سلام
خوش آمدید:328:
راستش کمی موضوع شما برام پیچیده بود :
نقل قول:
من 18 سالمه تقریبا 1سال و نیم پیش با پسری اشنا شدم
آیا پسر با شما همسن بودن؟
نقل قول:
تا 2 ما پیش که خواهر و مادرش به خواستگاری اومدن و پدرم قبول نکرد
ممنون می شم دلیل پدرتان را شرح دهید
نقل قول:
منم نمیتونستم نظرم و بگم چون میدونستم که چقدر واسه پدرم سخته
خب یعنی هیچ نظری ندادید؟چرا قبل از اینکه بیان خواستگاری به خانواده ی پسر نگفتین که پدرم موافق نیست و نیایید؟معمولا وقتی شما یک سال با پسری دوست بودین و می آیند خواستگاریتون باید جواب بله می دادین.این طور پسر و خانواده اش را کوچک کردین
نقل قول:
اما اونم یه بار که اومد دیگه اصراری نکرد
انتظار زیادی داشتین.وقتی بعد 1 سال دوستی جواب رد دادین دلیلی برای اصرار نمی ماند
نقل قول:
سعی نکرد پدرم و راضی کنه منم چون دیدم انقدر واسش بی ارزشم تماسم و قطع کردم باهاش تا خودش یک هفته پیش باهام تمتس گرفت و گفت میخواد بیاد البته بعد عید اما بعد چند روز گفت هنوز مطمین نیستم تو بتونی خوشبختم کنی
خب ببینید شما باید به او آگاهی می دادین که نیان خواستگاری و او هم باید پدر شما را راضی می کرد بعد می آمد.در این ضمینه هر دو کوتاهی کردین.احتمالا دلیل این حرفش فشار خانواده بوده.یعنی وقتی خانواده ایشان خواستگاری اومدن و جواب رد شنیدند.بهشان بر خورده و پسر را تحت فشار گذاشته اند که نه این دختر به درد تو نمی خورد.
نقل قول:
تا دوباره 2 شب پیش بهم پیام داد بدون مقدمه که من گل سالم و با نشاط و دوست دارم نه گل افت زده
این خیلی جمله ی سنگینیه.اگر این جمله را بدون عصبانیت و در کمال آرامش گفته یعنی اینکه این آقا اصلا هیچ عزت نفسی برای شما قائل نیست.من گمان نکنم هیچ کس بعد 1 سال دوستی اون هم وقتی می خواهد برای بار دوم خواستگاری بیاید چنین حرفی بزند.ولی اگر به همین شکل گفته از نظر من این فرد شخص مورد اطمینانی برای تکیه کردن به آن در زندگی مشترک نیست
نقل قول:
اما من گذشته انچنان بد نداشتم
شما در گذشته هیچ کار اشتباهی نکردید . 4 تا پیام این حرف ها را ندارد
نقل قول:
واقعا از حرفاش دلم سوخت و دیگه قطع رابطه کردم
حق دارید
از گفته هایش کاملا مشخص است.آدم های بد دل هم به زندگی خود و هم اطرافیانشان آتش می زنند
نقل قول:
حالا نمیدونم چطور میتونم فراموشش کنم
چرا به جنبه ی مثبت قضیه توجهی نمی کنید؟
پدر شما فرشته ی نجات شما بوده.اگر پدر شما موافقت می کرد و ازدواج سر می گرفت چگونه می توانستید با این آدم زیر یک سقف زندگی کنید؟
چگونه می خواستید در آن محیط فرزند خود را بار بیاورید؟
درکتان می کنم.وقتی بعد یک سال از کسی جدا می شوید انگار که یک جایی خالی در روح آدم همیشه حس می شود.
ولی به این فکر کنید که اگر ازدواج می کردید و بعد 5 سال خدای ناکرده تصمیم به طلاق می گرفتید ، آن وقت چه؟
خبر خوب اینکه این جای خالی در روح شما با گذشت زمان پر می شود
نقل قول:
طوری شده که حتی نمیتونم فکر کنم با کسی دیگه ازدواج کنم
زمان همه چیز را به حالت اولش بر می گرداند
نقل قول:
حالا هم یه خواستگار خوب دارم میترسم با ازدواج با اون زندگیم خراب بشه و با هر بار دیدن کسی که دوسش دارم داغونتر بشم و نمیخوام زندگی کسی رو خراب کنم
ازدواج فقط با هم بودن مثل دوستی نیست.یعنی مسئولیت.شما الان نیاز دارید که تمام مدت استراحت کنید ، ورزش بروید ، تفریح کنید ، در کنار خانواده تان باشید ، مسافرت بروید ، با دوستانتان به گردش بروید تا دوباره روحیه ی خود را به دست آورده و سرزنده و شاداب شوید.حال با زیر بار مسئولیت رفتن ازدواج نه تنها هیچ کدام این ها اتفاق نمی افتد بلکه تازه باید بنشینید و ببینید که این آدمی که باهاش ازدواج کردید اصلا کی هست؟!چه خصوصیاتی دارد؟!نیاز هاش رو براورده سازید؟!همسری کنید؟! و ... که همه ی این ها روح شما را در این شرایط آزرده خواهد کرد و نه تنها موفق نخواهید شد و زندگی کسی را که با او ازدواج کرده اید را خراب می کنید بلکه از همه ی این ها بیشتر روح و زندگی خودتان را خراب می کنید
وقتی ازدواج کنید که وقتی به ازدواج کردن فکر می کنید تمام ذرات بدنتان از شادی پر بکشد ، نه اینکه یک حس ترس از آینده هم به وجودتان اضافه شود و مثل سوهان روحتان را آزرده کند
علاوه بر همه این ها شما الان هنوز دانشگاه نرفته اید.در دانشگاه مورد های بسیار بهتر و پخته تری پیدا خواهید کرد.در حالت کلی و در بهترین شرایط باز هم ازدواج در این سن کم پیشنهاد نمی شود
امیدوارم توانسته باشم کمکی بکنم
بهترین آرزو ها نثار شما باد
:72::72::72: