-
بی ادبی
سلام. من 22 ساله هستم و مدت یک سال و نیم هست که عقد بسته هستم. در حدود 1 ماه دیگر هم مراسم ازدواج ما برگزار می شود. همسر من 25 ساله است و در تمام مدت نامزدی متوجه شده ام که ایشان خیلی زود عصبانی می شوند و از کوره در می روند و سر هر موضوع کوچکی به خصوص موارد مالی داد و بیداد راه می اندازند و شروع می کنند به دادن فحش و زدن حرفهای رکیک و زشت. خیلی برام سخته. توی تموم دوران نامزدی مدام با پدر و مادرش به این دلیل که هیچ گونه کمک مالی بهش نمی کنند درگیر بوده. خیلی بی احترامی به پدر و مادرش می کنه و هر چی از دهنش در می یاد بهشون می زنه. بارها شده که دیدم و شنیدم که بدترین حرفها رو به مادرش زده و دقیقا بعد از یکی دو دقیقه اونقدر آرام شده که باور کردنی نیست که این همون آدم چند دقیقه پیش هست. گذشته از پدر و مادرش خودمون هم خیلی بحث داشتیم. البته من به هیچ عنوان نگذاشتم که خانواده ام از این جور خصوصیات اخلاقی ایشان مطلع باشند و همیشه همه ی درگیریها و حرفهای ما دقیقا در منزل ایشان بوده. بارها و بارها من جلوی پدر و مادرش گریه کردم. بارها شده که پیش خواهرهاش با صدای بلند باهام حرف زده و این احساس به من دست داده که تحقیر شدم و شخصیتم خرد شده. توی تموم این دوران خیلی باهم بحث داشتیم. قهر. آشتی. داد و بیداد روی موتور. بعضی موقع ها اونقدر عصبانی شده که یه حرفهایی رو بهم زده که واقعا قلبم ازش رنجیده و یکی، دو بار هم تصمیم داشتم که ازش جدا شم. دیگه نمی دونم باید چیکار کنم. باهاش با محبت حرف زدم. جلوش گریه کردم و ازش خواهش کردم. هفته به هفته خونشون نرفتم تا شاید از سر نیاز جنسی هم شده یه خورده محترم تر و مودب تر جلوی خانواده اش باهام رفتار کنه! اما نشد. سعی کردم که یه چند وقتی خیلی ازش تعریف کنم و ویژگی های خوبش رو ببینم و به روش بیارم این آزمایش خیلی خوب بود 2 ماه خیلی اخلاقش عالی شده بود اما با یه بحث سر موضوعی کوچیک و ناراحت شدن من و گریه ام همه چیز دوباره ریخت به هم. خیلی وقت ها سعی می کنم که باهاش هم حسی بکنم و اگه می تونم حرفش رو تایید کنم و اگه نمی تونم از حرف زدن باهاش امتناع کنم. واقعا الان احساس می کنم که هیچ امیدی برای شروع زدن جدید ندارم. دوستش دارم . او هم می گه از هر کسی توی این دنیا من رو بیشتر دوست داره اما میگه دست خودم نیست وقتی عصبانی می شم نمی تونم خودم رو کنترل کنم. بعدش هم می یاد و معذرت خواهی می کنه ها. اما من فکر می کنم که ارزشم وقتی توی یه جمعی بیاد پایین این معذرت خواهی دیگه به درد نمی خوره. تمام حرفها و کلمه های زشتش رو هم از پدرش یاد
گرفته. بارها و بارها دیدم که پدرش بعد از این همه سال وقتی با مادرش حرف می زنه فحش های رکیک می ده. داد می زنه. ارزش خانواده ی مادرش رو نگه نمی داره و جلوی من تا می تونه مادرش رو تحقیر می کنه! می ترسم! می ترسم از آینده ای که قرار باهاش بسازم. امروز بهم می گه دیگه قسم خوردم به خودم قول دادم که تا می تونم عصبانی نشم. تو هم کمکم کن؟ بهش گفتم چه جوری آخه کمکت کنم؟ گفت: کمکم کن؟ خواهش می کنم کمکم کنید تا بتونم کمکش کنم. نمی خوام الان درگیری های همسرم و پدرشوهرم رو ببینم و حرفهای زشت و بی احترامی هایی که بین شون رد و بدل می شه و در آینده هم دعواها و بی احترامی هایی که بین همسرم و پسرم به وجود می یاد. دلم نمی خواد که بچه هام بی ادب باشن! دوست ندارم توی زندگی که قراره با همسرم بسازم مدام بی حرمتی و بی ادبی و بی احترامی باشه! خواهش می کنم کمکم کنید تا بتونم درست تصمیم بگیرم. دیگه تحملم تموم شده!:302::302:
-
RE: بی ادبی
سلام del ،:72:
به تالار همدردی خوش اومدی دوست من.
از خوندن نوشته ات متاثر شدم اما فکر می کنم با یک خانم قوی طرف هستیم که حتی در سخت ترین شرایط دست از تلاش برای حل منطقی مشکلاتش بر نمی داره و این واقعا تحسین برانگیزه .
عزیز دلم ،
بهتره کمی آروم باشی ... آروم و مسلط به خودت ....
قبول دارم که خیلی سخته که بعد از این همه مدت و با این همه تلاش به این نتیجه برسی که ممکنه نتونی شرایط رو به نفع یک زندگی بهتر با کسی که دوستش داری تغییر بدی ... این حس آدم رو داغون می کنه ... اما می دونی که با استرس و نگرانی کاری پیش نمی ره اما اگر تو منطقی و صبور باشی شاید بشه راه حل هایی رو برای این مساله پیدا کرد ...
به عنوان اولین قدم توصیه می کنم سعی کنی تاریخ عروسیت رو کمی عقب تر بندازی و همسرت رو متقاعد کنی که با هم به یک روانشناس بالینی مراجعه کنید ...
موفق باشید .
-
RE: بی ادبی
سلام و خوش امد
به نظر من ايشون راست مي گن و دست خودشون نيست و اين حالات از عقده هاي دوران كودكي ايجاد شده . به يك روانشانس مراجعه كنيد و برايش موضوع را شرح دهيد از خودش هم بخواهيد كه به جلسات بياد و شما رو همراهي كنه بهش بگيد فقط اينجوري ميتونيد كمكش كنيد حالا كه خودش خواسته شما هم روي اين روش كار كنيد
-
RE: بی ادبی
سلام del
ضمن خوشامدگویی به شما ، به خاطر نحوه نگرش و شیوه صحیحی که در قبال مشکلات زندگیتون پیش گرفته اید به شما تبریک عرض می کنم.
در کنار نقاط ضعفی که عنوان کردید، این مسئله که همسرتون نقطه ضعف خود را می پذیرد و دوست دارد ترک کند مهمترین نقطه قوتی هست که اگر بنا باشه زندگیتون را تغییر دهید باید بر اساس این نقطه قوت شروع کنید.
با همسرتون در هنگام آرامش صحبت کنید.
نگرانی های خودتون را با زبان ملایم و نرم با او در میان بگذارید.
و بگوئید که دوست دارید قبل از اینکه زندگی را شروع کنید و با فشارهای آن دست و پنجه نرم کنید، شیوه ارتباطی خود را تصحیح کنید. و آرامش را فراهم کنید.
در این راستا پاسخ طاهره و HONARMAND شروع بسیار قوی و قشنگی هستم.
اما در کنارش باید توجه کنید ملایمت و صبوری و تلاش جهت تغییر باید با توجه به خطوط قرمز صورت بگیرد. نمونه ای از خطوط قرمز که مثلا در مورد زندگی شما می تواند مطرح باشد این ها هستند.
1 - به هیچ وجه ضرب و شتم را تحمل نمی کنید. و با عدول از آن زندگی ، دیگر حاضر به بازسازی زندگی نیستید.
2 - قبل از شروع زندگی باید جهت اصلاح وضعیت فعلی با روانشناسی بالینی مشاوره داشته باشید.
3 - یک دوره آزمایشی جهت تست آموخته های شما از جلسات مشاوره و اینکه آیا عملی می شود یا نه لازم است.
مثلا یک دوره 6 ماهه ، که در آن شما با همه وجود متوجه تغییرات سازنده در همسرتان می شوید (البته با توجه به کارهایی نیز که شما در جلسات برای کنترل خشم همسرتان می آموزید.)
تبصره: همانطور که طاهره هم اشاره کردند، به هیچ وجه ورود به این زندگی با شرایط مذکور به صلاح نیست. و حتما باید اقدامات فوق انجام شود و شما به یک ثبات در تصمیم گیری برسید و اطمینان نسبی پیدا کنید.
-
RE: بی ادبی
سلام من سارا 30 ساله هستم و الان 10 سال از ازدواجم میگذره مشکل من هم دقیقا مثل مشکل شماست و همسرم خیلی زود کنترل اعصابشو از دست میده البته از اول هم همینطور بوده من تا حالا همیشه کوتاه می آمدم ولی دیگه نمیتونم ایشون حاضر نمیشه که پیش روانشناس بریم الان با توجه به اینکه یک پسر 4 ساله دارم نمی دونم باید چیکار کنم؟به شما دوست عزیز توصیه میکنم تا مشکل همسرتون حل نشده ازدواج نکنید
-
RE: بی ادبی
سلام. من از همه ی دوستان به خاطر پاسخ های سازندشون تشکر می کنم. راستش امروز دقیقا 40 روز هست که از شروع زندگی مشترکمون می گذره و من با همه ی فشارها و سختی ها بالاخره قبول کردم که با همسرم ازدواج کنم. البته با یه کم دلهره و ترس و کلی امید و پشتکار. شرایط من و همسرم بعد از ازدواج هر دو خیلی بهتر شده و روحیه ی هردومون آرومتر. اما فکر می کنم که من برای ادامه ی این زندگی خیلی تغییر کردم اما همسرم هنوز راه عملی رو امتحان نکرده. امروز بعد از گذشت 40 روز درسته که اون هم می بینم که داره سعیش رو برای ساختن این زندگی انجام می ده اما فکر می کنم که کافی نیست. در مورد مشاوره فکر نکنم که راضی بشه چون کارش جوری هست که اصلا وقت نمی کنه اما من خیلی دارم سعی می کنم. با مشاوره های مختلفی صحبت کردم و نظراتشون رو پرسیدم و همه این نکته رو بهم یادآوری کردند که اول زندگیتون هست و هردو قابل تغییر. یه تصمیم جدی گرفتم که در مورد تغییر برخوردش وقتی عصبانی هستش صحبت کنم و کمکش کنم که بالاخره روشش رو وقتی عصبانی می شه عوض کنه تا زندگی بهتری داشته باشیم. اما در مورد بددهنی و فحش هایی که براش مثل یه عادت شده نمی دونم چیکار کنم . تو رو خدا کمکم کنید
بازم ممنون از همتون