انسان در جستجوی معنا... ویکتور فرانکل
ويكتورفرانكل( 1997 1905 ) به عنوان بنيانگذار معنا درماني در تاريخ روانشناسي نوين شناخته مي شود. شكل گيري رويكرد معنا درماني در انديشه فرانكل، متاثر از فضايی بود که وی در اردوگاه های کار اجباری نازی ها تجربه کرده بود.
فرانکل در این اردوگاه ها بستگان نزدیک خود را از دست داده و خود نیز تا چند قدمی مرگ پیش رفته بود. فضای دشوار و غیر قابل تحمل اردوگاه در کنار شکنجه و تخریب روحیه زندانیان موجب شده بود تا بسیاری از زندانیان امید به زندگی را از دست دهند و زندگی را بی معنی و فاقد هدف تصور کنند. بعدها فرانکل به این نکته پی برد که رهایافتگان از اردوگاه نازی کسانی بودند که در آن شرایط سخت و تحمل ناپذیر همچنان امید خود را از دست نداده و زندگی را دارای معنا و هدف می پنداشتند. در واقع پذیرش معنا برای زندگی حتی در بدترین شرایط تداعی کننده این جمله برای فرانکل بود که: «کسی که دلیلی برای زندگی کردن دارد تقریباً هر شرایطی را می تواند تحمل کند»
========
فرانکل در کتاب خاطرات خود و در کتاب انسان در جستجوی معنا بارها تاکید میکند که بازنویسی کتاب لوگوتراپی (معنادرمانی) انگیزه زنده ماندن او بود. او با این نظریه توانست خود را در بدترین شرایط اردوگاه حفظ کند و نجات یابد. در واقع نظریه خود را خود تجربه کرد و میتوان گفت که این نظریه از بوته آزمایش به توسط خود او گذشته است.
قسمت هایی از کتاب " انسان در جستجوی معنا "
#
«هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز میکشیدند. واگنها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها روزنهای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحهسازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری می کشیدند و ما نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماسکنان به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش ... ویتس!»
#
«برای هر زندانی از بند رستهای روزی فرا میرسد که وقتی به دوران اسارت خود مینگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو میکند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کرده است. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربههای اردوگاهیاش چون کابوس رنجش خواهد داد.
#
RE: انسان در جستجوی معنا... ویکتور فرانکل
با اجازه بالهای صداقت عزیز لینک دانلود این کتاب زیبا رو گذاشتم: :)
انسان در جستجوی معنا قسمت اول
انسان در جستجوی معنا قسمت دوم
البته اول باید توی سایتش عضو بشید که عضویتش رایگانه
RE: انسان در جستجوی معنا... ویکتور فرانکل
بخش هایی از ترجمه کتاب توسط دكتر نهضت صالحيان-مهين ميلاني
دکتر فرانکل گاهي از بيماران خود که از اضطراب ها و دردهاي کوچک و بزرگ رنج مي برند و شکوه مي کنند مي پرسد ، «چرا خودکشي نمي کنيد؟»
او اغلب مي تواند از پاسخ بيماران خط اصلي روان درماني خويش را بيابد.
در زندگي هر کسي ، چيزي وجود دارد.
در زندگي يک نفر عشق وجود دارد که او را به فرزندانش پيوند مي دهد؛
در زندگي ديگري ، استعدادي که بتواند آن را بکار گيرد؛
در زندگي سومي ، شايد تنها خاطره هاي کشداري که ارزش حفظ کردن دارد.
يافتن اين رشته هاي ظريف يک زندگي فرو پاشيده ، به شکل يک انگاره استوار ، از معنا و مسئوليت هدف و موضوع مبارزه طلبي «لوگوتراپي» است، که تعبير دکتر فرانکل « از تحليل اگزيستانسياليستي» نوين (هستي درماني) است.
*******************
خواننده از همين زندگي نامه دردناک بسياري چيزها مي آموزد. خواننده فرا مي گيرد، که انسان هنگامي که به ناگهان احساس مي کند که « چيزي براي از دست دادن به جز بدن مسخره شده ي برهنه اش ندارد، چه مي کند.» با توصيفي که فرانکل از آميخته «هيجان» و « بي احساسي» به ما مي دهد، روح انسان تسخير مي شود،
نخستين چيزيکه به نجات انسان مي آيد، کنجکاوي سرد جدا مانده اي است که انسان را متوجه سرنوشت خود مي کند.
پس از آن به کار بستن شگردهايي براي حفظ باقيمانده زندگي، با آنکه شانس زنده ماندن بسيار ناچيزست. گرسنگي ، تحقير، ترس و خشم ژرف ناشي از بي دادگري را هاله هايي از افراد محبوب و مورد علاقه ، مذهب ، شوخ طبعي و حتي زيبايي هاي آرام بخش طبيعت مانند يک درخت يا غروب آفتاب قابل تحمل مي کند.
گمان مبريد که اين لحظه ها ي آرامش بخش ميل به ادامه زندگي را در زنداني بر مي انگيزد. آنها در صورتي مفيد خواهند بود که بتوانند زنداني را ياري دهند معنايي براي رنج بيهوده خود بيابد.
=========پاورقی برداشت های خودم=======
{ اگر فیلم راز رو دیده باشید ... بهتون میگه وقتی از چیزی احساس ناخوشایندی دارید به یه چیز خوب فکر کنید .. به یه نوزاد یا حتی حیوان خانگی و سعی کنید درون احساس خوشایند پایدار بمانید تا اون حس بد از وجودتون بره ، و این مثل همین قسمتی است که فرانکل می گوید:
مشاهده زیبایی های آرام بخش طبیعت همانند یه درخت و یا حتی غروب آفتاب میتونه در بالا بردن شور و اشتیاق آدمی یاری برسونه تا اون رنج از بین ببره }
RE: انسان در جستجوی معنا... ویکتور فرانکل
فرانکل برخلاف بسياري از هستي گرايان اروپايي نه بدبين است و نه ضد مذهب. بلکه برعکس نويسنده اي که خود شاهد همه رنجها و نيروهاي شيطاني شکنجه بوده، به خوبي به توانايي بشر در چيره گشتن بر شرايط موجود و کشف حقيقتي روشنگر و بسنده آگاهي دارد
وقتي منابع بيشماري را که نتيجه مشاهدات و تجارب زندانيان بيشماري است بررسي مي کنيم، در واکنش هاي رواني زندانيان در برابر زندگي اردوگاه سه مرحله به روشني ديده مي شود:
مرحله نخست ورود او به زندان بود،
مرحله دوم که زنداني به کارهاي روزمره زندان آموخته شده
و مرحله سوم آزادي است.
نشانه اي که مرحله نخست را مشخص مي سازد ضربه روحي است. ممکن است حتي ضربه روحي زير شرايط ويژه اي پيش از ورود به زندان نيز ديده شود.
به عنوان نمونه تجربه شخصي خودم را بازگو مي کنم:
... قطار آن چنان آهسته و با تاني مرگباري در حرکت بود که گويي مي خواست لحظه هاي وحشت ناشي از نزديک شدن به آشويتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند
منظره اين اردوگاه سهمناک با چندين رديف سيم خاردار، برج نگهباني، نور افکن هاي چرخان، و صف هاي دراز از زندانيان ژنده پوش و غمزده، در سپيده دم تيره ديده مي شد.
زندانيان در امتداد جاده هاي مستقيم متروک به دشواري خود را مي کشيدند. به سوي کدامين مقصد در حرکت بودند، نمي دانستيم.
من وحشتزده بودم و اين نشان دهنده آن بود که گام به گام بايستي با وحشت خوفناک نامحدودي آشنا شويم و بايد به آن عادت کنيم.
درهاي قطار باز شد و گروه کوچکي از زندانيان وارد کوپه ها شدند. آنان به زبانهاي اروپايي و با خوش مزگي حرف مي زدند که در شرايط موجود عجيب به نظر مي رسيد.
خوش بيني ذاتي من مانند غريقي که به پرکاهي چنگ مي اندازد (که اغلب احساسات مرا حتي در بدترين شرايط مهار کرده است) اين انديشه را در ذهن من ريخت که: ظاهرا اين زندانيان کاملا خوب به نظر مي رسيدند، خوش خلقند، حتي مي خندند. چه کسي مي داند؟ شايد من هم بتوانم در شرايط خوب زندگي آنان شريک باشم.
در روانپزشکي حالتي است به نام « توهم رهايي ».
ما نيز چنين حالتي داشتيم و به کوچکترين چيزي اميد مي بستيم و تا آخرين لحظه فکر مي کرديم به خير خواهد گذشت.
ما درک نمي کرديم در پس پرده چه مي گذرد و چه چيزي در انتظار ماست.
در آلونکي که به نظر مي رسيد اتاق انتظار بخش ضدعفوني باشد، به انتظار نشستيم، افسران اس. اس آمدند و پتويي روي زمين پهن کردند که بايستي همه اثاث مان، ساعتها و جواهرات مان را روي آن مي ريختيم. در ميان ما هنوز افراد ساده لوحي بودند که از زندانيان کارکشته اي که به کمک ما آمده بودند مي پرسيدند آيا مي توانند حلقه ازدواج شان، يا يک قطعه نشان يا چيزي را که شانس مي آورد نگه دارند يا نه. هيچکس هنوز به اين حقيقت پي نبرده بود که همه چيز ما را از ما خواهند گرفت.
کوشيدم اعتماد يکي از زندانيان را به خود جلب کنم. به سويش رفتم و به لوله کاغذي که در جيب دروني پالتويم بود اشاره کردم و گفتم، « ببين اين نوشته ها يک کتاب علمي است. بايد اين نوشته ها را به هر قيمتي که باشد نگاهدارم. اين نوشته ها حاصل يک عمر کار منست. مي فهمي چه مي گويم؟
بله، کم کم متوجه مي شد چه مي گويم. به آرامي لبخندي بر چهره اش نقش بست. اين لبخند ابتدا از روي تفريح بود، سپس جنبه مسخره به خود گرفت و اخر سر توهين آميز شد و سرانجام به شکل يک واژه « گه » در فضا پيچيد. اين بود پاسخ من، تکرار اين واژه در اردوگاه در ميان زندانيان معمول بود. در آن لحظه بود که حقيقت عريان را ديدم و کاري کردم که بر نقطه اوج نخستين مرحله واکنش رواني من داغي گذاشت، من با زندگي پيشين خود بدرود گفتم.
. ديگر بار نعره هاي خشن فرماندهان گوشمان را آزار داد. با فشار به درون اتاق انتظار گرمابه رانده شديم. در آنجا به دور يک افسر اس.اس که صبر کرد تا همه وارد شويم گرد آمديم. آنگاه گفت،« از روي ساعت من دو دقيقه فرصت داريد کاملا لخت شويد، همه چيزتان را روي زمين، همانجايي که ايستاده ايد بگذاريد. هيچ چيز با خود بر نمي داريد مگر کفش ها، کمربند يا بند شلوار و يک شکم بند. از همين حالا وقت مي گيرم! »
زندانيان بدون کوچکترين درنگ خود را عريان کردند.
پس از آن ما را گله وار به سوي اتاقي راندند، که بايستي موهاي بدنمان تراشيده مي شد، نه تنها سرمان را تراشيدند بلکه در هيچ جاي بدنمان تار مويي باقي نگذاشتند.
هنگامي که منتظر بوديم تا نوبت مان برسد متوجه شديم، تن برهنه ما تنها چيزي بود که برايمان باقي مانده بود. ما همه چيزمان را از دست داده بوديم، حتي کوتاهترين تار مو. تن برهنه ما تنها دارايي ما بود. به راستي ديگر چه چيزي برايمان مانده بود که ما را با زندگي پيشين مان پيوند دهد؟