RE: مشکلات جالب من و مادرم
سلام دوست عزیز
در مورد مشکل اولتون بگم که این مشکل نیست و تقریباً این مسئله برای همه وجود داره، من و مادرم هم به همین شکل هستیم. وقتی با بقیه دوستان هم در این باره صحبت می کنم، برای اونا هم این حرفا و بحثا وجود داره.
نقل قول:
فلانی ازدواج کرد و عرضه داره و ...
این حرفایی که زدین کاملاً به گوشم آشناست:311::311::311:
خوب طبیعیه که یه مادر دوست داره دخترش مثل بقیه دخترا سر و سامون بگیره و شما اصلا نباید از حرفاشون ناراحت بشین و به خاطر این حرفا خدائی نکرده دست به کار خطر ناکی بزنین!!!!!
به نظر من مادرا چون کاری از دستشون بر نمی یاد این حرفا رو می زنن.
نقل قول:
به این نتیجه رسیدم که گویا بعضی چیزها تقدیره و هر چقدر تلاش کنی نتیجه ای نمی ده
منم به این نتیجه رسیدم.
با آرزوی موفقیت و خوشبختی
RE: مشکلات جالب من و مادرم
موضوع من بیشتر از حد معموله تا جایی که یادم میاد همش تو خونه ما از این حرفا بوده،
قبل از ازدواج خواهر دومم خونمون شده بود کاروان سرا ، همه رو راه می دادن ، مادرم همه رو می گه خوب ،
و یادم میاد برای همین خواهرم با من که 15 سالم بود مشورت می کرد و نظر می گرفت! تا طرف رو تحلیل کنه. چقدر خواهرم ضربه روحی خورد و اعصابش داغون شد بماند ، چند بار نامزد شد که 1 بارش تو سن 17 سالگی بود با یه مرد 30 ساله !!!!!!!!
منظورم اینه که ذهن من از بچگی برای این مسائل مدام کار گرفته شد و یه حس خستگی فکری بهم موند .
حالا شده نوبت من ، همش تحت فشار می گذاره که یه جوری کسی رو پیدا کنم و ازدواج کنم .
مشکل اینه که الان اون شور اولیه رو تا حدودی از دست دادم ،می خوام یه مدت
استراحت کنم و این قضایا رو فراموش کنم ولی مدام یادآوری می کنه و ذهنم رو درگیر
می کنه و احساس بدی بهم می ده . تقریباً ماه قبل سر این موضوع بحثمون شد طوری
که دلم می خواست فقط یه جوری فرار کنم (به بهانه ازدواج) ولی از اونجایی که می دونم اینجوری
از چاله در میام و میوفتم تو چاه اصلاً بهش فکر نمی کنم ولی خواهر دومم تقریباً با همچین حالتی ازدواج کرد!
همین الان که دارم می نویسم دوباره داره در مورد یکی از خواستگارای قبلیم حرف می زنه :302:
نمی خوام انقدر بهم فشار بیاد که مجبور بشم کاری که نباید بکنم ، با چک کردن های
مداوم و تحت نظر گرفتن هاش هم اذیت می کنه . گاهی خودم هم به خودم مشکوک می شم .
این 2 تا سوال رو دارم ، با مادرم چطور رفتار کنم و اینکه شما هم فکر می کنید آیا واقعاً کوتاهی کردم؟
بچه های قدیمی تالارررررررررر ، کسی نظری نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: مشکلات جالب من و مادرم
شما هیچ کوتاهی نکردید ، نگران نباشید.
با احترام با مادرتون صحبت کنید و هر وقت در این مورد صحبت می کنه سعی کنید با ظرافت بحث رو عوض کنید .
باهاش هم حسی کنید و سعی کنید خودتون را به کاری مشغول کنید که ادامه نده به این صحبتها یا اگر ادامه داد تمرکز شما بر کاری که می کنید توجه و تمرکز بر حرفهای ایشون را کم می کنه .
تو اغلب خانواده های سنتی این بحثها و فشارها هست ، مهم اینه که شما رو این حرفها تمرکز نکنید ، حتی رو این که فشار روتونه تمرکز نکنید و مطمئن باشید که تا شما نخواید کسی نمیتونه مجبورتون به کاری کنه ، پس مهم اینه که با این رفتار و حرفهای مادرت احساسی برخورد نکنی که اذیت بشی چون مطمئنی که تصمیم گیرنده تویی و کوتاهی هم نکرده ای .
در یک کلام :
توجه و تمرکز بر این حرفها نداشته باش و هر موردی برای خواستگاری میاد دقیق بررسی کن که سنخیت یا عدم سنخیت او را بفهمی و بعد تصمیم بگیری و هیچ وقت به خاطر فرار از حرفهای مادرت موردی را قبول نکن :305:.
موفق باشی
.
RE: مشکلات جالب من و مادرم
به همه زبانی باهاش صحبت کردم ، گفتم که خوشم نمیاد مدام این موضوع رو مطرح کنه، یه مدت اصلاً
نمی خوام اسمی از این چیزا برده بشه بهشون حساس شدم ،یه مدت حرفی نمی زنه اما دوباره شروع می کنه!
می رم تو اتاق و در رو می بندم ، بلند صحبت می کنه که بشنوم ، با هر کس جدید که آشنا می شه اول آمار
ازدواج دختر و پسرهاشونو می گیره ، کلاس ثبت نام می کنم می پرسه چند تا پسر اونجا هستن ، حتی اگر تمرکزی
هم روی این موضوع نداشته باشم به زور توجه منو به این چیزا می کشونه !!!!!!!!
مشکل بدبینیش رو چی کار کنم ؟ یه توصیه ای کنین
ریز به ریز حرفای منو با همه دوستام باید بفهمه وگرنه مشکوک می شه، باید ساعت دقیق بدونه من کی می رم ، کجا می رم ، با کی می رم و کی بر می گردم؟!!!!! اگر نفهمه من مشکوکم و وقتی بر می گردم خونه تا حد دعوا پیش می ره ، طوری که تفریح کوفتم میشه ! شما هم وقتی بیرون می رید اینطور گزارش دقیق می دین؟ واقعاً نمی دونم حد و مرز دخالت والدین تا کجاست یعنی تا اینجاها هم پیش می ره؟
یه بار با دوستام بیرون رفتم و ساعت 9 راه افتادیم که برگردیم و چون تبلیغات انتخابات بود به ترافیک بدی خوردیم
، طوری که 12 شب رسیدیم خونه ولی واقعاً کاری از من بر نمیومد و خودمون هم خبر نداشتیم که اینطور می شه ،
چقدر من تهدید و حرف زشت شنیدم ، 5-6 بار زنگ زد به گوشیم که تو کجایی و دست آخر گفت گوشی رو بگذار در گوش دوستت !!!!!!!! می خواست ببینه من با پسرم یا نه :302: :302: :302: بعد هم کلی دعوا ، از ترسم بیشتر مسیر رو فیلم گرفتم که بهشون ثابت کنم خیابونا از ترافیک قفل بوده ، این همه تحقیر چرا ؟؟؟؟؟
چند مدته هیچ حرفی از دوستام بهش نمی زنم تا این عادت از سرش بیفته ، ولی خودم دارم تنها می مونم ، همش باید برم اتاقم و در رو ببندم.
کلـــــــی تفاوت فکری با هم داریم ، مثلاً می گه ، چرا انقدر درس می خونی ، کتاب می خونی ؟ فلانی شوهر به اون خوبی گیرش افتاد دیپلم هم به زور داشت انقدر خودتو خسته نکن این چیزا شانس می خواد . واااااااااااای خدا اصلاً اینا چه ربطی به هم داره ؟؟؟؟؟!!! دارم از خجالت آب می شم این حرفا رو می نویسم :302:
فرشته جان این کارها یی رو که گفتید تا حدودی کردم ولی جواب چندان خوبی نگرفتم ، دارم از طرف دیگه ای ضربه می خورم و تنها می مونم ، راه حل دیگه؟ نمی خوام دوباره این مشکلات برگرده ، علت از کجاست؟
باقی دوستان منتظر نظرات شما هم هستم ، همفکری کنید
RE: مشکلات جالب من و مادرم
سلام دوست جون
عزیزم وقتی نوشته هات رو می خوندم از عمق وجودم همش رو لمس می کردم
مامان من هم همین طور ذوق و شوق داشت
البته باید به شما صدتا آفرین گفت که با وجود این همه حرف ها هنوز تن به ازدواج عجله ای و هول هولکی نداده ای
دوست خوبم
کاش من می تونستم با مادرتون صحبت کنم
تا بهش بگم که " ازدواج همه چیز نیست"
بعد از ده سال زندگی مشترک وقتی اون اتفاق توی زندگی من رخ داد ... مادرم کلی افسوس و حسرت خورد که چرا اینقدر زود منو وادار به ازدواج کرده
البته من هم نمی تونستم مادرم رو ببخشم ها
چون از نظرم بیشتر مشکلات از طرف مادرم بود هرچند که مادرم کلی پیر شد و طفلکی کلی سر قضیه من زجر کشید
..
نادیا جون سعی کن خیلی آرام رابطه ای حسنه با مادرت برقرار کنی و بهش بگی
مامان خوبم می دونم که نگران منی
می دونم که دلت می خواد من هم سر و سامون بگیرم
و مهمتر از اون می دونم و مطمئن هستم که واقعا می خواهی من خوشبخت بشوم
...
بهش بگو
من هم توی اهدافم اینها هست
به همین خاطر باید تو همراهم باشی... تو باید مثل یه دوست خوب منو راهنمایی کنی
بهش بگو
ازدواج کردن یه مسئله هست ... ازدواج درست داشتن یه مسئله ی دیگه هست
بهش بگو من اگه عزت نفسم رو از دست بدم که دارم یواش یواش اینجوری میشم
دچار سرخوردگی میشم
اونوقت احساس حقارت میاد توی وجود میشینه ... بعدش وقتی ازدواج کنم نمی تونم خوشحال و شاد باشم چون همش این فکر که من خوب نیستم و هیچکس منو نمی خواسته میاد توی ذهنم و غیرمستقیم روی شوهرم هم تاثیر میذاره .. اون هم ممکن هست با من بد برخورد کنه...
بگو تو اینو می خواهی؟
مامان گلم قربونت برم می دونم تو هیچوقت اینو نمی خواهی
می دونم که تو عاشق این هستی که منو توی لباس سفید عروس ببینی
و خوشبخت بشم
بهش بگو من با وجود مامان گلی مثل تو که اینقدر به فکرم هست خوشحال و خوشبختم ... حاضر نیستم به خاطر یه سری مسائل بین منو تو ناراحتی پیش بیاد
بگو : مامان خوبم انشااله اگه خدا صلاح بدونه برای من هم موقعیت خوب پیش میاد
اگر هم پیش نیاد .. اصلا ارزش اینو نداره که منو تو اعصابمون رو خراب کنیم
بگو مامانی جونم من الان شادم و اصلا غصه ی ازدواج رو نمی خورم
...
به نظرم یه سری از مشکلات بچه های تالار رو پرینت بگیر بده مامانت بخونه ... احتماالا نظرش عوض میشه
...
من خودم یادم میاد اوایل مشکلم
مادرم دوباره اصرار زیاد داشت به طلاق
همش می گفت واسه کی نشستی ... به پای کی دل بستی ... طلاق بگیر ... شوهر برای تو زیاد ریخته
البته من این بار خیلی محترمانه و قاطع جلوش ایستادم و بهش گفتم
مادرم .. ده سال پیش به اصرار و زور شما با عجله ازدواج کردم... الان نمی خوام با عجله و به اصرار طلاق بگیرم
نمی خوام اگه یه روزی طلاق گرفتم ... دیگران را مسبب طلاقم بدونم
شما هم لطف کنید و خیلی عادی با من باشید انگار اتفاقی برام نیفتاده ... من الان از زندگی ام راضی هستم
مسلما شما هم همین رضایت منو می خواهید مگه نه..
یادم میاد زندگی چکامه رو پرینت گرفتم دادم بهش خوند
خیلی روش تاثیر گذاشته بود
همش می گفت چقدر صبر داشته
می گفت من اگه جای چکامه بودم جدا می شدم ... بعدش هم می گفت البته چکامه خودش مقصر بوده
... من همه ی این ها رو می شنیدم ولی به روی خودم نمی آوردم
... خدا را شکر الان که زندگیم به لطف خدا دوباره شکل گرفته .. مامانم خیلی مراقب رفتارش هست ...من هم همین طور
الان احترام هم رو خیلی زیاد داریم ...
موفق باشی خانم گل اصلا هم نگران نباش:46:
RE: مشکلات جالب من و مادرم
مرسی دوست خوبم که برام وقت گذاشتی و نوشتی
متاسفانه همین مسائل باعث شد خواهر دومم یه ازدواج ناموفق داشته باشه ، با این تجربه باز هم ....
گاهی از مشکلاتی که اینجا توی تالار مطرح می شه براش می گم ، تمام این چیزا رو خوب می دونه، قبول داره و گوش می کنه حتی بهم می گه اگه قرار باشه ازدواج بد داشته باشی اصلاً نمی خواد ازدواج کنی همین جا پیش خودم
می مونی! ولی باز 2 روز بعد حرف از ازدواج و ... شروع می شه . بهش گفتم ، من خوشحالم ،الان هم راحتم ،
به کارهام می رسم ، انقدر به ازدواج فکر نکن ، تلاشمون رو هم به حد کافی کردیم تا حالا خدا نخواسته ولی
باز چند روز دیگه از اول شروع می شه !!!!!!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
بهش بگو
من هم توی اهدافم اینها هست
به همین خاطر باید تو همراهم باشی... تو باید مثل یه دوست خوب منو راهنمایی کنی
بهش بگو
ازدواج کردن یه مسئله هست ... ازدواج درست داشتن یه مسئله ی دیگه هست
شاید لازم باشه دوباره اینو گوشزد کنم ، من هم مثل همه علاقه دارم ازدواج کنم ولی چون این
مسائل برام پیش اومده یه مقدار سرخورده شدم و ترجیح دادم کناره بگیرم ، ممکنه ترسیده ازدواج
رو بی خیال بشم و راه خلاف برم که انقدر بهم فشار میاره ؟! نمی دونم با شناختی که از من داره
چرا باید همچین فکری بکنه ؟؟؟؟؟
ولی دفعه بعد این رو توی صحبت هام در نظر می گیرم و بهش اشاره می کنم شاید بهتر شد .
باز نظر دیگه ای هست ، روش و راه کار دیگه؟
نگفتید مشکل بدبینی رو چی کار کنم ، چطور حد و مرزم رو تعیین کنم ؟ یه عادت بدی که داره اینه
که تو بحث ها (یا هر چیزی که بخوام خلاف رأیش عمل کنم ) از حرفای خصوصیم که قبلاً بهش گفتم علیه
خودم استفاده می کنه و تهدیدم می کنه!!!! الان هم که زیاد از خودم حرف نمی زنم ، دارم تو خونه به کمبود
هم زبون می رسم و احساس تنهایی می کنم . قبلاً خواهر دومم پیشم بود خیلی با هم صمیمی و نزدیک
بودیم ، خیلی همو خوب می فهمیدیم 4 ساله ازدواج کرده و الان کسی رو توی خونه ندارم برای صحبت.
اون هم وقتی با ما بود تمام این مشکلات رو با مادرم داشت و الان فقط بهم می گه راحش اینه که ازدواج کنی (از نوع درست، نه هولکی)
آخه این همه فشار و تهدید برای چی ؟ برای کی ؟ برای کسی که داره راه درست می ره؟؟؟؟؟ باز اگه
یه کار خلافی کرده بودم دلم نمی سوخت ولی اینجوری ....
گاهی مجبورم می کنه به دروغ گویی یا مخفی کاری که اصلاً دوست ندارم.(اونم در مورد چیزایی که راحت می شه با گفتگو مطرحشون کرد و احتیاجی به قایم موشک بازی نیست)
دارم با محافظه کاری زندگی می کنم ، همش باید حواسم باشه چی می گم ، چقدر می گم و این حس خوبی نیست .
مدیر عزیز یه نیم نگاهی هم اینوری بکنید جای دوری نمیره ها :72: ، دوستای قدیم بازم همفکری و راه کار
:72: :72: :72:
RE: مشکلات جالب من و مادرم
عزیز دلم همه دخترا این مشکله دارن همه مادرا فکر میکنن با ازدواج دخترا همه مشکلات حل میشه عزیزم با احترام به مادرت یاداوری کن ازدواح ناموفق خواهرتو واینکه تو نمی خواهی با عجله تصمیمی بگیری سعی کن کاری نکنی که شک اون را بر نگیزی اگه بهش میگی ساعت 9 تو خونهای احتمال ترافیکو بده و زودتر حرکت کن و قرار نیست آدم هر شب با دوستش تلفنی صحبت کنی تا اون شکش بیشتر بشه بهتره اول اعتماد مادرتو به خودت جلب کنی
RE: مشکلات جالب من و مادرم
مشکل همینه که من با وضوح کامل دارم عمل می کنم و باز تمام این شکاکیت ها هست ،
یه مدت ساعت دقیق می دادم ، ولی خدا نمی کرد 10 دقیقه جا به جا می شد ، روزگارم سیاه می شد . تغییر روش دادم ، ساعت دقیق نمی گفتم که استرس نگیره ، مدام اصرار می کرد که باید ساعت دقیق بدی!
مادر من می دونه که من قابل اطمینانم و به زبون بارها خودش اینو به من گفته ، می دونه میونه ای با دوستی دختر و پسر ندارم ولی باز چرا به من شک داره نمی دونم؟
اون تلفن های شبانه فقط برای 4-5 شب بود و جالب اینه ، با اینکه بهش گفتم کیه ، چند بار گوشی رو یواشکی برداشت و خودش صدا رو شنید ، دوباره شب بعد هم این کارو کرد و باز هم این کارو کرد تا اینکه یه شب گوشی رو گذاشتم در گوشش و گفتم بیا باهاش حرف بزن که خیالت راحت بشه که دختره!!!
ویدای عزیز ، اعتمادی رو که نمی شه جلب کرد چطور جلب کنم؟؟؟؟ مادرم مو به موی زندگی منو می دونه و باز این
رفتارها رو می کنه و همین منو ناراحت می کنه . اگر مشکلم در حد همونایی بود که همه دارن که اینجا پست
نمی زدم ، از حد عادی گذشته .
چه حسی بهت دست می ده وقتی کسی همیشه بهت مشکوکه در حالی
که هیچ کاری نکردی ، چه حالی بهت دست می ده وقتی با نهایت صداقت عمل کنی ولی بهت بگن
تو از اعتماد ما سوء استفاده کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!! نمی دونم تو چه حالی می شی ولی من انگار تمام وجودم می ره زیر
سوال ، انگار له می شم .
نگرانم مشکلش شکاک بودن باشه ، کسی اطلاعات دقیقی از این تیپ شخصیت ها داره ؟ یه مطالبی تو نت خوندم
ولی دنبال توضیحات دقیق تری هستم .
RE: مشکلات جالب من و مادرم
سلام!
با توضيحات خوب خودت و جوابهاي خوب دوستان چيزي ندارم بگم جز اينكه برات آرزوي موفقيت كنم!:323: