-
یک تجربه تلخ
14دی ماه بود یک هفته مانده به محرم که س. آمد خواستگاریم .س. را یکی از همسایه هامون معرفی کرده بود. تحصیلکرده ، تپل ، به قول بابابم سه نفر بود آخه سه تا زبان زنده دنیا را بلد بود (انگلیسی ، فرانسه ، آلمانی) خیلی فعال بود در کل بیشتر فاکتورهایی که من دوست داشتم همسر آینده ام داشته باشه را داشت .
در جلسه اول خیلی به دلم ننشست .قرار شد بریم و با هم توی اتاق طبق رسم و رسوم صحبت کنیم . سر صحبت باز شد و از همه چیز از اینکه چه جور کتابی می خونی تا چقدر حقوق در ماه میتونه یک زندگی را تامین کنه زدیم.
جلسه اول تمام شد.یک هفته بعد مادر س.زنگ زدن منزل ما و اعلام کردند که داماد پسندید و گفتند حالا که ماه محرم و صفر است بهترین فرصت است تا خانواده ها بیشتر با هم آشنا بشن و من و س. باهم صحبت کنیم و از عقاید هم با خبر بشیم مامانم شماره همراه من را داد و شماره س. را گرفت چند روز بعد ( اول شروع سرمای شدید زمستان) س. زنگ زد و گفت تو جاده ام و دارم میرم اصفهان .آخه اونجا هم کار می کرد.رفتن همانا و 3هفته اصفهان ماندن همانا (قرار بود 2-3 روزه بره) توی این مدت چند بار پیامک داد که همش متن ادبی و جملات بزرگان و آموزنده بود.
بعد از تغریبا 1 ماه من موفق شدم با س.برم بیرون و در مورد آینده کمی صحبت کنیم. خیلی سخت بود یادم است از میدان ونک تا میدان ولیعصر پیاده رفتیم و صحبت کردیم اونجا بود که به دلم نشست جذب صحبتهاش و لحن صحبتش شدم وقتی سوار تاکسی شدیم و کنارم نشست به قول معروف دلم ریخت .و گفتم خودشه همونی که می خواستم. بعد از چند روز س. دوباره رفت اصفهان 10 روزی آونجا بودن ارتباط بیشتر شده بود به پیامک هاش عادت کرده بودم روزی که پیامک نمیداد از دلشوره می مردم که نکنه یک اتفاقی افتاده که ازش خبری نشده .بعد از 1 ماه و نیم یک شب پیامکی داد که باید برای انتخابم استخاره بگیرم ( خیلی به استخاره اعتقاد داشت در صورتی که من نه) نمی دونم چرا تا اسم استخاره آمد ترسیدم 2 روز بی خبر موندم با خودم گفتم تمام شده حتما استخاره بد آمده خودم را آماده کرده بودم تا با یک پیامک حالش را بگیریم اما شانس آورد خودش زنگ زد و با کلی بحث و صحبت تصمیم گرفت دیگه استخاره نگیره .کمی خیالم راحت شد و توی دلم به خودم آفرین و احسن گفتم که تونسته بودم قانعش کنم و کمی به نتیجه مثبت امیدوار شده بودم .خلاصه سرتونو در نیارم 21 بهمن از طرف شرکت بلیط جشنواره گرفتم و با هاش رفتم سینما توی اون جلسه هم بیشتر با روحیاتش آشنا شدم اونم همینطور.
اما اونروز مثل جلسه قبلی نبود خسته و کسل بود بعد کمی تعریف کرد از کارش توی اصفهان و شکستی که توی کارش خورده بود گفت صد و خورده ای میلیون ضرر کرده اما من دم نزدم چون واقعا بند مادیات نبودم خودش واسم مهم بود حضورش بهم آرامش می داد (دندانش کمی جلو بود و به خاطر همین من خنده هاشو دوست داشتم) دوست نداشتم ناراحت باشه فردای روزی که فهمیدم ضرر کرده به طور اتفاقی توی یک جلسه ختم انعام دعوت شدم بی اراده واسش گریه می کردم و دعاش می کردم حتی یادم با اینکه با تمام وجود دوستش داشتم از خدا خواستم س. مال من نشه اما مشکلش حل بشه کلی واسش نذر کردم یکی از دوستام گفته بود نماز امام زمان حاجت می ده واسش نماز می خوندم و......
توی تمام این مدت که س. درگیر کارش بود و دلواپس بود من سعی می کردم با حرفام پیامک هام انرژی بهش بدم و بهش بفهمونم که پشتشم و تنهاش نمی زارم نمیدونم آخر این را فهمید یا نه ؟
وقتی از آخرین سفرش آمد هفته آخر اسفند بود 1 بار دیگه باهاش قرار گذاشتم هم دلم تنگ شده بود هم کم محلی و بی توجهی هاش آزارم میداد شبها موقع خواب یا در طول روز خیلی باهاش حرف میزدم و اعتراض می کردم به کم توجهی هاش اما وقتی می دیدمش لال میشدم رفتیم توی پارک ساعی و کمی حرف زدیم و من اشاره ای به بی توجهیش کردم توجیهم کرد که بی توجه نیست و به خاطر کارش فکرش مشغوله ماه صفر دو روز دیگه تمام می شد ازش پرسیدم بعد از ماه صفر برنامت چیه ؟ گفت می یایم واسه صحبتهای تکمیلی .کلی خوشحال بودم خودم را توی آسمونا می دیدم .
شب عید شد خیلی دلم گرفت دیگه طاقت نیاوردم بهش پیامک دادم که خیلی بی توجهی هاش آزارم می ده پیامکی بهم داد که با خوندنش بی اراده اشک می ریختم (آخه خیلی احساساتی هستم کمی هم لوس) گفت "دلم برای صدات تنگ شده اما نمی تونم حرف بزنم "شاید نمی خواسته من صدای محزونش را بشنوم .
روز سوم عید گفت خواب بدی دیده و باید بره دنبال تعبیرش و استخاره کنه .احساس کردم اگه استخاره نکنه خیالش راحت نمی شه گفتم استخاره کن .قرار شد فردا جوابش را بهم بده اما بی قرار بودم شب کلی واسه خدا خودم را لوس کردم ، التماسش کردم که استخاره خوب در بیاد.آخه هیچ نشانی از بی علاقگیش نسبت به خودم پیدا نمی کردم نه تو پیامکهاش نه توی رفتارش
یکشنبه 4 فروردین نهار خونه خالم دعوت بودیم بعد از نهار دیدم خبری نشد طاقت نیاوردم پیامک دادم که نتیجه چی شد؟ گفت: " خدا شما ار خیلی دوست داشته و .......... جواب استخاره بد آمده" دنیا رو سرم خراب شد دیگه اشکم بند نمی آمد نمی تونستم باور کنم یک نفر اینقدر راحت من را به بازی گرفته و در یک تصمیم فقط خودش را دیده و اهمیتی به طرف مقابلش نداده با اینکه می دونست من ضربه میخورم .قصدم ازدواج بود اما مطمئنا مونده شوهر نبودم چیزی که زیاده پسر موقعیتم خوبه و چون کمی با خیلی از دخترهای امروزی فرق دارم خواستگار زیاد دارم توی همین مدت 3 ماه 2 تا خواستگار توپ را به خاطر س. رد کردم.
نمی دونم زندگی با این تجربه ای که به من داد می خواست چی را ثابت کنه اینکه جواب دلی را داد که عمدا یا غیر عمد تو زندگیم شکستم و چوب خدا صدا نداره یا این تجربه را داد که اینقدر مثبت در مورد آدما فکر نکنم و زود دل نبندم یا ........... نمی دونم اما تجربه بدی بود خدا سر هیچکی نیاره
نمی دونم چرا این تجربه را نوشتم و خواستم همه بخونن فقط از ته دل دعا می کنم هیچ دختری مثل من ساده نباشه و اگر هست با خوندن این داستان عوض بشه
آرزومه س. هم این داستان رو بخونه و بدونه با خودخواهیش چه جوری با زندگی یک نفر بازی کرد:303:
-
RE: یک تجربه تلخ
آخی ...نازنین ! تو با اینکه ناراحت بودی این موضوع را برای همه تعریف کردی که دیگران هم آگاه باشند .آفرین به شما که اینهمه فداکار و دلسوز هستید .
مهسا جان این آقا از اول هم مشکل داشته و یک نارو به شما زده و اون این بوده که از اول به شما نگفته که کلا نمیتونه ازدواج کنه و شما اگر این حساسیت زیباتون را روی این مسئله هم بکار میگرفتید میفهمید که او قصد ازدواج نداره .بهرحال امیدوارم موقعیتهای خیلی بهتری نصیب شما بشه و روزی بخاطر این موضوع خدا رو سپاس گذار باشید.
-
RE: یک تجربه تلخ
اما من اینجوری فکر نمی کنم فکر می کنم قصد ازدواج داشته اما به خاطر مشکل مالیش ترسیده منم درگیر سختی بشم
من پدرم 4 سال پیش مرحوم شدن ایشون هم همینطو شاید دلش نمی خواسته منو درگیر سختی بکنه اما آرزوم بود بهم می گفت به خاطر این مشکل نمی تونم ازدواج کنم
به نظرم قبول این مسئله برام خیلی شیرین تر بود تا نتیجه بد استخاره
-
RE: یک تجربه تلخ
سلام مهسا خانم
به شما به خاطر دل صافتون و زیبائی درونتون تبریک میگم اما در کنار احساسات پاک و بی شائبه کمی هم نیاز به تعمق و دقت نظر در مسیر زندگی دارید. این آقا از زمانی که تصمیم به انتخاب شما را علنی کرد،مردد بود و اگر از ته دل شما را دوست داشت،پس از بروز مشکل (اگه فرض بر صحت ادعای ایشان باشد)هیچ چیزی به اندازه حضور شما در کنار ایشان نمی تونست براش شیرین و دلگرم کننده باشه.من خودم مرد هستم و کسی را عاشقانه دوست دارم اما هیچگاه بی آنکه اراده هر دو نفرمان تامین نشود کاری انجام نمیدهم.در سختی ها هم همیشه دلگرمی هم بودیم.ایشان تصمیمشان در انتخاب شما جدی نبود. خوشبخت باشید .
-
RE: یک تجربه تلخ
مهسا جان مردی که از اول آشنایش با وجود مشکل مالی نتونه یک خانم دلسوز و مهربانی مانند شما رو که برای حل مشکلش دست به دعا برمیداره متوجه بشه و درک کنه و اهمیت بده ، شما رو تا آخر عمرتون (منو ببخشید) بیچاره میکنه از بس " تو غار تنهایی " خودش پنهان میشه باور کنید من فکر میکنم این جدایی بشدت به نفع شما بوده چون حساسیت شما با افکار تاجر پیشه ایشون اصلا هماهنگی نداشته. در ضمن خدا پدر شما رو رحمت کنه .
-
RE: یک تجربه تلخ
من فکر می کنم خوشبینانه اش اینه که ایشون شما رو می خواستن وگرنه با خانواده اقدام نمی کردن. بعد از اینکه فهمیدن با چه ضرری مواجه شدن الزامی ندیدن در اول زندگی شما رو با این مشکل درگیر کنند. در ضمن چون آقایون معمولاً با عقل تصمیم می گیرن نه با احساس . مصلحت ندیدن با چنین ضرر مالی خودشون رو درگیر مسئولیت ازدواج کنند نه به خاطر خودشون بلکه به خاطر اینکه توجه به همسر فراغ فکری رو می طلبه و ایشون با چنین مشکلی قائدتاً نمی تونستن به طور کامل زندگی شخص دیگری رو اداره کنند و اونو خوشبخت کنن. خوشبین باشین و خوشحال که خدا چنین فردی رو سر راهتون قرار دادکه نخواست شما رو درگیر مسایلش کنه. موفق باشین.
-
RE: یک تجربه تلخ
سلام آبجی خانم
اولش بگم!من زیاد به سوالاتی که اهالی همدردی می پرسند جواب نمی دم!چون فکر می کنم بعضی وقتا صلاحیتشو ندارم!
ولی داستان غم انگیزی که تو نوشته بودی رو نتونستم بی جواب بذارم!شاید چون همچین تجربه ای رو با یه خورده تفاوت خودم داشتم،وظیفه خودم دونستم که یه چیزایی رو بهت بگم(فکر کنم من تقریبا 2 سال از تو جلوترم!)
1.هنوز نپذیرفتی که س. رفته!و امیدواری که برگرده!(شایدم برگرده!!!)
توصیه من!قبول کن که رفته وبا اینکه خیلی سخته ولی سعی کن بهش فکر نکنی،اگه اینجوری پیش بری ممکنه که تو تصمیماتی که برای زندگیت میگیری اشتباه کنی و زندگیت به خاطر هیچ خراب بشه!
2.من هم زیاد به استخاره اعتقاد دارم ولی نه از این نوعش!با اینکه میدونی کاری که س. کرده اشتباه بوده ولی نمی خوای بپذیری!باور کن که کسی که با خودخواهی همچین کاری رو میکنه ارزش یک لحظه فکر کردن هم نداره چه برسه به این که کارش رو خوب جلوه بدی و ...!
خلاصه این که به خودت دروغ نگو...!و زندگیت رو خراب نکن.
منتظر خبرای خوب زندگیت می مونم...
موفق و مومن باشی
خیلی التماس دعا
-
RE: یک تجربه تلخ
وای خیلی خوشحال شدم که هنوز آدمایی هستن که بتونن با شنیدن قسمتی از مشکل یک نفر براش دل بسوزونن و ابراز ناراحتی کنن
از همتون ممنونم اصلا فکر نمی کردم کسی جوابی بده
اخه توی تمام این مدت که من ناراحت بودم همه اطرافیانم حتی مامانم فقط من را سرزنش دادن که چرا بهش عادت کردی و ..... خلاصه درکم نکردن
-
RE: یک تجربه تلخ
سلام
من همه با نظر دوستان موافقم به نظر من هر كدوم از دوستان خيلي خوب از زواياي مختلف مسئله رو سنجيدن كه ديگه جاي حرف نيست
-
RE: یک تجربه تلخ
سلام mahsan
من از شما تشکر می کنم که به دوستانت در کلبه همدردی اعتماد کردی و مسائل خودت را و احساسات درونی خودت را با اونها در میون گذاشتی...
واقعا تا کسی عاشق نشده باشه... تا کسی درگیر یک احساس پاک نشده باشه... و تا چنین تجربه ای را قویا تجربه نکرده باشه... نمی تونه رنجش و فشاری که احساس می کنید درک کند...
استخاره بد اومد....
و همه چی تمام....
همه احساسات.... همه موارد منطقی شناخته شده.... همه مسیرهای رفته شده... همه آرزوهای مشتعل شده و.... همه ناگاه فرو می ریزند آنهم به شیوه ای مقدس.... و چه کسی هست که بتواند روی حرف خدا حرف بزند...
اما این ظاهر قضیه است...
اگر کسی این همه به استخاره اعتقاد دارد، باید قبل از منعقد شدن این همه احساس و شناخت مسئله خود را روشن کن، که لااقل اگر به خودش ضربه می زند به دیگری ضربه نزند...
و اگر طی شناخت و پیش رفت در ارتباطات به این نتیجه رسید که مشکلی وجود دارد، آنقدر جسارت داشته باشد که حرف را از زبان خودش بزند نه استخاره .... تا طرف مقابل حداقل تفهیم اتهام شود و بتواند از خود دفاع کند.... و یا شاید با همفکری مشکل حل شود...
فکر کنم «تاپیک استخاره ونقش آن در زندگی»، مکمل این تجربه تلخ شما باشه... لطفا اینجا کلیک کنید و مطالب آنرا نیز مطالعه فرمائید.
همچنین تاپیک دلتنگی های یک آشنایی نیز تقریبا به همین موضوع استخاره اشاره دارد.( می توانید اینجا را کلیک کنید)