متنفرم از تنهایی.....!!!!!
سلام
خیلی وقت بود که سعی میکردم کشف کنم مشکلم چیه؟بعد از ماه ها بلاخره به یه جایی رسیدم اما هنوزم مطمئن نیستم دقیقا مشکلم چیه؟
خسته شدم...احساس میکنم دیگه مثل قبل شاد نیستم...مدتی رفتم سر کار اما دیگه از سال جدید نمیرم چون نمیتونم...
ببخشید پراکنده و بی نظم مینویسم...مطالبم رو جمع بندی نکردم و خوب نوشتن رو هم بلد نیستم...تلخ شدم...دوست دارم واسه خودم یه بهونه پیدا کنم و تنها باشم و سکوت کنم...با کوچکترین تلنگر به قدری عصبانی میشم که خودمم تعجب میکنم!!
نمیخوام دنبال مقصر بگردم یا تقصیر رو بندازم گردن کس دیگه اما دلبندم هم بی تقصیر نیست...صبح میره و شب ساعت 8 میاد خونه!!
دائم میگه وای فلان رو چک دارم..بهش میگم عزیز من توی حسابت که پول هست و تا اون روز هم یه هفته مونده چرا انرژی منفی میدی؟میگه اره راست میگی نباید نا امید بشیم...حق با توه تو بهم روحیه بده و یادم بیار که ناامید نشم!!
عملا مثل هم اتاقی شدیم...!!
روانی میشم وقتی میرم بیرون میبینم خانم ها با شوهرهاشون اومدن خرید!!لجم میگیره که چرا من با شوهرم نیستم؟
زیاد نمیتونم بهش گیر بدم چون قرار بود از ایران بریم و من نذاشتم!!حالا اینجوری....!!
شب وقتی میاد خونه انقدر خسته و داغونه که نمیشه باهاش حرف زد...دلم میخواد اصلا خونه نیام تا با خستگی و بی انرژی بودنش مواجه نشم...
خودم فکر میکنم اگه سر کار نرم وضعیت بهتر میشه...حالا خدا میدونه چه طور بشه...مثلا چند ماه دیگه جشن عروسیمونه...فکر کنم تنها باید برم خرید!!!
امروزم که جمعه است بازم دنبال کاراشه...بهش حق میدم کاراش زیاده اما نمیدونم چی کار باید کرد؟؟؟؟
دارم دیوونه میشم:316:
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
سلام خانم غزاله
مدتی بود کمتر اینجا میومدین. به سلامتی عروسیتون هم که در پیشه.
مسلماً این مسئولیت پذیری همسرتون رو نشون می ده که برای تامین معاش زندگیتون اینقدر داره تلاش می کنه. اون هم قبل از عروسی که به فکر مخارج عروسی هست.
تا حالا از خودتون پرسیدین که چند ساعت کار رو برای شوهرتون می پسندین؟ و در قبال این کم شدن زمان کارشون اگه درآمدتون کم بشه ناراضی نخواهید بود؟؟!!
یه مقدار از ناآرامیتون هم شاید به دلیل این باشه که عروسیتون نزدیکه و نگران دور شدن از خانواده هستین.
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
سلام دوست عزيزم
ميدونم خيلي آشفته اي ولي به نظر من اگه كارتو رها كني اوضاع بدتر ميشه
چون وقت بيشتري داري كه بخواي كنار شوهرت باشي ولي اون نيست و اذيت ميشي .
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
ممنونم از توجه دوستان عزيز
من بارها بهش گفتم كه براي من شادبودن و دل خوش با ارزش تر از پول و طلا و ماشين و...است
كاملا بهش حق ميدم كه دم عروسي سرش به كاروبارش باشه اما خودم با خودم مشكل دارم
وقتي نيست عصبي ميشم
وقتي هم هست چون توي افكارخودشه غصه ميخورم!
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
من چی بگم:302:
کاش بود و توی خودش غرق بود .کنارم بود و ساکت بود:302:
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
غزاله ی عزیز؛ خانومی خیلی وقت بود که نبودی؟ دلمون براتون تنگ شده بود!:46:
تا اون جایی که من یادمه شما توی شهرستان بودید و نامزدتون توی تهران! خوب؛ نزدیک عروسیه و استرس و اضطراب شما بابت دوری از خانواده از یه طرف؛ نگرانیهای همسرتون بابت مخارج عروسی از طرف دیگه و همین طور زندگی جدید و البته من نمی دونم قراره بیای تهران یا توی زنجان می مونی؟
اما؛ می خوام یه چیزی رو این اول راهی بهت بگم و اون همون بحث وابستگی که متاسفانه شما هنوز وارد زندگی مشترک نشده؛ دچار اون شدید و اون طبع شیرین و شاد بودنتون رو وصل کردید به دنیای بیرونتون؟
یه کم فکر کن؛ اون غزاله ی شاد و پرهیجان با چی شاد میشد؟ البته بهت حق میدم که دوست داشته باشی با همسرت باشی و خوش بگذرونی! اما واقعا وقتی خونه ی بابات بودی؛ تا همین چند ماه پیش؛ چی خوشحالت می کرد؟(:311:) چی خنده رو روی لبات می آورد؟
غزاله؛ از همین الان یه برنامه ی خوب و عالی داشته باش که سرگرم باشه برات و بعد هم با خوشحالیهات و خواسته های معقولت سعی کن اول زندگیت، لحظه های قشنگی رو برای همسرت درست کنی!:43:
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
سلام غزاله جان
عزیزم ناراحتیتو نبینم
غزاله جان احسان هرروز میاد دیدنت؟بیشتر توضیح بده عزیزم
دقیقا وقتی احسان کنارت نیست کلافه هستی؟
البته اینم بگم منو چندین نفر از آشنایان همگی موافقیم که عروسی خودمون بهمونخوش نگذشته.
این استرس ها قبل از مراسم و در حین اون طبیعی هست.دلبندم صبر کن.
منو همسرم هم قبل از عروسی این قبیل کنتاکت ها و استرس ها رو داشتیم و خیلی های دیگه هم همینطور.تو تنها نیستی غزاله.سعی کن آسون بگیری مسایل رو تا حسابی به هردوتون خوش بگذره و خاطره خوبی براتون باقی بمونه.
بقول خودمون غزاله جان بولار هامسی جیبدن گتمه دی ها...
بازم باهامون حرف بزن خانمی:46:
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
سلام غزاله جان:72:
امیدوارم در روزهای آخر سال دلت بهاری باشه.
می دونم شما هم مثل خیلیهای دیگه دوس داری با همسرت بیرون بری و خرید کنی. اما گاهی پیش میاد که این مقدور نیست.
بهتره خویشتنداری کنی ، شما با خانواده ، یا دوستان برو خرید و به همسرت سخت نگیر . مطمئنا تا آخر سال او هم فرصت خواهد داشت تا باتفاق ساعتهای خوش و خرمی رو رقم بزنید.
فقط یادت باشه اون لحظه های باهم بودن رو با گله و شکایت ضایع نکنی/ نکنید.
همیجا به مهتاب عزیز هم خوش آمد میگم.:72:
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
سلام
دوست عزیز!من گیج شدم!
اینها حرفای شماست:
شب وقتی میاد خونه انقدر خسته و داغونه که نمیشه باهاش حرف زد...دلم میخواد اصلا خونه نیام تا با خستگی و بی انرژی بودنش مواجه نشم...
عملا مثل هم اتاقی شدیم...!!
...مثلا چند ماه دیگه جشن عروسیمونه...
شما گفتید هنوز عقد هستید و چند وقت دیگه عروسی میگیرید...؟
خب پس طبیعتا باید هر کدام تو خونه پدری تون باشید و تو دو شهر مختلف هم که هستید، اما اینکه گفتید هر روز صبح میره تا شب میاد خونه و من تنهام یعنی چی ؟
ببخشید من متوجه نشدم که بالاخره زیر یه سقف هستید یا نه ؟
RE: متنفرم از تنهایی.....!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
غزاله ی عزیز؛ خانومی خیلی وقت بود که نبودی؟ دلمون براتون تنگ شده بود!:46:
تا اون جایی که من یادمه شما توی شهرستان بودید و نامزدتون توی تهران! خوب؛ نزدیک عروسیه و استرس و اضطراب شما بابت دوری از خانواده از یه طرف؛ نگرانیهای همسرتون بابت مخارج عروسی از طرف دیگه و همین طور زندگی جدید و البته من نمی دونم قراره بیای تهران یا توی زنجان می مونی؟
اما؛ می خوام یه چیزی رو این اول راهی بهت بگم و اون همون بحث وابستگی که متاسفانه شما هنوز وارد زندگی مشترک نشده؛ دچار اون شدید و اون طبع شیرین و شاد بودنتون رو وصل کردید به دنیای بیرونتون؟
یه کم فکر کن؛ اون غزاله ی شاد و پرهیجان با چی شاد میشد؟ البته بهت حق میدم که دوست داشته باشی با همسرت باشی و خوش بگذرونی! اما واقعا وقتی خونه ی بابات بودی؛ تا همین چند ماه پیش؛ چی خوشحالت می کرد؟(:311:) چی خنده رو روی لبات می آورد؟
غزاله؛ از همین الان یه برنامه ی خوب و عالی داشته باش که سرگرم باشه برات و بعد هم با خوشحالیهات و خواسته های معقولت سعی کن اول زندگیت، لحظه های قشنگی رو برای همسرت درست کنی!:43:
دوست خوبم ممنونم از جوابت...
نمیدونم وقتی مجرد بودم چی شادم میکرد؟اما بی دلیل و بادلیل شاد بودم استرس و نگرانی از فردای نامعلوم نداشتم...احساس میکنم دائم توی زندگی تاهلی سر دوراهی باید باشیم...دلبندم بلند پروازه...بهترین هارو میخواد از این نظر خیلی خوبه اما گاهی توی همه چی بهترین بودم به ادم استرس میده نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه؟
دلبندم بیش از حد از خودش انتظار داره و این باعث میشه زودتر از یه فرد عادی ناامید و غمگین بشه....من هم تمام انرژیم به اون بستگی داره گرچه اغلب اوقات سعی میکنم از این حال و هوا درش بیارم اما گاهی واقعا خودمم نگران میشم و کاری ازم بر نمیاد اون وقته که مثل دوتا ادم ورشکسته و داغون میشیم...بدون هیچ حرفی میریم میخوابیم همین...اما برعکس روزهایی که شاده خیلی خوبه...کلا مشکلم اینه که دلبندم زود میره سمت انرژی منفی و منفی بافی و مثل اون پسره توی لیلی پوت که هی میگفت من میدونستم....اونجوری میشه!!!:302:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط lvlahtab
سلام غزاله جان
عزیزم ناراحتیتو نبینم
غزاله جان احسان هرروز میاد دیدنت؟بیشتر توضیح بده عزیزم
دقیقا وقتی احسان کنارت نیست کلافه هستی؟
البته اینم بگم منو چندین نفر از آشنایان همگی موافقیم که عروسی خودمون بهمونخوش نگذشته.
این استرس ها قبل از مراسم و در حین اون طبیعی هست.دلبندم صبر کن.
منو همسرم هم قبل از عروسی این قبیل کنتاکت ها و استرس ها رو داشتیم و خیلی های دیگه هم همینطور.تو تنها نیستی غزاله.سعی کن آسون بگیری مسایل رو تا حسابی به هردوتون خوش بگذره و خاطره خوبی براتون باقی بمونه.
بقول خودمون غزاله جان بولار هامسی جیبدن گتمه دی ها...
بازم باهامون حرف بزن خانمی:46:
سلام مهتاب جون...
ببین من و دلبندم حدود 7 ماهه که با هم خونه بابام هستیم تا بریم خونه ی خودمون فکر کنم فرانک بود که ازم پرسید چه جوری و کجا زندگی میکنیم...
نمیشه منکر این بود که احسان نگران مخارج سنگین جشن عروسیه اما من واقعا کاری از دستم بر نمیاد!!من حتی نمیخواستم جشنی بگیریم اما احسان راضی نشد میگم که کلا کمالگراست در حد المپیک...جشن هم زنجانه محل زندگیمون هم زنجانه...
ناشکری نمیکنم اما شاید همیشه بهترین بودن و بهترین رو داشتن هم خوب نباشه...احسان دوست نداره من توی زندگیم کم و کسری داشته باشم همونطوری که خونه بابام همه چی داشتم....بارها بهش گفتم من راضی ام پول نداشته باشم اما تو شاد باشی بخندی...خوشحال باشی نه اینکه تمام وقتت رو برای کار بذاری تا من راحت زندگی کنم...زندگیمون مثل این فیلما شده که پدر خانواده از زن و بچه بیخبره و فقط به فکر پوله:311:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط BABY
سلام غزاله جان:72:
امیدوارم در روزهای آخر سال دلت بهاری باشه.
می دونم شما هم مثل خیلیهای دیگه دوس داری با همسرت بیرون بری و خرید کنی. اما گاهی پیش میاد که این مقدور نیست.
بهتره خویشتنداری کنی ، شما با خانواده ، یا دوستان برو خرید و به همسرت سخت نگیر . مطمئنا تا آخر سال او هم فرصت خواهد داشت تا باتفاق ساعتهای خوش و خرمی رو رقم بزنید.
فقط یادت باشه اون لحظه های باهم بودن رو با گله و شکایت ضایع نکنی/ نکنید.
همیجا به مهتاب عزیز هم خوش آمد میگم.:72:
بی بی عزیز خیلی خوشحالم که به تاپیکم سر زدی و جواب دادی....:72:
حرف شما درسته اما واقعا نمیتونم...ما ماه هاست که با هم بیرون شام نخوردیم در حالیکه قبلا این طور نبود...وقت های با هم بودنمون مثل یه ماموریت سریع و بدون فوت وقت باید باشه...سریع بریم توی مغازه سه سوته خرید کنیم...وقتی تلفنی با هم حرف میزنیم سریع حرفمون رو که اغلب راجع به کاره بگیم و قطع کنیم...مثل روبات!!!مثل یه عروسک...من از زندگی توی تهران متنفر بودم به خاطر سرعت بالای زندگی...به خاطر استرس های بیخودی که تهرانی ها باید تحمل کنن تا به زندگیشون برسن اما حالا توی شهر خودم گرفتار زندگی ماشینی شدم!!!!!!!!!!!
خداروشکر که الان با مامانم اینا زندگی میکنیم لااقل یکی هست منو از حال و هوای غم انگیز بیرون بیاره اگه بریم خونه خودمون من دق میکنم از تنهایی!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرانک1389
سلام
دوست عزیز!من گیج شدم!
اینها حرفای شماست:
شب وقتی میاد خونه انقدر خسته و داغونه که نمیشه باهاش حرف زد...دلم میخواد اصلا خونه نیام تا با خستگی و بی انرژی بودنش مواجه نشم...
عملا مثل هم اتاقی شدیم...!!
...مثلا چند ماه دیگه جشن عروسیمونه...
شما گفتید هنوز عقد هستید و چند وقت دیگه عروسی میگیرید...؟
خب پس طبیعتا باید هر کدام تو خونه پدری تون باشید و تو دو شهر مختلف هم که هستید، اما اینکه گفتید هر روز صبح میره تا شب میاد خونه و من تنهام یعنی چی ؟
ببخشید من متوجه نشدم که بالاخره زیر یه سقف هستید یا نه ؟
فرانک جان دوست عزیزم...من و دلبند مدتی نه چندان کوتاه عقد کرده هستیم و از مرداد گذشته با هم زندگی میکنیم توی خونه بابام...ایشالله تابستون عروسی میگیریم و میریم خونه خودمون...البته تا خونه ی خودمون ساخته بشه میریم توی یکی از اپارتمان های بابام که خیلی هم نزدیک به خونه پدریم هست...
آنی عزیزم لطفا به تشکر زدن بسنده نکن به کمکت نیاز دارم....به انرژی مثبتت به "یه روز خوب میاد" به نصیحت...
جالبه من هیچ وقت حوصله شنیدن نصیحت دیگران رو نداشتم اما الان دلم میخواد نظر همه دنیا رو راجع به یه موضوع بدونم....کلا حساس شدم روی همه چی...از حرف همسایه تا رفتار کارمند بانک و ....
منتظر شنیدن نظرات سایر دوستان عزیزم هستم:72: