تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
سلام
امیدوارم که همگی اوقات خوش و پر از خنده ای داشته باشید:72:
می دونید من خیلی احتیاج به یه دوست و یه هم صحبت دارم . من واقعا خیلی تنهام
شاید باورتون نشه ولی من هیچ دوستی ندارم .
از بچگی عادت کرده بودم که تنها هم صحبت و دوست صمیمیم مادرم باشه ولی وقتی بزرگتر شدم مادرم دیگه هیچوقت به حرفام گوش نداد .
دلم می خواد تو این تاپیک مثل یه دوست صمیمی با شما صحبت کنم دردو دل کنم چون واقعا از لحظه ای که اینجا عضو شدم همیشه این حس و داشتم که یه جایی هست که می تونم خودم و خالی کنم ولی همیشه ترسیدم نمی دونم بهش می شه گفت ترس یا نه چون نمی دونستم اجازه دارم توی این تاپیک ها راجع به ناراحتی ها و شادی هام با شما صحبت کنم خیلی مشکلات دارم خیلی درد و دل ها دارم و خیلی مشکلات روحی دارم که باید اصلاحشون کنم و اگر بخوام برای هر کدوم یه تاپیک باز کن خیلی می شه .
اگر اجازه بدین می خوام توی این تاپیک راجع به تمامی مشکلاتم ازتون مشورت و راهنمایی بگیرم .
و خوشجال می شم هرکسی هم که مشکلی مشابه من داره تو این تاپیک مطرح کنه .
البته با اجازه مدیر بزرگوار
یکی از مشکلاتم اینه که خیلی رویاییم
از بچگی عادت داشتم قبل از خواب با خودم کارهای اشتباهی که اون روز انجام دادم رو مرور می کردم تا اشتباهات کارام و متوجه بشم. ولی این کم کم تبدیل شد به رویاهایی که قبل از خواب تو ذهنم می آوردم و اتفاقات و اونطوری که دلم می خواد پیش بیاد رو تو ذهنم می یارم . همی باعث شده که دارم کم کم از زندگی واقعی فاصله می گیرم و وقتی به موقعیتی که دلم می خواد می رسم یا باورش نمی کنم یا انقدر به خودم می گم من الان به اینجایی که می خوام رسیدم الان دارم کاری که دلم می خواست انجام بدم و دارم انجام می دم ، که خود به خود از او موقعیت دور می شم و یا توش افت می کنم نیمی دونم چطور جلوی خودم و بگیرم.
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
سلام دوست خوبم. :72:
عزيزم ما سعي ميكنيم چيزهايي رو كه تو واقعيت ازشون فاصله داريم، تو رويا به دست بياريم. من چند تا توصيه به شما ميكنم كه اميدوارم براتون مفيد باشه.
1. اهدافتون رو مشخص كنيد، در واقعيت تخمين بزنيد كه چقدر به اهدافتون رسيدين.
2. وقتي اهدافتون رو يادداشت كردين، سعي كنيد با يادآوريشون به خودتون بقبولونيد كه شما اين هستيد و از اين بيشتر يا كمتر نيستيد.
3. با تخيلاتتون مبارزه كنيد و مجال خودنمايي در ذهنتون رو بهشون ندين. مثلا هرگاه احساس كردين تخيلاتتون ميخوان ذهن شما رو درگير كنند، به خودتون يادآوري كنيد كه اين افكار واقعيت نداره.
4. سعي كنيد با افراد بيشتري در ارتباط باشين و خودتونو در اتاق حبس نكنيد، چون اين افكار هنگام تنهايي به انسان حمله ور ميشن.
5. ذهنتون رو درگير واقعيات كنيد، مثلا قبل از خواب مطالعه كنيد تا خسته بشين و نيازي به رويا بافي نداشته باشين.
6. سعي كنيد از افكارتون در جهت مثبت و سازنده، (مثلا در جهت اجراي اهدافتون) بهرمند بشين.
7. رويا در كل بد نيست. اما روياهاي دست يافتني نه دور از ذهن. رويا اگر به جا و دستيافتني باشه، ميتونه نقش اميد رو در زندگي ما بازي كنه، بنابرين روياهاي دست يافتني رو جانشين روياهاي پوچ و دور از ذهن كنيد.
8.در حالت عادي، انسان ها مدام در حال فكر كردن هستند. بهتره سعي كنيد كه هر از گاهي به خودتون بيان و افسار افكارتون رو به دست بگيرين.
موفق باشين .:72:
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
منم یه ساعتی قبل از خواب تو رویاهام می چرخم. اما این که غرق بشم نیست و تو واقعیت براشون تلاش می کنم. حالا میشه چند نمونه را مثال بزنی که کجا این مشکل را داشتی. کنکور یا رشته یا شغل یا همسر و ... ؟
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
مراجع عزیز ،
از اینکه همدری و جمع دوستان را موقعیتی مناسب برای بیرون آمدن از تنهایی و درونگرایی می دانید خشنودیم . و همینکه خواسته و می خواهید که تغییر داشته باشید باید بگویم مهمترین قدم را برداشته اید و از این بابت شما را تحسین می کنم و می گویم خواستن داشتن است ، شک نکنید .
و اما اصل مطلب :
منشاء رؤیا پردازی غیر واقع بینانه ، احساس ناکامی ها و نیازهای برطرف نشده فرد و یا آرزوهایش که در دنیای واقعی با مانع در رابطه با آنها مواجه شده می باشد لذا به دنیای تخیل پناه برده و رنج دنیای واقعی را در آنجا با تصویر سازی از خواسته ها و تمایلات تأمین شده و لذت بردن از آنها ، کاهش می دهد ، که در صورت تداوم به صورت یک اعتیاد در آمده و فرد را از واقعیتهای زندگی و قدرت درک اونها و روابط بین مسائل و افراد و .. خارج می کند و .... که خوشآیند نیست و سلامت روان را به خطر می اندازد .
اما نکته مهم اینه که این یک عارضه است ، یعنی عواملی دیگر موجب پناه بردن شما به رؤیا پردازی می شود که لازمه به اونها توجه بشه و حل مسئله صورت بگیره که خود به خود رؤیا پردازی را هم درمان می کند .
معمولاً افراد وقتی در برابر مسائل و مشکلات توان مقاومت و پردازش و حل مسئله را در خود نمی بینند از اون فرار می کنند و یکی از راه های فرار هم پناه بردن به دنیای خیاله، و یا نسبت به خواسته ها و نیازهای تأمین نشده توان سازگاری مثبت را در خود نمی بینند لذا باز هم به دنیای تخیل پناه برده و در آنجا تصویر رسیدن به خواسته ها و تأمین نیازها را پردازش می کنند و .... .
پس به ریشه توجه کنید بهتر است ، به عبارتی مسئله اصلی را در خود پیدا کنید که منجر به رؤیا پردازیهای اینچنینی در شما شده .
موفق باشید .
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
[size=medium]سلام
نمی دونم چه مشکلی برای کامپیوترم یا نت پیش اومده بود که نمی تونستم پاسخم و ارسال کنم.
وافعا از توجه شما متشکرم.
از همون روزی که مطالب شما رو خواندم سعی کردم تا وقتی می خوام چیزی رو تو ذهنم بیارم و برم تو رویا فکرم و مشغول چیز دیگه ای کنم . حتی شده قبل از خواب گوسفند بشمرم.
واقعیت اینه که من هم چیز هایی که آزارم می ده و نتونستم بهشون برسم و تو ذهنم میارم و هم کارهایی که تازه شروع به یادگیری کردم و یا برای رسیدن به هدفی آغاز کردم.
مثلا فرض کنیم که می خوام یه گالری از نقاشی هام بزنم با وجود اینکه می دونم راه زیادی در پیش دارم ولی از همون روز اول شروع می کنم تو رویا رفتن و دیدن اینکه نقاشی هام خیلی مورد استقبال قرار گرفته . همین باعث شده تا وقتی توی را ه رسیدن به هدفم به مانعی بر میخورم بی خیال بقیه راه می شم چون لذت اینکه نقاشی هام رو دیگران ببیند و نظر بدند و مورد استقبال قرار بگیره یا نه رو تو رویا بردم و برام فرقی نمی کنه اگر توی اون موقعیت هم قرار نگیرم . و یا وقتی در اون موقعیت قرار می گیرم یه جوریم انگار تو رویام انگار همه ی اینها غیر واقعی اند و بالاخره تموم می شن پس نباید بهش دل ببندم . و همین باعث می شه که خود به خود از تلاش هم دست بکشم.
شما فرمودید که باید کمتر تنها باشم ولی این کار سختیه چون من واقعا انسان تنهاییم
من دوستی ندارم . دو تا دوست دانشگاهی داشتم که یکی از آنها سنش از من خیلی بیشتر بود و بخاطر اینکه حرفی نداشتم با او بزنم هیچوقت با او تماس نمی گرفتم و فقط توی دانشگاه با او ارتباط داشتم. آن یکی دوستم هم چی بگم والا .. رود و نه به او زنگ می زند را می توان دوست نامید یا نه .
البته من فکر می کنم من هم اشتباهاتی کردم ، ولی واقعا نمی دونم چرا نمی تونم مثل بقیه تند تند با دوستهام تماس بگیرم و با هاشون تلفنی صحبت کنم .
نمی دونم اشکال از منه یا دوستای مناسب خودم را پیدا نمی کنم؟؟؟؟؟
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
از اینکه هر روز صبح با دلشوره بلند شدم خسته شدم
آخه این دلشوره برای چیه ؟
خوشحال بودم که هدفم رو پیدا کردم و برای رسیدن بهش برنامه ریزی کردم یه برنامه ریزی بلند مدت .
ولی چرا دلشوره می گیرم دلشوره شدیدی که تا حد خود کشی من و می بره و از این زندگی متنفرم می کنه و همیشه باعث می شه از خودم بپرسم من برای چی دارم زندگی می کنم.
می دونی خیلی به هدفم مطئن بودم ولی باز مثل همیشه با حرفهای نا امید کننده ی مامانم به هدفم و راهم شک کردم. یعنی دارم اشتباه می کنم ؟
یعنی ممکنه بخاطره این برنامه ریزی بلند مدت همه چیز دیر بشه و به هیچ چیز نرسم و زندگیم به باد بره .
خننده داره گاهی اوقات به این موضوع هم شک می کنم که من واقعا برای رسیدن به هدفی برنامه ریزی کردم یا برای اینکه سرم را گرم کنم ( یا به عبارتی خودم و گول بزنم ) . می دونم خیلی عجیبه
ولی چیکار کنم همین افکار عجیب توی ذهنم باعث شده تا فکر کنم که خیلی مشکلات روحی دارم .
آخه چرا من اینطوریم آخه چرا به همه چیز شک دارم و نسبت به هر کاری که می خوام بکنم دو دلم . چرا هیچ وقت نمی تونم تصمیمی بگیرم و بهش عمل کنم .
اکثر اوقات از دست خودم خسته می شم.
قبلا هم راجع به اینکه بارها و بارها به خود کشی فکر کردم حرف زدم دوستان خیلی کمکم کردند .
ولی چرا هیچ چیز توی من پایدار نیست.
چرا چرا چرا ... از این چرا ها و سوالها خسته شدم
فکر کنم اشتباه کردم که تاپیک رو باز کردم هیچ امیدی به بهبود من نیست .:302:
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ansuya
از اینکه هر روز صبح با دلشوره بلند شدم خسته شدم
آخه این دلشوره برای چیه ؟
خوشحال بودم که هدفم رو پیدا کردم و برای رسیدن بهش برنامه ریزی کردم یه برنامه ریزی بلند مدت .
ولی چرا دلشوره می گیرم دلشوره شدیدی که تا حد خود کشی من و می بره و از این زندگی متنفرم می کنه و همیشه باعث می شه از خودم بپرسم من برای چی دارم زندگی می کنم.
می دونی خیلی به هدفم مطئن بودم ولی باز مثل همیشه با حرفهای نا امید کننده ی مامانم به هدفم و راهم شک کردم. یعنی دارم اشتباه می کنم ؟
یعنی ممکنه بخاطره این برنامه ریزی بلند مدت همه چیز دیر بشه و به هیچ چیز نرسم و زندگیم به باد بره .
خننده داره گاهی اوقات به این موضوع هم شک می کنم که من واقعا برای رسیدن به هدفی برنامه ریزی کردم یا برای اینکه سرم را گرم کنم ( یا به عبارتی خودم و گول بزنم ) . می دونم خیلی عجیبه
ولی چیکار کنم همین افکار عجیب توی ذهنم باعث شده تا فکر کنم که خیلی مشکلات روحی دارم .
آخه چرا من اینطوریم آخه چرا به همه چیز شک دارم و نسبت به هر کاری که می خوام بکنم دو دلم . چرا هیچ وقت نمی تونم تصمیمی بگیرم و بهش عمل کنم .
اکثر اوقات از دست خودم خسته می شم.
قبلا هم راجع به اینکه بارها و بارها به خود کشی فکر کردم حرف زدم دوستان خیلی کمکم کردند .
ولی چرا هیچ چیز توی من پایدار نیست.
چرا چرا چرا ... از این چرا ها و سوالها خسته شدم
فکر کنم اشتباه کردم که تاپیک رو باز کردم هیچ امیدی به بهبود من نیست .:302:
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
سلام .
چرا انقد ناامید هستین. حالا مگه چی شده دوست من. خیلی از مشکلات بزرگتر از اینا درمان میشه هم با دارو هم با مشاوره.
دیگه این حرفا رو نزن. اگه خودت نظرت این باشه حتما همین میشه پس دیدتو عوض کن.باشه؟
تا حالا رفتین پیش یه روانپزشک؟
فکر میکنم اگه این کارو انجام بدین خیلی میتونه بهتون کمک کنه.نظر خودت چیه؟
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
یه بار رفتم و یه سری قرص بخاطره افسردگی بهم دادند.
ولی قرصها هیچ کمکی بهه نکرد.
دلم می خواد امیدوار باشم ولی متاسفانه این امیدواری 2 روز بیشتر دووم نیمی آره و روز از نو روزی از نو.
یکی از علتهایی که نا امیدتر از همیشه ام اینه که هیچ درمان و هیچ برنامه ریزی و هیچ امیدواری دووم نداره و دوباره سر خونه اول بر می گردم .
مخصوصا وقتی مادرم یه چیزی دلسرد کننده میگه حتی یه جمله انگار هرچی که تا به حال رشته بودم ، پنبه می شه .
دلم می خواد به حرفهای مادرم گوش ندم ولی نیمی شه .
صبح که چشم باز می کنم اولین جمله هایی که از مادرم می شنوم جملات نا امید کننده و جملاتی همچون : تو چقدر بی عرضه ای.... وقتی توجه نیمی کنی یا اون لحظه انقدر تکرار می کنه که یه جوابی بشنوه یا تو طول روز چندبار بهم یادآوری می کنه.
حتی یه با با خودم گفتم شاید بهش بگم چه برنامه ریزی برای آینده ام دارم دیگه این کار رو نکنه ولی نه تنها فایده ای نداشت بلکه هر روز می آد می گه نمی شه بجای اینکار فلان کار رو بکنی ، این چه زندگیه که تو داری ، آخرش همه چیز رو خراب می کنی و یه زندگی بد برای خودت درست می کنی و بدبخت می شی.
من نمی دونم چرا زندگی من بد تر و بی فایده تر از بقیه است . درسم و خوندم تموم شده ، نقاشی می کشم و به هنر و کارهای هنری مثل موسیقی خیلی علاقه دارم و تا به حال درس و مدرک دار شدن نذاشتن من به فهمم که واقعا به چه کاری علاقه دارم ولی حالا که فهمیدم و دنبالشو نو گرفتم و می خوام توی رشته های هنری که بهشون علاقه دارم و بلدم مثل نقاشی و موسقی پیشرفت کنم و توی این زمینه کار کنم . مادرم هی نا امیدم می کنه بجای اینکه هی امیدواری بده .
نمی دونم نمی خوام بگم حرفهای مادرم اشتباهه . اصلا مشکل هیمن جاست نمی دونم حق با مادرمه یا با من.
چرا زندگی من از نظر مادرم از بقیه پست تره من حتی ترجمه هم می کنم و تا حدودی خرج خودم رو در میارم ولی با اینحال مادرم باز از کارم هم ایراد می گیره چون کار من تو خونه است و کار من هر روزی نیست ولی در آمد ماهیانه ام مثل بقیه است . ولی مادرم می گه :
تا کی می خوای انقدر عاطل و باطل بگردی و تو هیچ موقعیت اجتماعیی نداری و ...
وای به اون روزی که مامان می خواد از یه جا وام بگیره و یا کاری کنه که به فیش حقوقی و یا چک کارمندی احتیاج باشه تا یک سه روز همین جمله ها تو خونه ی ما گفته می شده : اینهمه بخاطر تو سختی کشیدم که به یه جا برسی ولی آخرشم هیچی نشدی که بدردم بخوری اگه می دونستم که می خوای انقدر بدرد نخور بشی از همون اول ولت می کردم به حال خودت .
یعنی اشتباه که من می خوام از طریق هنرم خودم و مطرح کنم خوب چیکار کنم اینا تنها کارهایی اند که من خیلی بهشون علاقه دارم و با جون و دل انجام می دم من دوست ندارم یه کارمن بشم دلم نمی خواد یه مهندس یا یه دکتر باشم من فقط دلم می خواد یه نقاش خوب باشم دلم می خواد ملودی هایی که تو ذهنم هست رو برای مردم اجرا کنم. :302:
نمی دونم شاید حق با مامانه شاید دارم زندگیمو هدر می دم.
ذاتا اگر هم اینطور باشه چیکار می تونم بکنم چون فکر نکنم که بتونم توی اداره استخدام بشم .
آره حق با مامانه زندگیمو خراب کردم .
وقتی رفتم روانپزشک بهم قرص داد و گفت بیشتر به گردش برمو یه کم وقت بذارم برای تفریح ولی افسوس که تفریح فقط تو اون لحظه برام قشنگه و بلافاصله وقتی وارد خونه می شم یا فردا صبحش دلشورم هزار برابر بیشتر می شه انگار یه روز دیگه از زندگیم سوخته . اگر غلط املایی داشتم ببخشید آخه اشکای توی چشمام نمی ذارن مونیتور و ببینم . جلو شونم نیم تونم بگیرم .
من چیکار کنم دیگه نمی تونم جایی استخدام شم و راهی هم که انتخاب کردم یه کم دیر به نتیجه می رسه .
واقعا برای آدمایی مثل من راهی وجود داره من که دیگه نمی تونم جایی استخدام شم و دوست ندارم کار پشت میزی داشته باشم .
من یه بار یه جا استخدام شدم ولی واقعا افسردگیم تشدید شد . می دونم شاید همه ی آدما کار کردن و منظورم کار سر یه ساعت خاص و پشت میزه دوست نداشته باشن ولی فکر نیمی کنم که به این شدت ازش بیزار باشن که فکر کنن چه زندگی مسخره و پوچی .
حالا که فکر می کنم شاید حق با مامانه کی مثل من تنبل و بی عرضه است .
همه هر چقدر هم که بی سواد باشن بالاخره یه کار مشخص دارن که هر روز صبح برن و بعد از ظهر بگردن .
RE: تنهایی که به دنبال همدردی می گرده
سلام بر ansuya گرامي
اميدوارم تالار همدردي آنچنان جرقه اي داشته باشد كه انرژي هاي نهفته و مخفي در وجودتان را مشتعل سازد.
به نظر مي رسد كه شما مجموعه اي از افكار وسواسي+ افسردگي داشته باشيد. اينها روي هم موجب حس سرزنش گري به خصوص خود سرزنش گري مي شود.
يعني دائماً و ناخواسته شما يا ديگران را سرزنش مي كنيد و يا خودتون را.
اين خودسرزنشگري اگرچه تلخ هست اما مانند مواد مخدر شما را معتاد خود كرده است. و ذهن شما از رنج اين خودسرزنش گري لذت مي برد!!!:305: :303:
يعني بالاترين لذتهاي شما خود سرزنش گري يا سرزنش ديگران است.
مشكل به وجود آمده براي شما قابل تعديل و درمان هست. اما هم به زمان نياز دارد، و هم به انرژي شما.
روش درمان هم تركيب دارو درماني و رواندرماني هست.
يعني پيشنهاد مي شود ابتدا به يك روانشناس باليني مجرب مراجعه كنيد تا تشخيص و شدت فشارهاي شما را بررسي كند. و در صورت نياز به روانپزشك معرفي اتان مي كند(ممكن است پس از بررسي نيازي به دارو درماني هم نباشد)، در كنار معرفي شما به روانپزشك و دارو درماني (كه بيشتر درمان علامتي و موقت هست)، طي جلسات مستمر و متوالي با روانشناس باليني شما آگاهي و مهارتهاي كنترل احساس و افكار خود را به دست آورده و از طريق تغيير رفتار آنها را در خود ثبات مي بخشيد.
متاسفانه نااميدي،خود سرزنش گري و بي انرژي بودن 2 مشكل براي شما پيش مي آورد كه دومي مهمتر از اولي هست.
اول: مشكلاتي كه اكنون با آن دست به گريبان هستيد و خود را سرزنش و ملامت كرده و نااميد هستيد.
دوم:(مهم)، همين نا اميدي را نسبت به درمان هم داريد. يعني نااميد به بهبودي خويشتن هستيد. لذا ممكن است يا اقدام به درمان نكنيد يا درمان خود را كامل نكنيد. (گاهي درمان كامل بيش از يكسال وقت مي خواهد).
خلاصه و نتيجه گيري:
يكم:
مراجع حضوري به يك روانشناس باليني جهت دارو درماني و با مشورت ايشون مراجعه به روانپزشك جهت دارو درماني
دوم:
صبور بودن، اميدوار بودن حداقل در حوزه درمان خويش . اجازه به خودتون ندهيد با افكار منفي وسواس گونه نسبت به پيگيري درمان خود سست شويد.
سوم:
مطالعه بيشتر در مورد افسردگي ، افكار منفي، خطاهاي شناختي موجب مي شود آگاهي شما بيشتر شود. اگر سعي كنيد آنها را به مرور به كار بگيريد و تمرين كنيد،مي تواند مكمل دارو درماني و روان درماني شما باشد.
در حال فراموش نكنيد شما بايد پله به پله عرض چندين ماه و يا سال به مرور تغييرات مثبت را جايگزين كنيد. عجله نكنيد كه طي يك روز يا چند روز معجزه اي بشود. البته معجزه خواهد شد اما با آگاهي و تلاش شما آنهم در بستر زمان.
لينكهاي ذيل را جهت مطالعه بيشتر به شما معرفي مي كنم.
تست افسردگي و مقدمه اي بر افسردگي
خطاهاي شناختي و مشكلات ما
کتاب از « ازحال بد به حال خوب» لطفا در صورت امکان کتاب از « ازحال بد به حال خوب» اثر « دكتر ديويد برنز» ، ترجمه: «مهدی قرچه داغی» ، «نشر پيكان » را تهیه فرمائید . ولی خواهش می کنم فقط آن را مطالعه نکنید. این کتاب در واقع کتاب مهارت یا کتاب انجام تکلیف است. مانند کتابی که شنا را آموزش می دهد. باید صفحه به صفحه بخوانید و مطالب آنرا کاملا اجرا و عمل کنید.