-
داستان واقعی
سلام به همه همدردا
تویکی از روزهای خوب خدا توی یه شهر بزرگ و توی یکی از این محله های با صفای این شهر کوچه ای بود که دو تا عاشق داشت
هر دوشون ساده هر دوشون پاک و بی شیله پیله
اگر روزی می شد که همدیگر رو نبینن اون روز براشون روز نمی شد اخه چند سالی بود که از این ارتباط پاک میگذشت باید هر جوری بود همدیگرو می دیدند چه تو پارک چه سینما حتی برای ثانیه ای در خونه دختر. شبا موقع خواب که میشد تا همدیگرو از پشت پنجره نمیدیدند و با اشاره به هم شب بخیر نمیگفتن خوابشون نمی برد اونا بدون اینکه بدونن عاشق هم شده بودن
این روز ها همینطور میگذشت و میگذشت تا اینکه درس پسره تموم شد و مجبور شد بره سربازی
اخه چه جوری می تونست دختره رو تنها بذاره و بره خدمت چطوری میخواست دوری اونو تحمل کنه اخه مگه میتونست لحظه ای از اون دختر دور بشه مگه میتونست قبل از خواب از پشت پنجره اونو نبینه و خوابش ببره
اما چاره ای نداشت باید میرفت
و روز وداع رسید.....
اون روز سخت از اونجایی سخت تر شد که پسر با پدر مادرش داشت دم در خداحافظی میکرد که ناخدا گاه چشمش به پنجره لیلیش افتاد و یکدفعه بدنش لرزید و بغضش ترکید اون دختر عین ابر بهاری گرده میکرد و از لای پنجره پسری رو که میخواست بره خدمت و مرد برگرده رو میدید و...
پسر به یک منطقه مرزی افتاد و از وسایل ارتباطی (تلفن و موبایل و...) خبری نبود و فقط نامه بود که تنها دلخوشی پسر قصه مابود زمانی که مسیول نامه ها؛نامه ها رو میاورد چند دقیقه ای اضطراب میکشید که ایا منم نامه دارم؟ اما هیچ
بالاخره 2 ماه به هر سختی که بود از اموزشی گذشت و با انتقالی اون پسر موافقت کردن وشب تا صبح از خوشحالی نتونست بخوابه میخواست زمانی که اون دختر و دید به اون بگه من دیگه تو رو حتی برا لحظه ای تنها نمیگذارم و ....
فردای ان روز وقتی به شهرش رسید و بعد به محله و کوچه خودشون اولین جای که نگاه کرد همون پنجره اشنا بود اما بیکباره بدنش سرد شد
در کمال ناباوری پسری رو دید که دست در دستان دختر قصه ما کرده اما دخترک غمگین
و با دیدن این صحنه برای بار دوم بود که بغضش ترکید و دیگه نتونست دوم بیاره های های گریه میکرد بعدها از دوستاش شنیده دختر رو مجبور به این ازدواج کرده بودند اما چه سود که کار از کار گذشته بود
حالا چند سالی از اون موقع ها گذشته و پسر با خاطرات گذشته اش زندگی می کنه و حسرت اون روز ها رو میخوره
-
RE: داستان واقعی
آخی طفلکی دختره و پسره. من نمی دونم بعضی از این مادر و پدرا چه سودی می برن که دختراشونو به زور شوهر می دن؟ چرا هیچ وقت نظر بچه ها واسشون مهم نیست؟
-
RE: داستان واقعی
اقای عارف عالی بود موفق وشاد باشید
-
RE: داستان واقعی
آخی الهی
نازی عزیزم .
ناراحت شدم آقای عارف با اینکه اینطور مشکلات تو جامعه ما خیلی زیاده.
-
RE: داستان واقعی
سلام
روزگاه دیگه!چه میشه کرد!!!
ان الله مع الصابرین...
-
RE: داستان واقعی
هیچی نمیتونم بگم فقط بگم بدن منم با شنیدن این داستان یه لحظه لرزید خیلی سخته ادم یه شب تمام رویاهایی که برای خودش ساخته بود خراب بشه کاش ....................
-
RE: داستان واقعی
خیلی ناراحت کننده بود ولی نمی شه غصه خورد فقط می شه فراموش کرد البته خیلی سخته ولی اگه بخواد می تونه .
-
RE: داستان واقعی
سلام اقای عارف
منو نگران کردی آخه چند روزیه که محبوب منم جوابم رو نمیده :47::47::203::203:
خدا کنه که مشکلی براش پیش نیومده باشه:203::203:
-
RE: داستان واقعی
سلام به همه بچه های باحال
از ابراز همدردی تون ممنون
خدا همیشه کار هایی رو انجام میده که شاید در نگاه اول تلخ باشه ولی بعد ها می بینیم که به نفع مون هست
پس همیشه اگر احساس کنیم مورد ازمون الهی قرار گرفتیم مشکلات به خودی خود حل میشه
پس توکل بر خدا
-
RE: داستان واقعی
حالا پسره داستان ما توي اين تالاره يا دختره ;-)