وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام به همدردی...
22ساله ام،کارشناسی را تموم کردم،اونهایی که منو میشناسند همه به این واقف اند که شخصیتی خاص دارم و خیلی از تفکرات دختران و هم سن و سال هام در نظرم پوچ و بیهوده است اما همگی برام دارای احترام هستند و در جای خودشون باارزش...5سال پیش ترم اول دانشگاه بودم که در گروه دیگه ی رشته خودم،متوجه پسری شدم که اروم،متین،متفکر و تا حدودی مرموز و مارمولک بود!همون روز بود احساس فوق العاده مبهم و خاصی راجع به این فرد در وجودم پدیدار شد!
ما در همه چیز رقیب همدیگه شدیم از جذب کردن جنس مخالف گرفته تاشرکت در بحث های داغ و پر شور کلاسها و نمره های امنحاناتمون.هر دومون مغرور و پرطرفدار،هر دو آگاه از تواناییهامون،هر دو فعال با رفتار و منشی موقر و هر دو با اعتماد به نفس...از همون روز اول که دیدمش متوجه تفاوت اش شدم و در نظرم متفاوت از بقیه شد و بعد ها فهمیدم من هم در نظر اون همین طور بودم اما کاملا عادی بودیم و هیچ کدوممون هم تمایلی به ایجاد یه رابطه ی خاص نداشتیم.تا اینکه یه روز خیلی عادی و محترمانه شماره من رو برای کاری خواست و شب با یک پیام تبریک بخاطر پر مغز بودن مقاله ای که تو نشریه از من چاپ شده بود اولین مسج رو به من داد.بعد از اون نظرم رو راجع به بعضی مسایل پرسید و به این صورت هم اندیشی ما آغاز شد و در مورد خیلی موضوعات با هم بحث میکردیم،ما همدیگرو شریک فکری خوبی برا هم دیدیم اوایل در کمال تعجب نظراتمون راجع به مسایل به هم شباهت زیادی داشت و اکثر مواقع اتفاق نظر داشتیم.هر دو برای نظراتمون ارزش قایل بودیم و حاظر نبودیم بخاطر همسو شدن با اون یکی وانمود کنیم که موافق هم هستیم.
هیچ وقت از حالت رسمی خارج نشدیم و هیچ وقت (شما)تبدیل به(تو)نشد و حتی یه تماس تلفنی هم برا صحبتی غیر از موضوعات بحث هامون نداشتیم.اما هم من و هم اون با نزدیک تر شدن مداوم افکارمون به یکدیگر متوجه علاقه ای که یواش یواش داشت راه خودش رو توی دلهامون باز میکرد
شده بودیم شاید تنها حالت خاص بین ما گاهی نگاههامون بود که دور از چشم همکلاسی ها برا چند لحظه به هم خیره میشد.3سال اینجوری گذشت و و ما هم اندیش همدیگه بودیم حالا دیگه هر دومون شاغل بودیم و شغلمون هم یکی بود،دو جای مختلف کار میکردیم اما یکبار ماموریتی مشترک برا 3 روز به ما دو تا خورد و روز آخر اون ماموریت بود که مصادف شد با اولین روز رابطه ی خاص ما...منتها با یک شرط پذیرفته شده از جانب دوتامون که هیج تعهدی به هم نداشته باشیم(تعهدی که جوون ها به هم میدن و ازادی و فردیت طرف مقابل رو بوسیله اون میگیرن!)2سال بعد رو هم هم اندیش بودیم و هم دوست،در طول 2 سال دوستی ما حتی یکبار قهری از طرف هر کدوم از ما رخ نداد،بحث میکردیم،حتی مشاجره میکردیم،دلخوریهامونو به هم میگفتیم اما قهر نمیکردیم چون هر دومون ادعامون این بود که بزرگ شدیم و انسانهای منطقی هستیم و با اینکه تعهدی به هم نداده بودیم ما متعهد ترین دوستانی بودیم که میتونستیم برا همدیگه باشیم...
هر دومون یه دوره ای قبل از آشناییمون غرق در کتاب های نیچه شده بودیم و مفهوم "ابر انسان"رو میخواستیم روی خودمون پیاده کنیم بعد از آشنایی فهمیدیم همسو هستیم!
دو سال رو عا شقانه در کنار هم بزرگ تر شدیم و یکی از معدود موضوعاتی که بر سرش اختلاف نظر داشتیم مساله ی ازدواج بود،اون با یه دید افراطی به شدت نسبت به ازدواج بدبین بود و من سعی میکردم نگاهی متعادل داشته باشم(هر دوی ما در خانواده ای بزرگ شدیم که همیشه از اختلافات شدید پدر مادر هامون زجر کشیدیم)تا یکروز که تو اوج احساسات بهم گفت دریا تو منو خوشبخت میکنی اما من نمیتونم خوشبختت کنم چون هر وقت به ازدواج فکر میکنم همه چیز سیاه میشه و من نمیخوام به تو خیانت کنم.به احساسش نسبت به خودم تردیدی نداشتم و ندارم اما فهمیدم که امادگی ازدواج رو نداره،میدیدم فکر کردن به ازدواج آزارش میده و من نمیخواستم اذیت شدنشو ببینم،نمیخواستم تحت فشار بذارمش و نمیخواستم خودمو بهش تحمیل کنم برا همین فقط گفتم باشه...
و ما در اوج عشق از هم جدا شدیم.همدردی و مقالات اون خیلی کمکم کرد تا برا همیشه رفتنشو باور کنم به زندگیم ادامه بدم و از پیشرفتم باز نمونم.هر چند هنوز دلتنگی و بعدش یه بغض وحشتناک مهمون خیلی از لحظه های منه اما عشق اون منو بزرگ کرد،با اون من خودم رو بهتر شناختم و قوی تر شدم هیچ وقت از رابطه ام با اون پشیمون نیستم و هیچ وقت از عشق توبه نمیکنم.
داره کارای سربازیشو انجام میده تا بعد از گرفتن کارتش برا همیشه از ایران بره.
من رفتنش رو باور کردم و دیگه منتظرش نیستم اما اگه اول متنم یادتون باشه گفتم اولین باری که دیدمش یه احساس مبهم وجودمو گرفت،اون یه الهام قلبیه که نمیدونم منبعش کجاست!!احساسی که بهم میگفت هر اتفاقی که بیفته آینده ما بهم پیوند خورده.من آدم خیالاتی نیستم و احساسی راجع به پایان این موضوع برخورد نکردم،اما این الهام هنوز هست...!نمیدونم چکار کنم!؟برا همین خواستم از شماها بپرسم که آیا این چیزی که من بهش میگم الهام قلبی زاییده ی بخشی از ناخودآگاه منه؟!آیا در دنیای ناشناخته بشر میشه به همچین احساساتی اعتماد کرد؟تکلیف مسایلی که منطق جوابی براشون نداره چیه؟!و باید باهاش چکار کنم؟
خیلی خیلی ببخشید که طولانی شد.و پیشاپیش ممنون حتی اگر جواب نگیرم...:72:
سلام دوباره،:163:همین الان متوجه شدم که انجمن مورد نظرم رو اشتباه انتخاب کردم!قبل از اینکه ناظم های تالار و فرشته ی واقعا مهربون بهم تذکر بدن اعتراف میکنم که یه اشتباه بود و معذرت میخوام،
بلد نیستم جاشو تغییر بدم:Pولی این بجای معذرت خواهی صمیمانه:72:
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام دوست خوبم... راستش به قول شما بعضي مواقع يه احساس هاي مبهمي تو زندگيمون به وجود مياد كه بعدش با تعجب از خودت ميپرسي چي شد؟ اصلا كي و كجا اين احساس شكل گرفت؟ و... اما همه اين احساس ها معنيش اين نيست كه آينده تون به هم پيوند ميخوره! البته ممكنه، ولي نتايج ديگه اي هم ميتونه داشته باشه. من خودم يه مسائلي تو نوجواني واسم پيش اومد، 5 سال بعد تو جواني متوجه حكمت هاش شدم! فكر ميكنم اين لغت مناسبي باشه واسش، حكمت!!! شما نبايد انتظار داشته باشين الان جوابتونو بگيرين، شايد ماه ها و سال ها طول بكشه يا هيچ وقت متوجه نشين، به هر حال اين حكمت كه جز خداوند هيچكس ازش مطلع نيست رقم خورده و شما هم بايد به زندگي معمولي خودت ادامه بدي، نه اينكه منتظر بموني شايد آينده تون به هم گره خورد..... يه جمله جالب كه بهش اشاره كردين اين بود كه: عشق اون منو بزرگ کرد،با اون من خودم رو بهتر شناختم و قوی تر شدم هیچ وقت از رابطه ام با اون پشیمون نیستم و هیچ وقت از عشق توبه نمیکنم.!!! آيا اين خودش نميتونه يكي از حكمت هاش باشه؟! تازه اين يكيش بود.
البته حكمت هاي الهي مسير زندگي ما هستند و دخالتي در اختياراتمون ندارند، در حقيقت اختيار در تقديرمونه و تقدير در اختيارمون. شما كه كتاب هاي فلسفي رو ميخوند مسلما اين مسائل رو درك ميكنيد... پس همونطور كه گفتم فكرتونو مشغولش نكنيد و سعي كنيد حكمت ها رو درك كنيد نه مسير حكمت! دغدغه ي شما چيزي رو عوض نميكنه. اگر همه عالم و آدم بخواد و خدا نخواد نميشه و برعكس اگر عالم و آدم نخواد و خدا بخواد همون ميشه.... پس به خدا توكل كنيد تا بهترين ها رو واستون رقم بزنه.
پيروز باشين!:72:
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام دختر آسمان
وقتي دست انسان از هر جايي كوتاهه, يا نااميد ميشه ويا دل به اميد و آرزو ميبنده
كه در اين حالت غرق در آرزو ها شده وشروع به رويا پردازي ميكنه
من بسيار وقتا با اين حالت ها مواجه شدم ولي هر بار ناكام بودم
اين موارد در زندگي انسان راندوم و تصادفيه
ممكنه باشه و ميتونه هم نباشه
منطق به قوت خودش استواره و جايي براي لنگ زدن هم نداره
من نميدونم حوصله شما چقدره ولي اگه خواستيد بيشتر توضيح ميدم
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام
تحمل جدایی در اوج علاقه و احساسات واقعاً مشکله. البته شما که تا الان خوب باهاش کنار اومدین.
من به این چیزی که شما بهش می گین الهام میگم امید و آرزو. در واقع شما چون این آرزو رو دارین که اون روزی برگرده این تصور رو برای خودتون ایجاد کردین. بهتره که به وضعیت موجود فکر کنید و نه اون چیزی که فقط در ذهنتونه.
امیدوارم که هر چه زود تر برگرده و بیاد خواستگاری و به هم برسید ولی اگه نیاد چی؟ می خواید چقدر منتظر بمونید؟ 1 سال؟ 2 سال؟ 5 سال؟ 10 سال؟...
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام. دوست عزيز شايد از حرفهايي كه مي خوام بزنم زياد خشنود نشي ولي چون در اين تالار در جستجوي همدردي هستي من هم به خودم اجازه مي دهم نظرم را بگويم. مطمئناً عشق شما در درون او نفوذ نكرده و حداكثر احساس متوسطي به شما داشته كه مي بايست در مقابل با ايده آل هاش اين احساس رو ناديده مي گرفت. اگر احساس ايشان همانند شما به او بود با شما ازدواج مي كرد و لااقل از دستتان نمي داد. اين را بدان كه ما پسر ها براي نگرفتن يك دختر در آوردن بهانه استاديم. مي توانيم آنقدر اين بهانه ها را فلسفي و منطقي و عاقلانه جلوه دهيم كه خودتان هم از صميم دل بپذيريد. اما همين تالار را ببينيد. پسري كه دل در گرو يك دختر دارد مي آيد و مي گويد پول ندارم و سربازي نرفته ام و شغل ندارم و از درسم مانده و دهها مشكل ديگر ولي باز در پي ازدواج و وصال با معشوق خود است.
شما در متنتان طوري جمله بندي مي كرديد كه انگار تمام آن احساس ها و لحظات را با هم شريك بوده و از وجود ايشان خبر داشته ايد. مي نمي گويم مسائلي كه گفتيد درست نبوده اما شايد بهتر بود به جاي ما اينجور و ما آنجور مي گفتيد "من" چون تا وقتي كه در وجود و فكر يك فرد ديگر نباشيد نمي توانيد با اطمينان بگوييد او چه حسي نسبت به شما دارد. اكنون كه ماجرا تمام شده و شما در اين حالت هستيد شايد بهتر است خاطراتتان را مرور نكنيد. براي يك ذهن خالي و بيكار لذت بخش ترين كار مرور گذشته ها و خاطرات است. ذهنتان را مشغول كنيد و بدانيد كه اگر ايشان نيست و رفته فرصت براي شما براي آشنايي با فرد ديگري چه بسا بهتر و خوشايند تر وجود دارد.
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام به تمام دوستان همدردی
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و به سوالم پاسخ دادید.از نظرات شما دوستان فهمیدم که اعتقادی به الهام ندارید،و بنظرتان این احساسی که در درون من وجود داره در واقع بخشی از ناخودآگاه خود من هست.میشه بحث رو تخصصی تر کنیم و اگه کسی مطلب علمی در این مورد داره لطف کنه و من رو هم در جریان بگذاره ؟گر روی ناخودآگاه تاکید دارم به این خاطر هست که من روی تمام قسمتهای ذهنم جز ناخودآگاه تسلط و کنترل کامل دارم که اگر اینطور نبود 5 سال رابطه ی ایده آل و زیبا را یک شبه برای خودم تمام نمی کردم دقیقا زمانیکه فهمیدم سودای مسایل دیگری در ذهن دوست من خیلی قوی تر از عشق به من هست...!
و چون به آزادی آدمها و غرور خودم احترام زیادی میگذارم نخواستم این رابطه رو ادامه بدم.
اما یه نکته دیگه رو هم باید یادآوری کنم که این احساسی که من به اون الهام میگم بعد از تمام شدن رابطه بوجود نیامد که امید و آرزو باشد!زمانی اون رو حس کردم که اصلا نمیشناختمش و قرار هم نبود بشناسمش!
دوستان خوب من ،در حال حاضر من مایل به شروع این رابطه نیستم چون دوستم رو بالغ تر از اینها میدانستم و به نظرم باید به او فرصت داد تا قبل از هر چیز تکلیفش رو با خودش مشخص کنه هیچ انتظاری هم برای برگشتن او نمیکشم!اما این احساس به قدری روشن هست که منو قدری گیج کرده!دوست دارم منشا اش رو پیدا کنم،منطقی و دور از دخالت دادن احساسات...
همچنان منتظر همفکری شما دوستان گلم هستم.:72::72:
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
دوست خوبم سلام. شايد دوستان به ضمير ناخودآگاه اشاره كرده باشن. اما من همانطور كه در قسمت قبل گفتم باور دارم كه انسان از همه چيز (انسان هاي ديگر، طبيعت، حتي اشياء) انرژي ميگيره و مطمئنا نيرويي فوق نيروي بشري بر انسان حاكمه. اما ما نميتونيم از تمام اين مسائل سر در بياريم، چون نسبت بهشون درك شهودي نداريم. و چيز هايي هستند كه با روح انسان مرتبطند و علم از پاسخگويي به اونها عاجزه. حتي كساني كه كلي متافيزيك كار كردند با علم حضوري يه سري مطالب رو درك ميكنند اما اكثرا دليل موجهي واسش ندارند.
به عنوان مثال شما با شخصي در نانوايي برخورد ميكني، بي دليل از اون شخص خوشت نمياد و حضورش آزرده خاطرت ميكنه! بعد ميبيني توي صف با هم مشكل پيدا كردين و به خودتون ميگين احساسم درست بود! يا برعكس از كسي تو اتوبوس خوشتون مياد، با هم كه صحبت ميكنيد ميبينيد چقدر دركتون به هم نزديكه. يا آينده بيني كه به اين جمله ختم ميشه: به دلم افتاده بود!!! اينها همه و همه از قدرت روح ما ناشي ميشن! مديتيشن ها سعي ميكنن اين قدرت رو پرورش بدن. اما هر كس ذاتا اين قدرت رو داره. اين قدرت ميتونه انرژي محيط يا اشخاص رو واسه ما قابل فهم كنه...
مسئله حكمت هم همينو ميگه! يعني اتفاقاتي هستند كه با قدرت ما قابل درك نيستند و به واسطه محيط و ... ما رو تحت تاثير قرار ميدن اما يه سوال مطرح ميشه كه آيا اين اتفاقات تصادفيه؟ اينجاست كه منطق پاسخ منفي ميده و عقل دخالت نيروي ما فوق بشر رو ثابت ميكنه. البته به اين راحتي ثابت نميشه و كلي براهين بايد بررسي شه كه مجال گفتنشون نيست. اينجاست كه دين بيان ميكنه حكيمي بر جهان ناظره كه جهان رو با حكمت خودش هدايت ميكنه.
پس طي جمع بندي به اين نتيجه ميرسيم كه مسيري براي ما با حكمت در نظر گرفته شده كه اتفاقاتش چند حالته هست و از پيش تعيين شده (اين بحثش مفصل و جداست) طي اين مسير افرادي هستند كه حضورشون در زندگي ما اتفاقي نيست و ممكنه به ما انرژي منتقل كنند و مادرك كنيم (كه اينها هم حكمت خداونده) از اون به بعد ما هستيم كه انتخابگريم و با انتخابمون تقديرات آيندمون رو رقم ميزنيم. مثلا حكمت خداوند اين بوده كه شما رو در مسير هم قرار بده. اتفاقات بعدي كه مي افته نتيجه ي تصميمات شماست. (تقدير) تقدير يعني اندازه گيري. يعني تصميمي كه شما ميگيريد اگر در اين محدوده بود نتيجش اين ميشه و اگر در محدوده ي ديگري بود نتيجش يه چيز ديگه . اينجوري بخوام بگم موضوعات پيچيده ميشه ، فقط خواستم از لحاظ علمي، روانشناسي، متافيزيكي،ديني و... با هم مرتبطشون كنم. اميدوارم منظورم رو متوجه شده باشين. چون خودمم نميدونم چي نوشتم:311:
موفق باشين:72:
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام مجدد
نه منظورم اصلا اين نبود كه به الهام اعتقادي ندارم
ولي خيلي از چنين برداشتهايي به الهام مربوط نميشوند
از وهم و خيال ناشي ميشوند
اما چطور ميشود كه خيالات ما در زندگي به وقوع ميپيوندند؟
آن زماني است كه اينها(خيالات)به اعتقاد در زندگيمان تبديل ميشوند
من هم سابقا همين فكر شمارو داشتم
از دوران دبيرستان تا الان كه سال سوم دانشگاهم
و واقعا افسوس ميخورم كه اين همه مدت نميدانستم و خيلي از شانس ها و فرصت هاي خودمو تو زندگي از دست
دادم
حرفي كه خيلي مهم است رو در اخر بهت ميگم كه هميشه تو ذهنت بمونه
وقتي انسان به چيزي اميد داشته باشه و به براورده شدن اون ايمان داشته باشه طبق قضاي الهي(قانوني كه از
روز ازل به صورت عمومي خداوند وضع كرده است)در ضمير ناخوداگاه اون شخص چيزي شبيه همان الهام نقش
بسته ميشه حال اگر به مصلحت خود فرد باشد حتما شخص به ارزوي خودش ميرسد
و اگر مصلحت نباشد خداوند ان چيز را به ا نميدهدمطابق قدرخودش
با آرزوي كاميابي و موفقيت
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام به دوستان خوبم،باز هم ممنون که من رو همراهی کردید:72:
همیشه تنهای عزیز کاملا متوجه صحبتت شدم و ممنونم با اینکه نام کاربری ات رو همیشه تنها گذاشتی اما اعضای تالار رو تنها نمیذاری:)
و جلال جان از شما هم ممنونم که دلسوزانه نظرتون رو گفتید:72:منتظر نظر wintersun77 گرامی و بقیه هم میمونم تا بعد نتیجه گیری رو اعلام کنم:rolleyes:
3 سال هست که من به این تالار سر میزنم اگرچه بطور رسمی عضو نبودم اما تالار پر هست از این اعضای غیر رسمی...با شادی های اعضاد تالار شاد شدم و باغم هاشون شریک شدم،میدونم که اعضای قدیمی گرفتارند برا همین انتظاری برا پاسخ دادن به سوالم رو ندارم اما خوشحال میشم اگه پستی از فرشته،مدیر عزیز،کیوان،آنی بزرگوار،طاهره عزیز،گرد آفرید متفاوت سارا بانوی دوست داشتنی،ستاره خوش فکر ونقاب گرامی با وجود غایب بودنش و همه دوستایی که دوستشون دارم و اسم هاشونو بخاطر نبود زمان نیاوردم رو ببینم اما ما اعضای عادی یا جدید تالار میتونیم در نبود این عزیزان همراه تالار باشیم:rolleyes:
تا همیشه سبز باشید...
تالار همدردی رو با تمام مشتقاتش خیلی دوست دارم
RE: وقتی پای منطق هم میلنگد!(الهام قلبی...)
سلام به همدردی:72:
اومدم این موضوع رو ببندم و برم.
مرسی آفای مدیر،مرسی آنی عزیز،مرسی بلوم جان،مرسی wintersun77،مرسی فرشته خانوم،مرسی سارا بانوی مهربون،مرسی همیشه تنها،مرسی جلال،مرسی گرین جان،مرسی آقای بیبی،مرسی رامین که چشمم رو باز کردی،مرسی بالهای صداقت،مرسی آقای ناظم کیوان گرامی و مرسی خیلی...مرسی همدردی:72:
مرسی که جوابمو دادید.اصلا مهم نیست که جوابم رو تو تاپیک خودم نگرفتم اتفاقا ممنونم که تاپیک خودم رو جواب ندادید و با زبون بی زبونی بهم فهموندید که دختر خانوم برو یکم بیشتر تو تالار بچرخ تا جوابت رو بگیری هر چند اصل سوال من نبود ولی تا دلتون بخاد مشابه موضوعم پیدا کردم!و البته بخاطر عدم گشت زنی دقیقم از همه معذرت میخوام.
نمیدونید چه احساس خاص زیبایی به این تالار دارم...
از وقتی من،من شدم با این کلام هم عقیده شدم که هر کس کلمه ای به من یاد بده من رو تا آخر عمر مدیون خودش کرده...به همتون مدیونم...
تالار همدردی رو با تمام مشتقاتش دوست دارم...:72::72::72::72:
این تاپیک هم به نتیجه رسید:227: