نوشته اصلی توسط divuneeng
سلام
اینجا اومدم چون نیاز به مشاوره داشتم و یعنی امید داشتم.مدت هاست که حرف هایم را برای کسی نمی گویم مگر اینکه بدانم گرهی از کارم گشوده شده. پس صادقانه می گویم کمکم کنید.
دختر 21 ساله ای هستم که دقیقا 4 ماه پیش با آقا پسری 26 ساله از طریق اینترنت آشنا شدم. من دانشجوی کارشناسی و او هم ارشد رشته ادبیات.
بحث های اولیه ما در خصوص کتاب و ادبیات و فلسفه بود.
اشتباه از من بود. من بی هیچ شناختی از شرایط او، بهش گفتم عاشق ِ من میشی؟ و ... . اون دائم می گفت که در این سن، شرمی بر شرمی افزوده و ... . از من خواست همدیگه رو بشناسیم و سنجیده رفتار کنیم. گفت دلم می خواد با عقل تصمیم بگیرم که فردا اگه نتونستم با احساسم نگه ات دارم با عقل بشه و ... .
روحیه خاص خودش را داره و اغلب دیگری را بر خودش مقدم می دونه. پس برای شناخت که پرسیدم چه کنیم؟ گفت هر چی نظر توئه. یادمه مدرسه که می رفتیم معلممان ! می گفت اگه می خواهید سوالی رو حقیقتش رو بدنید نهایتش رو بپرسید... مثلا نپرسید شما نماز اول وقت می خونید یا نه؟ بپرسید نماز می خونید یا نه؟ من هم با این پیش زمینه 3 تا سوالی که پایه بود پرسیدم. با نهایت بی شرمی... : 1.تا حالا سکس داشتین؟ 2. معتاد نیستین؟ 3. نظرتون به خدا چیه؟ درجواب ایشون اس ام اس زد که
"مگه من اومدم خواستگاریت که این سوالا رو می پرسی؟"
"می تونستیم با هم توافق کنیم که در چه موضوعی صحبت کنیم"
و بعد جواب به سوال اول و آخر رو دادند. سوال اول رو گفتند من حتی تا به حال تصادفی دستم به دختری نخورده و حتی از آغوش مردونه هم محروم بودم و سوال دوم رو هم گفتند خدا همیشه در من زندگی می کرده و می کنه. آداب و رسوم را بجا نمیارم اما به قول مولانا باید رعایت کرد. فعلا حوصله اش نیست.
ما از اون روز با هم با اس ام اس در ارتباط بودیم و فقط 3 بار تلفنی صحبت کردیم. بهم گفته اگه اجازه بدی بیام ببینمت و اونوقت حرفامو بزنم...
حالا حرفام اینه:
ببینید من یک دختر معمولی معمولی هستم. خانواده متوسط سالم و خوب و با تحصیلات. خودم هم از نظر تحصیلی توی یکی از رشته های خوب و دانشگاه خوبی درس می خونم. ظاهری معمولی دارم(نه زشت نه زیبا)
بخاطر روابط موثر پدرم و موقعیت اجتماعی اش و همچنین توانایی های خودم خوب می دونم به احتمال زیاد خواستگارای مناسبی در آینده خواهم داشت، اما خودم دوست دارم طرفم رو بشناسم و عاشقانه زندگی کنم. شاید ابلهانه باشه اما زرق و برق زندگی رو دوست ندارم و ماشین مدل بالا و خونه و .. منو به ذوق نمیاره. دنبال آرامش هستم. همین
این آقا پسر رو هم بهش احساس دارم(نمی گم عاشقم؛ چون می دونم ندیده و با این رابطه محدود حرف زدن از عشق دروغه) به نظرم به دنبال صلح و آرامش و خوشبختی به معنای حقیقیه.
و اینکه حس می کنم اهل زندگیه و به گفته خودش سازگار، قانع، اهل گفتگو، صبور و ساده است.
اما مشکلایی که بهش فکر می کنم اینه که
1. پدر و مادر این آقا پسر از هم جدا شدند و پدرشون گویا دچار اسکیزوفرنیه. این واقعا منو عذاب میده و می ترسم نگرانی ها و ترس های ناشی از این اتفاق بعد ها بروز کنه(مثلا همین حالا هم حس می کنیم شدیدا تمایل داره وارد رابطه والد- فرزند بشه)
2.در دو شهر مختلف زندگی می کنیم
3.فوق العاده آدم حساسیه . خُب بالاخره شاعره و ..
4.ببینید من خواستم ببینم در آینده خواسته منطقی مخالف با عقیده اش گفتم چه می کنه، گفتم دلم می خواد دور دنیا رو بگردیم و فلان و بهمان. سکوت کرد و بعد از مدتی جواب داد که اینا میشه مسائل اقتصادی که با درون من ناسازگاره. بودن یا نبودن این هیچ ارتباطی به عشق نداره.
راستش قصدم این بود که ببینم چقدر منعطفه. دوست داره معلم بشه و من که بهش گفتم استاد دانشگاه شو. گفت در راه عشق باید ایثار کرد...
من دوست دارم رشد کنیم
5.نوع آشناییمون
.
.
.
خب حالا به نظرتون با این شرایط
:1. من رابطه رو قطع کنم یا پا در راه شناخت بذارم ؟
2. اگه بله از چی شروع کنم و با چی پیش برم؟
به من میگه" تو در تنگ هستی ولی قانع بهش نیستی. دائم می پری بیرون. من نمی دونم دریا وجود داره یا نه؟ " و از خود راضی... چه کنم؟