سلام من دختري 27ساله هستم 2سال و چند ماهه كه باپسري در چت روم آشنا شدم كه از من تقاضاي ازدواج كرد اولش چون ديدم در دو شهر مختلف و دورازهم زندگي ميكنيم مخالفت كردم وگفتم نه چون من شاغل هم هستم و كاردولتي دارم چندروز گذشت.تا اينكه ايشون تصادف كردند و چون من خودمومقصرميدونستم كمكش كردم كه دوباره پاشه چون اميدي به زندگيش نبود ايشونم به واسطه اميد خوب شد و بلند شد از جاش آخه فلج شده بود.بعداز چندوقت خوشم اومد ازش وبهش علاقه مند شدم چون واقعا پسر خوبي بود.بهش گفتم من شهرشما نميام تواگه خواستي بيا شهرما.اونم رفت دنبال انتقال ولي منتقلش نكردن اونم كارشو كه خيلي خوب بود رها كردو واومد دنبال كار توشهر ما ولي همش به دربسته خورد .مرتبم واسه من خواستگار مياد . پدرومادرم با موضوع مخالفن و ميگن بهتره باخواستگارايي كه برات مياد ازدواج كني از طرفي چون ايشون تو روي همه ايستاد و همه چيزشو بخاطر عشق به من از دست داد احساس مسوليت بش ميكنم ودوستشم دارم ولي توان مقابله با خانوادمم ندارم كه ايشونم خيلي از اين مسئله ناراحت هستن چون خانوادم ميگن تاكي بايد صبركني اگه سنت همينجور بره بالاتر ديگه خبري از خواستگار نيست كي ميخاي بچه بياري وازين حرفا كه بنظرم اونام درست ميگن ولي موندم با عشق چه كنم ،اخيراكه خواستگاراومد باز بهش گفتم ديگه نميتونم خيلي ناراحت شده و ميگه من بازيش دادم .بخدا بازيش ندادم دوستش دارم ولي قبول نميكنه كه وضعيت دخترا و پسرا تو اين مملكت فرق داره . پسر تا وقتي بمونه بازم زن واسش هست ولي دختر چي؟حالا موندم چه كنم؟