سلام
دختری 24 ساله هستم،خونواده ای غیر مذهبی اما با عقاید سنتی دارم،مادروپدرم ناسازگاری دارن به خاطر همین ما بچه ها آرامش روحی اونطور که آدم باید تو خونه پدری داشته باشه متاسفانه نداریم و بر خلاف خیلی از جوانها تو خونه قدرت تصمیم گیری برای آیندمون نداریم،من برخلاف هم سن وسالهام از نوجوانی دنبال دوستی با جنس مخالف نبودم،اواخر دانشگاه با پسری به جهت ازدواج آشنا شدم ومدت آشناییمون 4 ماه طول کشید که به خواستگاریم با خانوادش اومدخونواده من که مشکلی نمیدیدن خونواده اونا هم در همون جلسه اول موافقتشونو اعلام کردن، با علاقه ای که به هم پیدا کرده بودیم آیندمونو با هم میدیدیم تا اینکه وقتی قضیه مون داشت جدی میشد پدرش مخالفت کردبه دلایلی!توخونواده اونا پدرسالاری حکم فرماست به این خاطر نتونستیم کاری از پیش ببریم،باوجود علاقه زیادی که به هم داشتیم مجبور شدیم از هم جدا شیم وهرکدوم دنبال سرنوشتش بره،این جدایی هم به من ضربه زد و هم به اون،اما کاری از دست ما بر نمیومد،من برای فراموش کردن این موضوع با پسری آشنا شدم که مدتها بود خواهان آشنایی بامن بود اما من ذهنم هنوز پیش خواستگار قبلیم بود وخواستگار جدیدم هم این قضیه رو فهمیده بود وخیلی تلاش میکرد که روحیه مو عوض کنه تا بتونم بهش علاقه مند شم ،خیلی بهم میرسید و همه جوره علاقشو بهم ثابت کرده بود اما من هنوز اونطور که باید نتونسته بودم بهش علاقه پیدا کنم،نهایتا بعد از 4 ماه آشناییم باهاش بهش خیلی عادت کردم و بهش علاقه مندشدم چون هیچی واسم کم نمیذاشت وصادقانه علاقشو بهم نشون میداد،این آشناییو بر خلاف آشنایی قبلیم از خونوادم مخفی نگه داشتم چون درسته ما قصدمون ازدواج بود اما چون شرایط ازدواجمون 1-2 سال دیگه جور میشد با وجود سنتی بودن خونوادم که آشناییهای طولانی مدتو برای ازدواج نمیپسندن من صلاح دیدم نگم ،اونم به خاطر شرایط کاریش نمیتونست زودتر به خواستگاریم بیاد و من همیشه ازین قضیه در استرس بودم چون با پدری که دارم هیچ چیز معلوم نبود(سابقه داشت که از طرف آشناهای پدرم به صورت سنتی خواستگار برامون میومد) من با وجود علاقه ای که بهش داشتم هر بار سر مسائل کوچکی که ناراحت میشدیم میخواستم رابطمونو با هم تموم کنیم چون میترسیدم که توشرایط خونوادگی خاصی گیر کنم اونم خودش میفهمید اما بازم با جدیت بیشتری به ادامه ارتباط اصرار میکرد من شرایط خونوادم و اخلاق پدرمو بهش گفته بودم اما اون اصرار داشت ادامه بدیم با هم تا یروزی به هم برسیم برای همیشه ،تا این که این اواخر خواستگاری برام داره میاد که از اول مادرو پدرم در جریانش قرار داشتن ومن نتونستم به اونا بفهمونم کس دیگه ای رو مد نظر دارم!من اینارو به خواستگار دومم که در حال آشنایی باهاش بودم گفتم اون با اینکه شرایط منو میدونست اما خیلی ناراحت شدو ازم خواست خواستگارمو رد کنم منم بهش گفتم من حرفامو بهت زده بودم ونمیتونم و..... بنا بر تصمیماتی که توسط 2خونواده گرفته شد من یکبار با خواستگارجدیدم دیدار داشتم و کلی صحبت انجام شد جهت شناخت همدیگه و واقعا ایرادی توش ندیدم اما از طرفی چون خونوادم در جریان هستن من نتونستم حرفی از خواستگاردومم بزنم ،بعد از دیدار من با خواستگار دومم تماس گرفتم و قضیه رو گفتم اونم خیلی حالش به هم ریخت و گفت که نمیتونه حالا برای خواستگاری اقدام کنه یکم زمان میبره،و بهم میگفت اگه علاقه بهم داشتی ردش میکردی ،منم واقعا دوسش داشتم وبهش گفته بودم که آرامشی هم تو خونمون ندارم به نظرم با ازدواج و جدایی از خونوادم راحت تر زندگی میکنم به دور از استرس ها و بحثهای مادرو پدرمو....... ولی جدا از این قضیه واقعا تو خونوادم نمیتونستم کاری کنم ،در طی کشمش های زیادی ما آخرش تصمیم گرفتیم رابطمونو تموم کنیم ......
من در شرایط فعلی تو وضعی هستم که در هفته جاری میخوان برای خواستگاریم بیان ، من بدون علاقه دارم به سمت ازدواج میرم در صورتی که همیشه دوست داشتم با علاقه ای که به طرف پیدا میکنم باهاش ازدواج کنم!ولی شرایط خونوادگیم مانع این شده که با عشق ازدواج کنم....
من با چندین نفر مشورت کردم هر کسی یه پیشنهادی میدادحالا ازتون میخوام راهنماییم کنین که من الان دارم راه درستو میرم یا نه؟من دیگه خسته شدم نمیدونم چیکار باید بکنم؟حتی این خواستگار دومم که باهاش تموم کردم صمیمانه ازم خواسته با یه مشاور مشورت کنم چون میگه من راهواشتباه رفتم،منم چون دوسش دارم قبول کردم ،ممنون میشم راهنماییم کنین (البته با توجه به شرایط خونوادگی که من دارم واول از همه توضیح دادم):163: