هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
سلام
26 سالمه . 5 ساله که ازدواج کردم . خانمم رو از بچگی دوست داشتم فامیلمه.راستش خیلی وقته می خوام برم پیش مشاور اما توی شهرهای کوچیک آدم یکم میترسه که آشنایی بفهمه شاید هم بهانست انگار خجالت میکشم.
روزها واسم تکراری شده . هیچ لذتی از زندگیم نمی برم . اوایل که خواستگاری همسرم رفتم دیپلم بود و من دانشجوی مهندسی . اصلا شاید همین اصرار من واسه درس خوندنش بود که باعث شد به شهر ما بیاد و دانشگاه اینجا خوند .هر روز واسش مایه گذاشتم با اینکه دستم خالی بود شهریه اشو دادم لیسانس گرفت چون خودم همیشه آرزوی فوق لیسانس داشتم اما به دلیل درگیر کار و خرجی و گذشت زمان از فارغ التحصیلیم نتونستم قبول شم اما همسرمو تشویق کردم و اونم تهران قبول شد البته آزاد . تو اوج نداری فرستادمش که بخونه و اون هزینه سنگینو تنهایی به دوش کشیدم .
بگذریم حالا بعد 5 سال احساس میکنم باهاش شاد نیستم.
دلم می خواست اونقدر دلم واسش تنگ بشه که هر وقت پیشمه با هم بریم بیرون قدم بزنیم بریم پارک نمی دونم همون حس و حال دوران نامزدی رو تجربه کنیم اما ...اما انگار واسم وجود نداره یه جورایی به زور دارم ادامه میدم هیچ لذتی حتی تو رابطه جنسی نداریم یکی دوبارم هر دو اقدام جدی واسه طلاق کردیم اما من هر بار گفتم بهتره صبر کنم شاید شرایط تغییر کنه اما حالا میبینم کاش همون 2 سال پیش جدا می شدیم
خسته شدم از زیر بار قرض بودن . از زندگی که هیچ چیزش شادم نمیکنه . از تنهایی دل تنهام. کمکم کنید حس میکنم به بن بست رسیدم
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
سلام
باید بیشتر برامون صحبت کنید و از زندگی مشترکتون بگید .
از اینکه پیش مشاور برید خجالت نکشید . ممکنه خودتون هم ندونید مشکل کجاست اما مشاور به هردو شما کمک کنه و زندگیتون همونی بشه که میخواید .
از زندگیتون بگید چه چیزهایی هست که ازش ناراضی هستید ، همینطور همسرتون ؟
خودتون فکر میکنید اشکال کار کجاست ؟
همسرتون چه خوبی هایی داره ؟
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
از باران عزیز ممنونم به خاطر پاسخشون.
راستش من تو خودم واسه پیدا کردن مشکلم خیلی کنکاش کردم
آدم خیلی احساساتی هستم و اصلا از تنهایی خوشم نمی آد
من زندگی مو با پاکی و صداقت شروع کردم و همسرمو عاشقانه دوست داشتم یعنی عاشقش بودم اما اون فقط منو دوست داشت راستش اوایل فقط از من همون طور که خودش گفت واسه یه سکوی پرش تو درس استفاده کرد و میگفت دوستم داره اما همیشه می نالید که از زندگی با من خوشحال نیست ترم آخر کارشناسیش واسش انتقال به تهران گرفتم چون قرارمون این بود که من هم باهاش برم اونجا کار کنم. اونجا فامیل زیاد داریم همونطور که گفتم همسرم هم فامیل بود. اما اواخر تو همون روزها خیلی سرد شده بود تقریبا هر روز دعوا و بحث داشتیم تا اینکه من رفتم تهران و اتفاقی اس ام اسهای مشکوک تو گوشیش دیدم و ازش پرسیدم اولش که می گفت مزاحمه گفتم اگه مزاحمه چرا به من نگفتی ؟ اما بعد گفت از زندگی با من خسته شده و طلاق میخواد من هم انگار ترکیده باشم باورم نمی شد بهم خیانت شده اون با پسری که قبل از من میخواستش اما چون دانشگاه شهرستان ما قبول شد ازش دور شد و اون موقع ما زودتر خواستگاری کردیم رابطه داشت هنوزم نمی دونم رابطه شون تا چه حد بود اما خوب اون روزها گفت میخواد ازم جدا شه من هم قبول کردم اما بهش گفتم حیف عشق و انرژی که من خرجش کردم و از خودم مایه گذاشتم بهش گفتم برو سراغ همون آدم .اما بعد چند روز نمی دونم با کی مشورت کرده بود که گفت پشیمونه و زندگیشو می خواد راستش من موضوع رو به مادرش گفتم چون پدر و مادرش از هم جدا بودن. اون زمان ما عقد بودیم من دیگه مثل یه روح شدم چون کسی که واسش چند تا تقویمو از دوست داشتنش از دوران کودکی پر کرده بودم و کلی واسش شعر گفته بودم حالا بهم خیانت کرده بود بگذریم با اصرار و خواهشش من بخشیدمش و زمستونه همون سال عروسی کردیم البته عروسی که پدرم نیامد چون با این ازدواج مخالف بود و کلا میگفت زوده.
راستش تو همون روزها من به دختر دیگه ای احساس پیدا کرده بودم به یه فرشته که خیلی نجیب و با پشتکار بود و من 2 سال تو یه اداره کار میکردم که اون مسئولم بود یک سال از من بزرگتر بود رشته اش مثل خودم فنی بود برخلاف همسرم که انسانی خونده بود اونم به زور پول و آزاد شهرستان. چون حتی دوران دبیرستانش همسرم همش دنبال تیپ و آرایش و بی خیال درس بود.بگذریم سرتونو درد آوردم
اما چون عقد بودم به اون خانم فقط به چشم همکار نگاه میکردم با اینکه بعد خیانت همسرم خیلی دوست داشتم در مورد اون خانم بیشتر فکر کنم اما چون می دونستم بدونه من قبلا ازدواج کردم راضی نمی شه بهش نمی گفتم . من از اون اداره رفتم تا فراموشش کنم رفتم تهران و به خاطر سابقه ام و رزومه ام کمتر از یک هفته دو سه جا کار پیدا کردم اما راستش دیگه همسرم رو مثل قبل دوست نداشتم بعد یه مدت دوری خانوادم و راستش اصل مطلب دوری اون خانم که ازش فرار میکردم بهم فشار آورد و من برگشتم تنها.دوباره تو اون اداره مشغول شدم و حتی موضوع رو به اون خانم گفتم . گفتم بهش علاقه پیدا کردم دختر فوق العاده ای بود اون موقع داشت ارشد میخوند و الان هم دانشجوی دکترای مهندسی تو یکی از بهترین دانشگاهاس. نمازش ترک نمی شد ارادت خاصی به حضرت فاطمه داشت راستش منو در حد خودش نمیدید و حتی بعد فهمیدن موضوع از من بدش اومد و گفت تو وقتی هنوز اسمی تو شناسنامت هست حق نداشتی به من پیشنهاد بدی خلاصه من با دل داغون و روح داغون تر به خاطر انتخاب اشتباه و ضربه های روحی ام از اون اداره رفتم . اون الان که مینویسم خیلی وقته ازدواج کرده و فکر کنم یه بچه کوچولو هم خدا بهش داده. و من موندم و ادامه زندگی که 2 ساله هر روز سردیش بیشتر شد
بعد از اون دیگه مثل یه مرده به زندگی و کارم ادامه دادم . همسرم لیسانس که گرفت برگشت یه خونه کرایه کردمو و یک سال زندگی کردیم قبل از اون تو دوران لیسانسش قبل از انتقالی خونه پدر و مادرم بودیم . بعد از یکسال یعنی ارشد قبول شد و با اصرار من رفت بخونه نمی خواست ازم دور باشه یه جورایی قضیه برعکس شده بود حالا اون عاشقم شده بود و من فقط دوستش داشتم . تو این یکسالی که رفت ارشد بخونه من خونه والدینم موندم . حالا هم هیچ حسی بهش ندارم مدتهاست دیگه دلم واسش تنگ نمی شه حس میکنم به آرزوهام نرسیدم آرزوهام استاد دانشگاه شدن بود چون من از بچگی درسم خوب بود تو دبیرستان و دانشگاه شاگرد اول شدم اما چون پدرم تو زمینه ازدواج و خرجاش هیچ کمکی بهم نمی کرد از همون بعد تحصیل بلافاصله صبح تا شب کار میکردم حتی تو دوران خدمت! شبا فقط مثل یه جسد بیهوش می شدم . راستش من تو دوری همسرم اونقدر تنهایی بهم فشار آورد که سراغ دوستی رفتم و گرچه دوامی نداشت اما همسرم وقتی برگشت فهمید و قضیه بدتر شد حالا اون طلاق می خواست و بعد چند هفته عذر خواهی من آروم شد اما زندگیمون دیگه مثل قبل نیست راستش نه من دوست دارم و حس دارم که باهاش ادامه بدم نه اون بهم اعتماد داره. اما مادرم نمی ذاره طلاق بگیریم . فعلا اون شهر خودشه و درس میخونه و من تنها شهر خودم حتی ذره ای دلم واسش تنگ نمی شه فقط روال عادی و تکراری روزهام سپری میشه روزی نیست که از خدا بخوام تمومش کنه از لحاظ مالی هم تو شرایط خوبی نیستم کلی قرض و قسط دارم . همشم از صدقه سر وجود همسرم . همه چیزم به هم ریخته....
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
دوست خوبم سلام
واقعا متاسف شدم که تو این سن کم اینهمه مسائل جورواجور رو پشت سر گذاشتید و روحیه تون کسل شده، ولی خوب با همکاری دوستای همدردی امیدوارم بتونید زندگیتونو تغییر بدید
دوست عزیز شما یه سری اشتباهات زنجیره ای کردید که سرنوشت زندگیتون اینطوری شد و کارتون به اینجا کشید
اولین اشتباهتون ازدواج زود هنگام و بر اساس احساسات دوران کودکی بود در حالی که میزان منطقش کم بود
دومین اشتباهتون این بود که چون به قول خودتون دانشجوی فنی بودید احساس می کردید همسرتون هم حتما باید دانشگاه بره و درس بخونه تا بتونه هم سطح شما بشه ( تازه چون انسانی خونده شاید هرگز نمی شد ) ، از نوشته هاتون کاملا معلوم هست که سطح تحصیلات همسر خیلی براتون مهم بوده در صورتیکه همونطور که دیدید خیلی چیزها مهم تر از تحصیلات هستند مثل داشتن یه خونواده گرم و صمیمی که با تحصیلات فراهم نمی شه
شما بهتر بود اول معیارهاتونو می شناختید و بعد ازدواج می کردید؛ مثلا اگر معیارتون داشتن تحصیلات بالا بود می تونستید صبر کنید و با یه خانوم تحصیلکرده ازدواج کنید که خرج و مخارج دانشگاهش هم گردن شما نباشه که اینقدر هم توی فشار مالی نیافتید
سومین اشتباهتون این بود که همسرتون رو به تهران فرستادید تا تنهایی درس بخونه و ایشون اونجا دچار یه اشتباه بزرگ به نام خیانت شده که البته شما هم با القای این حس که نمی دونم من فنی خوندم و تو هم باید درس بخونی و ... در این اشتباه بی تاثیر نبودید، یعنی ممکنه خانومتون تشویق های شما رو مبنی بر ادامه تحصیلش اینطوری دریافت کرده باشه که شما همونطوری که هست قبولش ندارید و بهش توجه نمی کنید، به نظر من از اول خانومتون عاشق شما بوده ولی شما دوست داشتنتون مشروط بوده
چهارمین اشتباه شما درگیر شدن احساسی با یه خانوم دیگه بوده که از نظر شما معیارهای شما رو هم دارا بوده و فرشته بوده و ...، البته این که تو این دور و زمونه این خانوم با دونستن تاهل شما از شما جدا شده جای تحسین داره و به نفع شما بوده ، برید یه سر به تاپیک آقای sci بزنید تا ببینید چی میگم
درگیری عاطفی شما در صورتی که به رابطه دوستی تبدیل می شد اوضاع زندگی و روحی شما رو بدتر از این هم میکرد
پنجمین و فاحشترین اشتباهتون اجبار کردن زنتون به ادامه تحصیل بوده که اولا باعث شده ایشون باز فکر کنه تحصیلاتش مهمتر از خودش هست، ثانیا با دور شدن ایشون از شما عملا زمینه واسه ایجاد صمیمیت دوباره از بین رفته، ثالثا فشار مالی زیادی به شما وارد شده که شما از چشم خانومتون می بینید در صورتیکه خودتون خواستید ایشون درس بخونن و هزینه های سنگین دانشگاه آزادو متحمل شدید
حالا تا اینجا فهمیدیم که اشتباهات شما چی بودن، می رسیم به چه باید کرد، برای اینکه من و سایر دوستهای همدردی بتونیم بهتر کمکتون کنیم دو تا سوال ازتون می پرسم:
اولا رفتار خانوم شما الان با شما چطوریه؟ گفتید که نمیخواست از پیش شما بره تهران و الان اون عاشق شماست و ...، آیا تعهد داره به زندگیش؟ بیشتر در این زمینه توضیح بدید
ثانیا بعد از اون درگیری عاطفی شما در اداره با اون خانوم ، آیا باز هم شده همچین اجساسی رو داشته باشید والان به کس دیگه ای فکر می کنید یا نه
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
دوست عزیز،
شما و همسرتون یک مدت از هم دور شدید و دوری فیزیکی باعث دوری عاطفی و احساسی هم شده. اگر برگردید و با هم زندگی کنید می تونید دوباره علاقه و محبت قبلیتون را به همدیگه و به زندگی زنده کنید.
پیشنهاد من این است که شرایط با هم زندگی کردنتون را فراهم کنید. در یک شهر و در یک خانه ی مستقل.
و نکته ی دومی که من از حرفهای شما برداشت کردم ( ممکن است اشتباه باشد ) از نظر تحصیلی با همسرتان مشکل دارید. از یک طرف حس می کنید سکوی پرش ایشان بوده اید و از طرف دیگر فکر می کنید ایشان جلو رفته اند و شما جا مانده اید. به شکلهای مختلف هم سعی در راضی کردن خود دارید ( رشته انسانی است، دانشگاه آزاد است، من فنی خوندم و ... )
اگر برداشتم درست است، برای حفظ زندگیتان اولین راه این است که سعی کنید بپذیرید که ایشون انسان مستقلی هستند که حق حیات، پیشرفت و زندگی دارند. راه دوم و مکملش این است که همپای ایشون شما هم شروع به ادامه تحصیل کنید. برای سن شما اصلا دیر نشده است.
سومین راه این است که اگر موارد بالا به دلایل شخصی برایتان مقدور نیست با همسرتان صحبت کنید که بین ادامه تحصیل و زندگی با شما انتخاب کنند. مسلما هر خانومی همسرش را به مدرک دکترا ترجیح می دهد وسعی می کند اطلاعات و دانش خود را به شکل غیر آکادمیک پیگیری کند اما شما را نرنجاند.
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
سلام
واقعا که چه جریاناتی داشتید .
آقای محترم ما اینجا قصد کمک به زندگی شما رو داریم اما این امر اتفاق نخواهد افتاد مگر اینکه شما بخواید زندگیتون درست بشه .
ما اینجا با شما طرف هستیم پس به شما راهنمایی خواهیم داد .
ببخشید که رک میگم اما شما از بچگی عاشق همسرتون بودید اما همسری که به دلخواه خودتون دیدیدش و خواستیدش نه به خاطر خودش و اون چیزی که هست . احتمالا یک سری خیال پردازی هایی داشتید که بعد از ازدواج فقط دنبال رسیدن به اون و اینکه همسرتون اون خانم توی خیالاتتون بشه بودید .
اینهمه پافشاری شما به درس خواندن برای چیست؟ چیزی که پیداست همسرتون از اول علاقه ای بهش نداشته پس برای چی بوده ......
میخواستید به چی برسید..... نمیدونم .
قطعا تو رویاهاتون این جایی که الان هستید نبوده.... اما نتیجه اش رو دیدید .
به دنبال خواسته شما برای ادامه تحصیل همسرتون زمینه ی دوری رو فراهم کردید . بعد از این که احساس تنهایی کردید به جای اینکه به فکر چاره اش باشید . خلاء هاتون رو با احساس به زن دیگری پر کردید .
همسرتون 1 بار به سمت خیانت رفته و بعد هم پشیمان شده . شما هم دو بار به سمت خیانت رفتید اما ما چیزی از پشیمانی شما نشنیدیم و حتی پشیمانی همسرتان را به حساب دیگران گذاشتید .
این بار چون احساسی به همسرتون نداشتید دوباره به بهانه تحصیل ایشون رو از خودتون دور کردید .
شما دو نفر اصلا زمینه ای برای به وجود آمدن احساس و علاقه فراهم نکردید . شما خودتون رو با این حرف که بهش احساسی ندارم توجیه میکنید و مسبب دوری میشید و این دوری هم خودش زمینه ساز مشکلات بعدی است .
یک زمانی از سر احساس و علاقه ی خام نه به خاطر خود شخص همسرتون ایشون رو وارد زندگیتون کردید حالا هم آرزوی طلاق دارید و میخواید ایشون رو از زندگیتون رو خارج کنید .
شما مسئول این زندگی که به وجود آوردید هستید ، در عوض میخواید فقط شونه خالی کنید ...
5 سال زندگی کردید و فقط 1 سال زیر یک سقف زندگی کردید...
شما واقعا دنبال چی هستید ؟
آیا تا به حال با خودتون فکر کردید که اصلا چرا ازدواج کردید ؟
چرا وقتی خودتون هنوز نمیدونید از زندگی و همسر چی میخواید و هدفتون چی هست یک نفر رو درگیر کردید.
شما عاشق چیه همسرتون بودید ؟
با دور کردن همسرتون از خودتون میخواید به کجا برسید ؟
در نهایت تا وقتی شما این توجیه رو دارید که احساسی ندارم و باید جداشم و اینطور بیان میکنید که آرزوی جدایی رو دارید . ما نمیتونیم کمکی کنیم چون شما دنبال ادامه و درست کردن این زندگی نیستید .
فکرهاتون رو بکنید و تصمیم بگیرید . با خودتون رو به رو بشید از همون بچگیتون رو مرور کنید تا به امروز . اشتباهاتتون رو بررسی کنید بدون اینکه توجیهش کنید . نمونه ی این سوالات رو از خودتون بپرسید و بهش فکر کنید .
شما کاملا احساسی تصمیم گرفتید ازدواج کنید . الان هم کاملا احساسی میگید طلاق . حداقل این بار رو احساسات رو کنار بگذارید و عاقلانه بررسی کنید
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
سلام سابینا. ممنون از اینکه همه تلاشهای منو واسه پیشرفت همسرم و در نتیجه خانواده دو نفره ام اشتباه تلقی کردین !
اما جواب دو تا سوالتون
همسرم هنوزم حاضره به زندگی ادامه بده
و جواب سوال دوم : بله من مدتی پیش به شخصی علاقمند شدم اما خیلی وقته ندیدمش و با هم حتی اس ام اسی هم رابطه ای ندارم ولی خوب هنوز بهش فکر میکنم
ممنون از راهنمایی هاتون.
باران عزیز حرف های شما به جای دلداری انگار گلوله ای سنگین از برف بود که به طرفم پرتاب شد
حس خوبی بهم نداد حس کوبیده شدن دارم...........انگار مقصرم به خاطر بالا بردن همسرم .
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
سلام "گذرعمر" عزيز
خراب كردن هرچيز خيلي راحتتر از ساختن اونه. اگر شما مي خواهيد كه زندگيتون درست بشه پس بايد به راهنمايي هايي كه گفته ميشه صرفنظر از اينكه گوينده كي باشه گوش بسپريد و بعد بهترين راه رو انتخاب كنيد. به نظر من، عشق زندگي شما خاك خورده و فقط نياز به غبار روبي داره و اين ميسر نمي شه جز با تلاش و خيرخواهي هردوتون. ازدواج يك پيمان مقدسه و خداوند به زن و شوهر نظر خاصي داره. اگر به اين مساله توجه كنيد كه اين زندگي داراي ارزش هست شايد براش بيشتر دل بسوزونيد. هرچند من معتقدم همينكه كسي مياد اينجا، مشكلش رو مي نويسه درواقع داره دنبال راه چاره مي گرده و اين خيلي باارزشه. شما اگر خونه اي رو بخريد و زير سندش رو امضا كنيد واقعا مي تونيد به راحتي كلنگ برداريد و به جون در و ديوارش بيفتيد؟ مسلما نه. پس اين قرارداد زندگي كه با همسرتون امضا كرديد ارزشش خيلي بيشتر از اينه كه بخواهيد با دستهاي خودتون نابودش كنيد. اول بخواهيد، بعد به راهنمايي ها دقت كنيد و راه رو براي خوشبختي خودتون و همسر عزيزتون باز كنيد. بسم الله!
موفق باشيد:72:
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
می دونم ممکنه از این حرفم ناراحت بشین ولی میگم
راستش من قبول دارم که زود ازدواج کردم اما این هم دلیل داشت چون همسرم دائم می گفت خواستگار داره و از طرفی اگه من اقدام نکنم مادر و پدرش اونو به شخص دیگه ای خواهند داد حتی این حرف مادر خانومم هم بود و من راهی جز این نداشتم.اما باران عزیز پرسیدی واقعا دنبال چی هستی ؟ من دنبال شادیم دنبال چیزی یا کسی که بتونه شادم کنه و باهاش شاد باشم راستش خانمم همیشه میگه ما تو هیچی تفاهم نداریم چه طوری به هم علاقه پیدا کردیم نمی دونم . اما من میدونم هنوز هم درصد منطق ام خیلی کمه و درصد احساسم به شدت زیاد. راستش موندم که چرا اینطوریم اما خوب یه دلیل دیگه هم داره اون موقع که من تصمیم به ازدواج با همسرم گرفتم سوم دبیرستان بودم و بعد از لیسانسم عقد کردیم . اون موقع چرا دروغ بگم اما من هنوز دخترهای زیادی رو ندیده بودم هنوز تو حال و هوای حس دوست داشتن بچگیم بودم و متاسفانه وقتی دیدم تو جامعه افراد دیگه ای هم هستند که منطقیتر و حتی احساسی تر که دیگه دیر شده بود این خودش باعث شد مدت زیادی افسرده باشم اینکه فهمیدم زود انتخاب کردم و دیگه راه بازگشتی نیست
RE: هیچ حسی به ادامه زندگی ندارم تکراری شده همه چیم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط gozareomr
سلام سابینا. ممنون از اینکه همه تلاشهای منو واسه پیشرفت همسرم و در نتیجه خانواده دو نفره ام اشتباه تلقی کردین !
اما جواب دو تا سوالتون
همسرم هنوزم حاضره به زندگی ادامه بده
و جواب سوال دوم : بله من مدتی پیش به شخصی علاقمند شدم اما خیلی وقته ندیدمش و با هم حتی اس ام اسی هم رابطه ای ندارم ولی خوب هنوز بهش فکر میکنم
ممنون از راهنمایی هاتون.
خوب ببینید ما باید یک مقدار نتیجه گرا باشیم . یعنی ببینیم آیا این همه تلاش ما در راستای درستی بوده و به خوشبختی بیشتر ما ختم شده یا خیر؟!
شما وقتی تلاش کردید همسرتون رو پیشرفت بدید ( در حالی که نمی خواست ) و خودتون در حالی که می خواستید ادامه تحصیل بدید تلاش نکردید آیا میشه گفت تلاش های شما نتیجه خوبی داشته؟
بنابراین به نظر من بهتره درصورت امکان همسرتون رو پیش خودتون برگردونید و با رفتن به مشاوره روی رابطه تون کار کنید ، این بیشتر خانواده دو نفره تونو پیشرفت می ده تا تحصیل نیمه اجباری همسرتون
اینجا کسی نمی خواد شما رو سرکوب کنه و سرکوفت بزنه ولی همه از جمله من وظیفه خودمون میدونیم که چه بخواید و چه نخواید اشتباهاتونو متذکر بشیم که اونها رو تکرار نکنید
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
دوست خوبم وقتی شما از حال و روزگارتون گفتید من احساس کردم که فکر و دل شما جای دیگه ست و همین باعث میشه نتونید به زندگیتون سازنده فکر کنید
ببینید کسی نمی خواد شما رو مجبور به ادامه زندگی بکنه که دوستش ندارید ولی لطفا فعلا فکر اون خانوم رو بذارید کنار و روی ازدواجتون زوم کنید
تکلیف این زندگی رو روشن نکرده نذارید احساساتتون شما رو به سمت علاقه به افراد دیگه سوق بده
که این بیشتر به سردرگمی شما می انجامه و نمی ذاره درست فکر کنید و تصمیم بگیرید