RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
علائمی که گفتی به نظرم عوارض ضعف جسمیه .
حتماً یه چکاب خونی بده و از جهت کمبود آهن و دیگر ویتامینها و وضعیت هورمونها ،بررسی کن خودت را .
نتیجه را که آوردی اگر مشکلی نبود این تاپیک را ادامه می دهیم تا ببینیم مسئله چیه .
توصیه می کنم حتماً آزمایش خون بده . وضعیت را برای پزشک شرح دهی خودش میدونه چه مواردی را برای انجام آزمایش لحاظ کنه .
تغذیه ات چطوره بوده قبلاً
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به همدردان همدردی:72::72:
دیروز پدر دوست خواهرم فوت کرد،یکدفعه و ناگهانی...برای عرض تسلیت رفتم خونه شون،همون جور که انتظار میرفت جیغ بود و اشک و آه...اونم با تمام وجود،جگر خراش و متاثر کننده.
هر کس حواسش به جایی بود،من هم...
همه گریه میکردن و جیغ میزدن و من حواسم به گوشه سالن به نوزادی بود که بی توجه به آدم بزرگا داشت میخندید...فوت پدر دوستم و اون نوزاد منو به خودم آوردن،فوت اون پدر یادم آورد با مرگ یه قدم فاصله دارم و هر ثانیه زندگیم ارزشمنده و ممکنه ثانیه بعدی وجود نداشته باشه...یادم آورد چقدر راجع به زندگی ارزشمندم ناسپاس بودم!یادم اورد که من زنده ام و باید با مرده ها فرق داشته باشم و حالتی که الان دچارش هستم رکوده!اگر زنده ام نباید دچار رکود و یکنواختی باشم...
و اون نوزاد...
چقدر زیبا بود اون صحنه...یادم اورد زندگی هنوز جریان داره...یکی مرد و نوزادی متولد شد...لبخند اون نوزاد تو ذهنم حک شده...میون اون همه غصه،اون پسر کاکل زری داشت به دنیا و قیل و قال اش میخندید!من هم خندیدم...زندگی یعنی این...
امروز رفتم دکتر وضعیتم رو براش توضیح دادم و فردا باید کلی آزمایش بدم.تا جواب بیاد چند روزی طول میکشه،اما من نمیخوام منتظر بمونم.من هم مثل یه ادم بزرگی میخوام سر دردهام رو تعبیر به درد قبل از زایش کنم...دردی که لازمه باشه تا ذهن من مثل همیشه یه چیز جدید خلق کنه...
حتی اگه کمبود اهن داشته باشم یا اختلالات هورمونی این دلیل نمیشه منفعل بمونم.حالی شبیه افسرده ها رو دارم در صورتی که میدونم افسرده نیستم!شایدم نمیخوام که باشم وگرنه خوب که دقت کردم دیدم اتفاقاتی افتاده که بی تاثیر در این حالم نبوده اما میخوام از همین الان شروع کنم برا تغییر دادن این حال.امروز برا شروع خودم رو مجبور کردم 5صفحه از یه کتاب رو بخونم و خوندم.از هر کسی که این پست من رو میخونه خواهش میکنم اگه راهکاری به ذهن اش میرسه راهنماییم کنه.
فرشته مهربان راجع به سوالتون، یک ماهی میشه که هیچ وقت احساس سیری نمیکنم همیشه گرسنه ام،چند روز اول خیلی به احساس نیازم جواب دادم و مدام در حال خوردن بودم اما بعد از اون تونستم کمی کنترل اش کنم.ولی هنوزم خیلی غذا میخورم نسبت به قبل،قبلا عادی بودم صبحانه و نهار و یه عصرانه خیلی سبک.
دوستتون دارم و نیازمند راهنمایی هاتون هستم:72::72:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام . چون حدود 15 سال هست میگرن دارم و در این مدت میشه گفت اکثر راههای درمان یا شاید تمام راه ها رو آزمایش کردم و تجربه خوبی کسب کردم شاید بتونم سریع ترین راه برا گرفتن نتیجه مطلوب رو براتون پیشنهاد بدم .
این بیماری بیشتر مربوط به تخصص متخصصین مغز و اعصاب هست ولی اولین و آخرین راه و سریعترین راه ممکن کمک گرفتن از روانپزشک هست .
میگرن خودش یکی از عوامل افسردگی در بیماران میگرنی هست .
در مورد راههای دیگه هم هر سوالی دارید در خدمتم .
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
این حالت رو می فهمم،
عین یه برزخ می مونه,
چند تا پیشنهاد برات دارم:
یه چیزی تا یادم نرفته، آخه تازگی ها آلزایمر گرفتم شدیــــــــــــــد:311:
در مورد میگرن تجربه شو ندارم مطمئنا حرف های imansمی تونه کمکت کنه، آزمایشت رو هم زود برو و نتیجه شو بگو،قول بده مراقب خودت باشی،فعلاً این علی الحساب تا بعد...
قول بدیا، این یه دستوره!
و پیشنهاد من برات:
اول این که ذهنت رو خالی کن، یه ماه بود که ذهنم درگیر افکاری بودم که هی شوتشون می کردم بیرون، در گیری های ذهنی که حسابی بهمم ریخت، امروز یه کاغذ برداشتم دو تا صفحه پشت و رو شد!! فقط نوشتم دیگه! هرچی تو ذهنم می گذشت،
یه پاکت و یه تابلو ورود ممنوع هم براش گذاشتم که دیگه نرم سراغش!
هر چیزی که آزارت می ده یا فکرت رو درگیر کرده اگر که هست... به هر روشی که مایلی...روش بالا هم جواب می ده، بالاخره یه جوری ذهنت ر. کاملاً خالی کن,
پیشنهاد بعدی یه کتاب
با خوندن این کتاب تو فقط خوانندهی کتاب نیستی، نویسنده ازت می خواد عمل کنی و تا عمل نکنی نمی تونی بری فصل بعدی! این یه دستوره!
وقتی کتابو خریدم گفتم إإ...این همون یاروه که خیلی ها گفتن زندگی ما رو متحول کرد!
دلم می خواست متحول شما ولی وقتی برا کتاب خوندن نبود!
قبلنا زیاد کتاب می خوندما ولی الان...
می دونی چجوری خوندمش؟؟!!
یه روز کامپیوترو دادیم تعمیر، در واقع مشغولیتی نبود، دانشگاه هم نبود...خلاصه بیکاری بود دیگه! گفتم یه سر به کتابه بزنم!
شروع کردم به خوندن و یه ماه تمام رو میزم بود، تو دانشگاه باهام بود و ... عمل کردم به گفته های استاد محترم جناب انتونی رابینز بزرگوار!( یکی خبرش کنه ببینه چه در نوشابه ای براش باز می کنم) منم یه دانشجوی خوب براش بودم و کمکم کرد و منو به یکی از اهدافم رسوند.
بعضی جاها ازت می خواد بنویسی اونوقته که بابد کاملاً حس کنی و بعد بنویسی، و عمل کنی
از این وضع خلاصت می کنه، بهش اعتماد کن
کتاب موفقیت نامحدود در 20 روز نوشته آنتونی رابینز( ما بهش می گیم موفق خوش برخورد! حالا چرا آیا؟ دلیلشو خودم بهت می گم;) بقیه اصرار نکنن،حتی شما دوست عزیز یه چیزیه بین من و شیدا:311:
امروز اولین کاری که کردم یه خرده رسیدن به اتاقی بود که به بازار شام می گفت تو برو لنگ بنداز من هستم!:311:
بعد یه ذهن تکانی حسابی
حالا نوبت کتابه,
حاضری استارتشو با هم بزنیم؟
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام . نگران میگرن نباش . اتفاقا منم میگرن دارم . باهم حلش میکنیم .
در مورد زندگی نامه یا داستان زندگیت تنها چیزی که به ذهنم میرسه سکوت هست . .
وقتی قدرت خارق العاده ای رو در فردی میبینم سکوت میکنم .
چرا خارق العاده ؟ چون تمام محاسبات و نظم و جریان طبیعی بهم ریخته .
خوشحالم از آشنایی باهات . امیدوارم بیشتر باهم باشیم . منتظرتم راجب میگرن و یا هر چیز دیگری که لازم باشه باهم حرف بزنیم :72: .
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام شیدا جان
منم گاهی اینجوری میشم( یعنی زیاد اینجوری میشم ) اما این آخرا یه جود متفاوت بود!
یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
عاشق نشدی؟
من که میگم نشونه ظهور عشق تو دلته! آخه در مورد من اینطور بود...
به هر حال امیدورام سلامت باشی و این حالت زودگذر باشه:46:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
من هم بعضي وقتها دچار اينجور "رخوت" ها ميشم. به نظرم اين كارها مي تونه يه خرده آرامش بخش باشه:
1. شركت كردن در يك كار خير و انساندوستانه. مثلا جمع آوري لباسهايي كه ديگر استفاده نمي كنيم و دادن آنها به خيريه ها، يا شركت در يك بازارچه خيريه و خريد كردن از آن يا حتي برداشتن يه تكه آشغال از توي خيابون و انداختش توي سطل آشغال!!!
2. توجه بيشتر به معنويات، خواندن دعا يا انجام يك عمل مذهبي مورد علاقه! (البته با علاقه ي كامل و نه زور زوركي)
3. انجام دادن كارهايي كه گاهي به اونا علاقه داشتيم و هيچ وقت وقت نكرديم انجامشون بديم، مثلا تمرين خوش نويسي با خودكار و ...
4. و البته مسافرت، هر چند كوتاه و بي هدف!!!
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
هر دفه میام اینجا رو میخونم.
ولی نمیدونم چی باید بهت بگم شیدا جون. تو که خودت هم قوی بودی و هم بلد بودی بین همه تاریکی ها خودت یه شمع روشن کنی که همه جا رو روشن کنه. حتی تاریک ترین نقاط رو. حالا چیه که انقدر خستت کرده و بی حوصله؟!
میدونم از پس این حالتت هم بر میای مثل همه موقعیتای سخت زندگیت:72::46:
RE: به نقطه بدی رسیدم...!!
سلام به دوستان عزیزم:72:
از همه اونهایی که پاسخی به سوالم دادند و همه اونهایی که به تاپیکم سر زدند ممنونم.راستش فکر کردم باز به حال خودم گذاشته شدم تا خودم راه حل رو پیدا کنم،البته مطمئنم این اتفاق می افته اما عمدا خواستم خودم رو وارد جمع بکنم و به خاطر مشکلم کمک بخوام.خواستم به اون وجه از وجودم که هنوز ضعیفه هم اجازه خود نمایی بدم،چه جوری بگم!خواستم برا یه بار هم که شده حس کنم تنها نیستم و کسان دیگری هم میتونن کمکم کنن.خواستم از اعتماد به خود،به اعتماد به دیگران برسم...
راستش من با میگرنم مشکلی ندارم مادر بزرگ،مادر،خاله ها،دختر خاله ها،و خواهر بزرگم همه میگرن دارن سر دردهای من هم تقریبا از زمان بلوغ شروع شد ولی مال من با بقیه فرق داره،من مثل اونها چند روز نمی افتم تو رختخواب،و اجازه ندادم تو کارام خللی وارد کنه چون اعتنایی بهش نمیکنم اما یک ماهه هر روز سر درد دارم و یکم ضعیفم کرده ولی فکر میکنم علت خواب زیاد و بی حالیم فقط سر دردهام نیست،میدونم علت روحی داره.مرسی آقایimansبرام جالب بود که میگرن باعث افسردگی میشه!حتما راجع بهش مطالعه میکنم و سوالی بود میپرسم.شیدای عزیزم،به روی چشم به محض اینکه از خونه زدم بیرون این کتاب رو میخرم چون فعلا انگار به خونه و اتاقم منگنه شدم!ولی کاملا حاضرم شروع کنیم روشی که گفتی تقریبا خوراک هر روزمه:)اما پیشنهاد آقای mostafunدر خصوص فعالیتی که دوست داشتم و انجام ندادم برام خیلی جالب بود،دوست دارم نقاشی کنم:)کاری که همیشه دوست داشتم ولی میدونم استعدادشو ندارم:311:فدای این لحن شوخ ات:46:
احتمالا عزیز من هم از آشنایی باهات خوشحالم و تجربیاتی دارم که فکر میکنم میتونه به دردت بخوره،انشاالله وقتی روی فرم اومدم اونها رو باهات در میون میذارم ولی فعلا به خاطر آفت های احتمالی در کار مشاوره لازمه سکوت کنم:72:
امروز حالم بهتره،انگار مرگ پدر دوست خواهرم واقعا تلنگری برام بود!فرانک جان،خواهر خوبم عاشق نشدم،خیانت دیدم.صمیمی ترین دوستم که 12 ساله با هم دوستیم من رو به بهای مفتی فروخت!!او اون یکی دوستم من رو به عشق دروغین پسری فروخت!!ین یکی از علت های حال الانمه.
غلاوه بر اون بقیه دوستام هم ناراحتم کردن،با پسری دوست میشن،گریه و زاریشون برا منه،خنده و خوشی شون برا دوستشون.جدا میشن زجر میکشن کلی انرژی و وقت میذارم تا کمکشون کنم بعد از چند روز میبینم دوباره برگشتند سمت اون آقا!! و من شدم اون آدم بده که بین دو نفر رو بهم زده!!
راستش دوست دارم دوستیم رو با همه دوستام جز یکی دو نفرشون بهم بزنم ولی نمیشه چون نمیتونم راجع بهشون قضاوت کنم.
دختر مهربان نازنین،قول میدم خیلی زود حالم رو عوض کنم ولی دوست دارم گاهی از موضع قدرت پایین بیام و به خودم یاد اوری کنم که من یه قهرمان نیستم فقط یه آدمم با تمام ضعف هاش:)
اقدام امروزم:آشپزی کردم:)و 10 صفحه دیگه کتاب خوندم.
برای دراومدن از رخوت و رکود همچنان منتظر پیشنهاداتم:72: