خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
من حدوده 5 ساله كه ازدواج كردم . خيلي با شوهرم اختلاف داشتيم . الان دو روزه كه خونه نيومده و مي گه بايد از هم جدا شيم . ايندفعه دعوامون تقصير اون بود ولي بازم من كوتاه اومدم بهش گفتم بيا زندگيمونو ادامه بديم و مشكلمون رو حل كنيم ولي پاشو كرده تو يه كفش و مي گه طلاق . الان نمي دونم چيكار كنم رفتم خونه مادرمينا . اونا مي گن وايستا تا ببينيم خودش چيكار مي كنه بر مي گرده يا نه .
ديگه دارم ديوونه مي شم انقدر كه گريه كردم . نمي تونم فراموشش كنم ولي فكر كنم ديگه چه بخوام چه نخوام بايد طلاق بگيرم . ميگه هيچ علاقه اي بهم نداره .
RE: لطفا راهنماييم كنين .
ميشه بيشتر راجعاختلافتون با همسرتونتوضيح بدين؟ چي شد كه قهر كرد ؟ مشكل اصلي تون چيه ؟
RE: لطفا راهنماييم كنين .
سلام دوست عزیز .به تالار همدردی خوش امدی .:46:
میشه بگین چند سالتون هست همین طور شوهرتون ؟ دلیل دعواتون چی بود ؟ بچه هم دارین ؟لطفا یه مقدار بیشتر توصیح بدین تا دوستان بتونند کمکتون بکنند .
موفق باشید :72:
RE: لطفا راهنماييم كنين .
من 28 سالمه
سر چيزاي مسخره هميشه با هم دعو داشتيم . ما چند روز پيش خونه خواهرم مهمان بوديم . ساعت كاري شوهرم جوريه كه هميشه ساعت 10 مياد خونه. اونروز مريض بود . من طرفاي ظهر نگرانش شدم زنگ زدم به موبايلش ولي گوشيش خاموش بود تا ساعت 9 شب مدام زنگ زدم گوشيش خاموش بود . زنگ زدم سر كارش دوستاش كه همكاراي قديمي من هم بودن گفتن رفته خونه . چتد بار ديگه هم زنگ زدم تا شب همه همينو بهم گفتن . داشتم مي مردم از عصبانيت و ناراحتي . خواهرمينا هم ناراحت شده بودن . ساعت نه شب زنگ زد گفت كه داره راه ميوفته . گفتم تا حالا كجا بودي . گفت مريض بودم خوابيده بودم . بهش گفتم پس چرا همه همكارات مي گن نيستي . گفت چه مي دونم منم عصباني بودم سرش داد كشيدم گفتم دروغ مي گي . اونم گفت هر جور مي خواي فكر كن . منم ح.صله ندارم بيام مهموني مي رم خونه خودمون
شوهر خواهرم زنگ زد بهش بزور راضيش كرد بياد خونشون . ولي من اونروز خيلي عصباني بودم . اونم از رفتار من عصباني شده بود و به خواهرمينا گفت ما اصلا به هم بدبين هستيم . هم من به اون شك دارم هم اون . بعد گفت ايندفعه مي خواد طلاق بگيره و نمي تونه تحمل كنه . از اون روز تا الان از حرفش كوتاه نيومده . حتي من بعد دو سه روز كه ارومتر شدم پيش خودم بخشيدمش گفتم شايد واقعا بنده خدا خوابيده بوده و بهش گفتم معذرت مي خوام و از خر شيطون بيا پايين ولي اصلا قبول نمي كنه . ما بچه نداريم .
ديشبم نيومد خونه خوابيد سر كارشون . به منم گفت برو خونه مادرت تا زودتر تكليفمون مشخص بشه . منم ديش به خونوادم گفتم .
من اوايل زندگي خيلي بچه بازي در مياوردم . خيلي لوس بودم و اون هميشه كواه مي اومد يه بار كه مثل ايندفعه كارمون به جاي خيلي باريك كشيده بود . وقتي متوجه اشتباهاتم شدم بهش التماس كردم كه برگرده سر زندگيمون و اونم بعد كلي اذيت و خورد كردن من به قول خودش منو بخشيد و برگشت ولي ايندفعه مي گه ديگه خواهشا برام گريه و زاري نكن كه ادامه بدم . من نمي تونم . خيلي ناراحتم اخه اين كه تقصير من نبوده كه من بازم بخوام ازش التماس كنم برگرده . ولي نمي تونم دوريشو طاقت بيارم . تا بهش فكر مي كنم اشكام سرازير مي شه .
يعني انقدر مردا بي احساسن . آدم يه گلدون تو خونش باشه بعد 5 سال بهش عادت مي كنه و دلش تنگ مي شه . اما من انندازه يه گلدونم نبودم .
RE: لطفا راهنماييم كنين .
سلام دوست عزیز به سایت همدردی خوش امدی
عزیزم میدونم سخته ولی سعی کن بجای گریه کردن بیشترفکرکنی ببینی درگذشته چه اشتباهاتی داشتید.
میدونم اون شب هم ازشدت نگرانیت عصبانی شدی که این نشون میده همسرتون رو خیلی دوست دارید ولی به نظرم خوب برخورد نکردی چون بجای اینکه بگید دروغ میگی میتونستی بهش بفهمونی که چقدردلواپسش بودی که خبری ازش نداشتید.
آیاشماچیزی از شوهرتون دیدید که فکرکردید بهتون دروغ میگه؟
دلیل این حرف همسرتون رو میدونیدکه چرا میگه ما به هم اعتمادنداریم؟
RE: لطفا راهنماييم كنين .
آره چند سال پيش هم بهم خيانت كرد اونم جلوي چشمم به يه دختره اس ام اساي عاشقانه مي داد . همون موقع ها بود كه من همش داغ بودم و بچگونه رفتار مي كردم اونم با من قهر كرد و اين كارو كرد و گفت طلاق . همون موقع بود كه التماسش كردم كه اون دختره رو ول كنه و منو ببخشه و اونم با هزار منت منو بخشيد . اوندفعه هم همينطوري رفتار مي كرد موبايلشو خاموش مي كرد و با اون دختره مي رفت بيرون . من فكر كردم بازم رفته جايي ولي بعدا خودم فهميدم اشتباه كردم يعني كسي بهم نگفت خودشم توضيح نداد ولي چون مي شناسمش مطمئنم كه جايي نبوده ولي من اون موقع فقط عصباني بودم معذرتم خواستم ولي ديگه قبول نمي كنه
قضيمون خيلي طولانيه . همون موقع كه با اون دختره دوست بود بهم گفت توي سايت كلوپ با يه دختره دوستم . منم از روي كنجكاوي رفتم تو اون سايته و يه نفرو با مشخصات شوهرم ديدم . همه چيزاش شبيه اون بود گفتم بذار باهاش دوست شم تا مچشو بگيرم به اسم يه دختره ديگه با اون پسره دوست شدم بعد يه مدت فهميدم اون پسره شوهرم نيست . وقتي بهش گفتم من شوهر دارم و اشتباه كردم بهم گفت عاشقمه و نمي تونه تركم كنه گفت از شوهرت طلاق بگير . گفتم اينكارو نمي كنم و عاشق شوهرمم . اونم لج كرد به شوهرم خبر داد كه با هم دوست بوديم چون فهميد كه مي خوام ولش كنم . شوهرم فهميد و منم همه چيزو گفتم خودشم فهميد كه اشباه بوده و حرفمو باور كرد . ولي هنوز بعد اين چند سال كه گذشته مي گه من همش مي ترسم و به تو اعتماد ندارم . در صورتيكه خودشم فهميد كه با اون پسره هيچ رابطه دوستي خاصي نداشتم و فقط به خاطر كار خودش منم اشتباه كردم . ولي در صورتيكه اون جلوي چشاي من با پررويي با اون دختره قرار مي ذاشت . حالا عوض اينكه من به اون مشكوك باشم اون هميشه به من شك داره . ديگه نمي دونم چيكار كنم . خسته شدم عاشقشم ولي خيلي اشتباهاي گذشتمون باعث شده كه اون هميشه از من دلچركين باشه . من اونو بخشيدم به خاطر دوست شدن با اون دختره ولي اون نمي تونه . گناه من چيه . واقعا حق من اين نيست .
اگه من گناهكار بودم اون بيشتر از من بوده پس چرا من بايد هميشه از اون معذرت خواهي كنم و دل اونو بدست بيارم . اخه منم آدمم . چرا نمي فهمه به خاطر اينكه عاشقش بودم و نگران زندگيمون بودم دنبالش رفتم و ناخواسته با اون پسره دوست شدم . ديگه مطمئنم برنمي گرده . ازم متنفره . نمي دونيد چجوري باهام صحبت كرد ديروز و چقدر بهم بي احترامي كرد . ولي نمي دونم چرا انقدر عاشقشم و نمي تونم مهربونياشو فراموش كنم . واقعا پسر خوب و مهربونيه ولي اين اتفاقات باعث شده تا نتونه منو ببخشه .
من فوق ليسانس دارم و اون ديپلم داره . يه ادم سنتيه كه خيليم غيرتيه . خيلي به من حساسه ولي من انقدر حساسيت به بعضي مسائل ندارم . بهم مي گه سركار با مردا نبايد بگي بخندي . يه بار زنگ زد سر كارمون يكي از همكاراي مردم كنار ميز من بود و داشت مي خنديد با من نبود اصلا با همكاراي ديگم بود . ولي تا صداشو شنيد گفت كيه مي خنده چرا پيش تواه و از اين حرفا دوباره دعوامون شد با اينكه اعتقاد ندارم به اين چيزا كه نبايد با مردا خنديد ولي به خاطر اون هميشه سعيمو كردم كه مراعات كنم ولي اون مي گه تو اصلا مراعات نمي كني . به خدا خيلي خسته شدم . ديگه نمي دونم چيكار كنم . مي دونم حتما اونم حق داره و منم يه مشكلاتي دارم ولي مگه همه بي گناه و معصومن . همه اشتباه مي كنن مگه نميشه گذشته رو درست كرد. همش مي گه من 5 ساله با تو دارم زندگي مي كنم اگه درست شدني بودي تا حالا درست شده بودي .
به نظرتون موافقت كنم واسه طلاق توافقي ؟
RE: لطفا راهنماييم كنين .
چيكار كنم ديروزم نيومد خونه ؟ دارم مي ميرم .
RE: لطفا راهنماييم كنين .
سلام
لزومی نیست کار خاصی انجام بدی
دارم میمیرم یعنی چی ؟
زندگی کن :72:
فقط همین
RE: لطفا راهنماييم كنين .
سلم خانم سبکتکین
قبل از هر پیزی به خدا توکل کن و از قادر مطلق بخواه راه درست کردن زندگیتو بهت نشون بده
اول اینو بگم که من یه مردم و ممکنه حرفای من یکم به نفع شوهرتون باشه و به مزاجتون خوش نیاد ولی سعی میکنم بهتون کمک کنم که این مشکلو حل کنین
شوهر شما به احتمال قوی الان به شما دوتا احساس داره 1 - یا شما رو زن مناسبی برای خودش ندیده و با شما احساس خوشبختی نمیکنه و شما نتونستین قلبشو مال خودتون کنین 2 - یا این که اونم تا حدودی به شماوابسته شده ولی بنا به یه سری دلایل یه سری احساسات منفی نسبت به این رابطه به مرور درش شکل گرفته که باعث شده از این رابطه خسته بشه و به طلاق تمایل پیدا بکنه که احتمال این یکی خیلی بیشتره . در مورد دوستیشم احتمالا دوستیش با اون دختره نقش یه کاتالیزو رو برای این روند داشته اما مشکل اصلی احساست منفی شوهرتون نسبت به شما و رابطش با شماست.
اول محکم باش ولی نه خشک و بی احساس یعنی ضمن حفظ شخصیتت و ضمن این که تو رفتارت نشون میدی میخوای این رابطه رو حفظ کنی ازش بخواه که یه جلسه باهاش داشته بای و برای زندگیتون یه تصمیم جدی بگیرین بزار اونم بفهمه که تو هم شخصیت داری و مثل زنای درمونده و مستئسل هی به دست و پاش نیفت چون اون الان ناراحته و این کار تو باعث میشه اون ناخودآگاه به فکر تلافی ناراحتیای گذشتش بیفته . اما خیلی مهمه که با غرور باهاش رفتار نکنی چون اون الان حقو به خودش میده و با دیدن غرور تو به خاتمه این رابطه بیشتر اصرار میکنه .
بهش با رفتار و صحبتات بفهمون که تو زن ضعیفی نیستی و باید برای تعیین آینده زندگیتون با تو کنار بیاد نه با بابت و ... البته منظورم نیست که نقش پدر و مادرت رو کم رنگ کنی . این کارا نیاز به دقت نظرو ظرافت داره
وقتی تونستین با هم یه جلسه بدارین مرحله صداقت شروع میشه یعنی بشین و از اول زندگیتون مثل یه فیلم کاملا صادقانه روند زندگیتونو از دید خودت و احساستت رو نسبت به حوادث و شرایط مهم و جریان ساز زندگیتون بهش بگو و بهش احساستو نسبت به خودش بگو البته این موارد رو باید تو یه فضای 50 - 50 احساسی - منظقی بگی . تو با اینکار بهش میفهمونی که نسبت به زندگیتون و اون چه احساسی داری و چطوری فکر میکنی . بزار با واقعیات روبه رو بشه . همه حرفای دلتو بهش بزن هیچی رو نگفته نذار . بعدش ازش بخواه مشکلاتشو صادقانه بگه و هر احساس بدیو که نسبت به تو داره بدون هیچ ترسی به زبون بیاره . بهش اطمینان بده اگه اون حرفا رو بزنه تو راحت میتونی باهاشون کنار بیای و هیچ تأثیری تو شرایطت تو نمیزاره . شاید شوکه بشی چون هر چی جلو بره میفهمی که اونم تو رو دوست داره و فقط از تو میخاد باب میلش بشی . بعد از این که حرفاش تموم شد دستاشو تو دستات بگیر و با تمام عشق و صداقت در مورد تمام احساساتش بهش توضیح بده که یا اون اشتباه میکرده که باید قانعش کنی یا حق با اونه و باید ازش معذرت بخای و قول بدی اون شرایطو تغییر میدی .
البته من یه ایده کلی دادم و شما بهتره از خلاقیت و داشته های عاطفی رابطتون استفاده کنی و این ایده روپربارتر و مؤثرتر کنی . امیدوارم که تو این مسیر موفق باشی .
RE: لطفا راهنماييم كنين .
سلام خواهر عزیزم
اول تا جایی که میتونی برای حفظ زندگیتون بجنگید مسائلی که مطرح کردید اصلا ارزش طلاقو نداره ولی اگه همسرتون به هیچ وجه راضی نشد براش یک شرط بگذار که قبل از طلاق برید پیش یک مشاور مطمئن باشید یک مشاور به هردوتون کمک میکنه:72::72::72:
موفق و پیروز باشید:72::72::72: