع و با لیاقتی هستید. شما گوهر خدواند هستید بر روی زمین.امیدوار ، و با انرژی بیشتر به زندگی ادامه بدید
برای حل مشکلتون دعا خواهم کرد.
یا فاطمه(س)
-
RE: مشکل من
پریوش خانم
در مورد مدرسه پسرتان، لزومی نداره که بره مدرسه غیر انتفاعی. مدارس غیر انتفاعی به غیر از تعداد کمیشون، اکثرا از افراد لیسانس و فوق لیسانس بیکار به عنوان نیروی کار استفاده می کنند. مدارس دولتی از معلمهای با تجربه و آموزش دیده. فقط رنگ و لعاب مدرسه غیرانتفاعی بیشتر است.
لزومی نداره وقتی دنبال مدرسه برای پسرت می گردی به شوهرت بگی که امروز تا ظهر مدارس مختلف سر زدی. سر فرصت بگرد و مدرسه مورد نظرت را پیدا کن. منظورم این است که خیلی در جریان جزییات نذارش. نه برای پنهان کاری، بلکه برای کم کردن حساسیتش نسبت به پسرت.
پسرتون تازه اومده پیش شما. بهتره یه مقدار آروم تر و با سیاست تر برید جلو. حالا امسال بذارش مدرسه نزدیک خونه. بذار اول مساله برای همسرت جا بیفته.
فکر نمی کنم بتونید این مساله را همیشه پنهان نگه دارید. ضمن اینکه عکس العملهای بقیه و این داستان خواهرتون هم به گوش بچه می رسه و مشکلی به مشکلات قبلیش اضافه می کنه. این که در 8 سال زندگی بین سه خانواده جا به جا شده، اینکه مادرش خودش را خاله بچه معرفی می کنه و ... هضمش و درکش برای بچه خیلی سخت است. بهتر است در یک فرصت مناسب که بچه را برای مدت یک هفته می فرستید پیش مادرتان یا عمه اش یا ... برای مسافرت، این موضوع را با خانواده همسرتان مطرح کنید. به قول معروف مرگ یکبار شیون یکبار. بهتر از این است که همیشه دست و دلتان بلرزد و بچه هم این همه عذاب بکشد. ( البته نظر من غیرکارشناسی است. با روانشناس و مشاور صحبت کنید بعد اقدام کنید. )
همسرتان 24 ساله و پسرتان 8 ساله است. همسرتان را درک کنید و کمک کنید که همدیگر رو بپذیرند. :72:
-
RE: مشکل من
در بین زندگی خودتان و بچه ای که تصمیم به آوردنش دارید برای تحکیم پایه های یک زندگی متزلزل ( بچه هیچ معحزه ای نمی کند همانطور که برای زندگی قبلیتان نکرد ) و غیره، شما عجالتا وظیفه مادریتان را در قبال بچه موجود ادا کنید باقی بماند
شما ببینید چی رو به چی می فروشید: بزرگ کردن بچه با دروغ و کلک و ناپدری که جلوی چشم شما اینطوری باهاش رفتار می کنه حالا دور از چشم شما چه شود! رو به اینکه خانواده همسر ندونن شما بچه دارید می فروشید
من رفتار شما و تصمیمات شما رو هشدار جدی در برابر آینده این طفل معصوم می بینم و شما رو دعوت به پذیرش احساس مسئولیت می کنم در برابر فرزندتون، حالا فرزند دوم پیش کش!
-
RE: مشکل من
خانم محترم اگر قرار بود با بچه دار شدن پایه های زندگی محکم بشه همین بچه ای که الآن داری باید این کارو می کرد.
بچه دار شدن نه تنها مشکلاتو حل نمی کنه به توان می رسوندشون.اولین کاری که باید بکنی استقلال مالی پیدا کنی.
با این تعاریفی که ازش کردی این مرد شوهر بشو نیست.البته سنش کمه شاید به اقتضای سنش اینطور رفتار می کنه.
ولی شما استقلالتو به دست بگیر.چرا نمی گی بچه خودمه؟
-
RE: مشکل من
سلام بچه جدید مشکلی را حل نمیکنه که اوضاع را بدتر هم میکنه.راستی به بچه اول صدمه نزنید اگه پیش همون خانواده پدرش میموند شرایطش از این بهتر نبود؟شاید برای هردوتون بهتر باشد.اگه میتونید کار پیدا کنید که با استقلال مالی بهتر بتونید تصمیم بگیرید.در هر حال اینده این بچه که صدمات زیادی هم خورده از این بدتر نکنید.
-
RE: مشکل من
سلام . دوست خوبم اگر پايه ي زندگي بر صداقت بنا نشه، خيلي زود فرو ميپاشه. شما نميتوني با دروغ به اين زندگي ادامه بدي. ماه كه پشت ابر نميمونه. به نظر من خانواده همسرت بايد حقيقت رو بدونن. حالا هر اتفاقي كه بيفته.... اگر همين الان و در آرامش خودتون بهشون بگيد، خيلي بهتر از اينه كه بعد ها در شرايط بد خودشون بفهمند! به هر حال اين اتفاق دير يا زود ميفته. آيا ميتونيد با همسرتون صحبت كنيد و راضيش كنيد با شما همكاري كنه؟
اما در مورد بچه، اصلا اين اشتباه رو نكنيد. حداقل تا زماني كه خانواده همسرتون حقيقت رو نميدونن و واكنش اونها مشخص نيست، اين كار يه اشتباه محضه.
توصيه ميكنم رابطه تون رو با خانواده ي خودتون محكم تر كنيد تا حداقل يه تكيه گاه داشته باشين.
-
RE: مشکل من
سلام
با نظر سایر دوستان موافقم بچه دار شدن مشکلیو حل نمی کنه و ممکنه بیشتر باعث ایجاد تنش بشه
اینطور که می فرمایین بچه اولتون هم شرایط مناسبی نداره یه طفل معصوم دیگه رو وارد این اوضاع نکنین
در مورد مشکلات دیگه چون تجربه ای ندارم نمی تونم کمک کنم امیدوارم کارشناسان راهنمایی کنن
-
RE: مشکل من
اول باید سعی کنی حساسیت همسرتو کم کنی.خیلی بیشتر از گذشته بهش محبت کن.پیش شوهرت زیاد به بچت محبت نکن.البته واسه یه مدت.در چنین شرایطی اصلا به فکر بچه دار شدن نباش.اگه همسرت موافقت کرد به خانواده همسرت حقیقتو بگو.همین استرس باعث می شه نتونی تو این شرایط رفتار مناسبی داشته باشی.
زیاد هم به مدرسه بچتون حساس نباشین.مهم اینه که در این شرایط از درس عقب نمونه.ان شاالله با حل شدن مشکلتون که صبره زیادی هم می خواد هر مدرسه ای خواستید می فرستینش
-
RE: مشکل من
سلام
دوستان خوبم از همتون ممنونم
خیلی خوبه که میشه راحت حرف دلتو بگیو کسی سوئ استفاده نکنه
از راهنمایی همگی ممنون
با کمک شما تصمیم گرفتم که بچه دار نشم
درست میگید یه بچه ی دیگه رو بدبخت میکنم
در مورد مدرسه هم میرم نزدیکترین مدرسه اسمشو مینویسم
در مورد استقلال مالی گفتید ه من در حال حاضر خیلی محدود هستم ونمیتونم برم سر کار من تازه یه هفته شده که میتونم تا سر خیابون برم و خرید کنم
در رابطه با گفتن موضوع به خانواده ی شوهرم با ید بگم که شوهرم به هیچ وجه اجازه ی گفتنش رو نمیده
ادم دهن بینی هست و دست بزن داره
من یک گوشم کر شده یک دستم شکسته به گردنم ضربه های بدی زده که باعث شده لرزش دست بگیرم
تقریبا 6 ماهه که با هم دعوای بد نداشتیم و کتک نخوردم
چون یک بار بیوه بودم از تکرار دوبارش میترسم
خانوادم هم که گفتید بهشون نزدیک تر بشم......
نمیتونم
چون اولین کسانی که برام حرف در اوردن خواهر و مادرم بودن
حتی شوهر خواهرم بهم نظر داشت و من وقتی عنوان کردم تمام کاسه کوزه ها سر من شکست
من همیشه تنها بودم حتی الان که شوهر دارم از حرف زدن دست بر نمیدارند
میتونم بگم بعد از ازدواج با وجود کتکها و دوری از پسرم باز ارامش داشتم
گفتید اگه پسرم اونجا میموند براش بهتر بود
نه بهتر نبود چون پدرش اعتیاد داره و با زنی زندگی میکنه که باعث شد زندگیم خراب شه
و اصلا به دیدنش نمیاد
کتک میخورد و برای غذا بهش هر روز یا تخم مرغ میدادن یا نون و شیر
هم قدش و هم وزنش کمه
مثل کلاس اولیا میمونه واصلا بهش نمیخوره میره سوم
هر وقت به دیدنش میرفتم مریض بود
من تصمیم گرفته بودم از شوهرم جدا شم چون من باعث به وجود امدن این بچه بودم
خودم بچه ی طلاقم هم نامادری و هم ناپدری داشتم نمیخوام این بچه هم مثل من ایندش تباه بشه
هر چند از طلاق میترسم اما ازش فرار هم نمیکنم
میخوام مادر باشم نه مادری مثل مادر خودم
از همه ی شما دوستای گلم ممنون