-
وابستگی به برادر
سلام خدمت همه همراهان گرامی
قبلا با من آشنا شدید در تاپیک علاقه دختر به پسر
اینبار اومدم درباره مشکلم حرف بزنم که واقعا داره نابودم میکنه
ببیننید من به برادر دارم که 2 سال با هم اختلاف سنی داریم خیلی خیلی با هم صمیمی هستیم بیشتر از رابطه خواهر برادی با هم دوست هستیم همه حرفامون و رازهامون و ... برای هم هستش
بیش از اون چیزی که هر کس میتونه فکر کنه با هم صمیمی هستیم
اما این صمیمیت برای من وابستگی ایجاد کرده وابستگی در حد افراط
به تازگی نامزد کرده با دختر خاله ام که ارتباط من هم با اون خیلی عالیه طوریه که منو جای خواهر نداشته ش میدونه از بچگی دوست بودیم
من برای اینکه این دوتا به هم برسن خیلی کارا براشون کردم خیلی البته چون ماجرای بهم رسیدن اینها سالها طول کشید کارهای من هم بیشتر بود
اما اون زمان که داشتم این کارا رو میکردم دیگه به آینده فکر نمیکردم که چی میشه هدف مهم بود و اونم اینکه به هم برسن
اما کم کم که داشت قضیه جدی تر میشد من بیشتر عذاب میکشیدم
حرصم در میومد از اینکه اسم دخترخاله م برده میشه از اینکه با هم در ارتباط بودن آتیش میگرفتم نمیتونم این حسمو توضیح بدم بدون اینکه به چیزی فکر کنم از اینکه با هم بودن ناراحت میشدم
حتی شب خواستگاری هم کلی زحمت کشیدم ...اما زمانی که دوتاشون با اجازه بزرگترا خلوت کردن که صحبت کنند من داشتم خود خوری میکردم و همش تو ذهنم اینا میگذشت که الان دارن به هم ابراز علاقه میکنن الان دارن ...الان چقدر ذوق میکنن
بچه بازی در میارم میدونم!
اما انگار که اون همه سال قضیه برام جدی نبود و فکر نمیکردم که این کار سرانجامش چیه
وقتی با هم اند احساس تنهایی میکنم
بارها و بارها راجع به این موضوع و چیزایی که عذابم میداده باهاشون صحبت کردم اونا هم سعی در کمکم داشتند این کارو هم میکردم
یه مدتی خوب میشدم اما دوباره گاهی در کنار هم بودن اینا انقدر بهم فشار میاورد که ...
نمیدونم میتونم اسم این حسو بزارم حسودی یا نه! شایدم باشه
خیلی سعی کردم مثل بقیه به موضوع نامزدی اینا فکر کنم و اینهمه افکار منفی نداشته باشم
اما گاهی فکر میکنم که تنهام گذاشتن در صورتی که تنهام نذاشتن
وقتی تو همین دوران باهم خلوت میکنن یا میرن بیرون یا هر رفتاری که نامزدا با هم دارن رو ازشون میبینم حرصم درمیاد و این حسم در چهره م هم مشخص میشه و اونا هم متوجه میشن
هم دارم خودمو عذاب میدم هم او نا رو
گاهی میگم اونا که دیگه به هم رسیدن منو میخوان چیکار دیگه مهم نیستم اینو به خودشون هم میگم قبول نمیکنن اما وقتی میبینم که باهم تنهان این حسم تقویت میشه و میگم دیدی همونیه که گفتم
آره میدونم همه این فکرا الکیه و من فقط دارم خودمو عذاب میدم
میدونم که اونا هم مثل هر نامزد دیگه حق دارن که باهم باشن ولی انگار دارم از واقعیت فرار میکنم انگار هنوز باور نکردم که ...
از طرفی انگار ازشون توقع دارم توقع و انتظار
من براشون خیلی کار انجام دادم که همیشه هم قدردانش هستن اما اگار میخوام که برام یه کار غیر ممکن رو ممکن کنند
همیشه تو ذهنم میگم که چرا واسم کاری نمیکنن ولی چه کاری خودمم نمیدونم
نمیخوام تنهام بزارن بهشون میگفتم که هر جا برین باهاتونم منطقی نبود اونا گفتن باشه حرفی نیست اما وقتی دوتایی میشن میبینم به قولشون عمل نمیکنن البته خودم میکشم کنار که با هم باشم دوتایی اما دورادور عذاب میکشم
من اختلال شخصیتی دارم؟؟
میدونید از طرفی من کارهام تو زندگی همیشه با گره خوردنی همراه بوده یا یه کاری انجام نشده یا اگه شده با سختی زیاد
که البته اینا رو همیشه حکمت خدا دونستم و بعد از مدتی حکمتشو فهمیدم و شکایتی ازش ندارم
این هم باعث شده که گاهی بهم فشار بیاد و پیش خودم بگم که چرا واسه من جور نمیشه چرا کاری واسم نمیکنن این همه براشون زحمت کشیدم اما حالا که به من رسید ..
البته میدونم که کاری از دستشون برنمیاد و فقط باید خودم و خدا انجامش بدیما اما یخ جور توقع همیشه ملکه ذهنم شده
بنده های خدا همیشه فکر من هستن اما من ...
این اواخر خیلی سعی کردم که تمام افکار منفی رو از خودم دور کنم موفق هم شدم اما نه 100 % چون اگه اینطور بود دیگه اذیت نمیشدم
انگار صورت مسئله رو واسه خودم پاک کرده بودم و راه حلش فراموش کردن نبود
میدونم افکار منفی مزخرفین اما گاهی انقدر در وجودم قدرت میگیرن که تمام انرژیمو از دست میدمم
اینا همش گاهی یه
همیشه همیشه اینطوری نیستم هنوزم که هنوزه دارم برای اینکه همه چیز بهترین باشه برای جشنشون خیلی زحمت میکشم اما وقتی حالم بد میشه انگار از عرش به فرش کوبیده میشم و باعث میشم که اونا هم ناراحت شن
گاهی توقع دارم که همه حتی خرید کردنشون هم با من باشه چرا تنهایی میرن آینه و شمعدون میبینن چرا ...
مسخره ست نه؟!
همه متوجه حال من هستن همه هم باهام حرف میزنم اما زمانیکه حرف میزنن ناخودآگاه بغض میکنم و اشکام جاری میشه
خودم باعث شدم دیونه شم خودم باعث شدم حساس تر شم
نسبت به قبل خیلی بهتر شدم خیلی سعی کردم که با توکل برخدا به هیچ چی فکر نکنم و نگم که کارام جور نمیشه و بگم که اگه نمیشه برای اینه که بهتر از اون در انتظارمه
اما واقعا میخوام این قضیه ریشه ای حل شه برای همیشه
میدونم اسم این حالم وابستگی بسیار بسیار افراطیه و ترسم اینه که دادشمو از دست بدم میدونم از دست نمیدم و فقط نوع ارتباطم باهاش عوض میشه اما پذیرفتن این تغییر نمیتونید تصور هم بکنید که چقدر برام سخته
گاهی این جمله میاد به ذهنم که اصلا نمیخوام با هم باشن نمیخوام
دختر خاله م هم بنده خدا همیشه این سوال تو ذهنشه که اگه الان همچین حس هایی دارم چرا پس برای بهم رسوندنشون زحمت کشیدم ؟
به همین خاطر میپرسم که آیا من اختلا ل شخصیتی دارم ؟
دو شخصیته شدم
هم خوبم و خوبی میکنم هم بدم و بدی میکنم
چرا همیشه اینطوری نیستم؟
داداش من ازجمله بهترین پسرهاست بهترین پسرها دختر خاله م هم از من 3 سال کوچکتره شاید اینم یه فکر باشه که میگم اون تو این سن بهترین رو بدست آورده و من هنوز ....
نگران آینده م هستم
در مورد تمام این مسائلی که گفتم که هزاران تاشون و نگفتم با خودشون صحبت کردم میدونن همه حس و حال منو
اما وقتی افکار منفی بر من غالب میشه کنترلش خیلی برام سخت میشه
بازم میگم که همیشه اینطوری نیستم گاهی بهم فشار میاد اما بعضی اوقات از پسشون برمیام و این افکار مزخرف رو از خودم دور میکنم
من دختر خیلی منطقی ای هستم و همیشه برای مشکلات دیگران مثل کوه وایمیستادم و همیشه یار دیگران بودم
فکر نکنید که دختر عاقلی نیستم نه واقعا اینطور نیست
ارتباطم هم با خدا سعی کردم همیشه عالی باشه
هیچ وقت هم نخواستم هیچ رنجشی از من در کسی باشه اگه هم پیش میاد ناراحت میشم و سعی میکنم جبران کنم در مورد دختر خال م هم همینطوره
اذیت میشم و اذیتشون میکنم بعدش که از اون حال خارج میشم ناراحت رفتارم میشم و معذرت میخوام هم از خدا هم از اون
من در مورد همه مسائل زندگی عاقلانه و منطقی فکر میکمنم و اگه بخوام کاری کنم همه چیزو میسنجم و بعد انجام میدم اما در مورد این قضیه واقعا گاهی ضعف نشون میدم
انقدر ضعیف میشم که نگو
خیلی وضعم خرابه؟؟؟
مقالات زیادی در مورد خوبفکر کردن و بالا بردن اعتماد بنفس خوندم مطالب زیادی برای حل مشکل خوندم قبلا هم گفتم موفق هم شدم اما چون باز هم گاهی اون افکار میاد سراغم میخوام که کل این ماجرا برای همیشه حل شه
باور کنید میدونم که درجه وابستگیم بیشتر از دلبستگیم شده
ساده نیست خوشبختی را در خود پیدا کنی اما ممکن نیست آنرا در جای دیگر پیدا کنی...
-
RE: وابستگی به برادر
اولا بهت تبريك ميگم...صميميتي كه توصيفش كردي خيلي برام دلنشين بود...دوست بودن خواهر و برادر واقعا دوست داشتنيه البته براي مني كه برادر ندارم...
ببين دوست عزيز...همين علاقه اي كه بين شما و برادرت هست بايد به صورت مثبت وارد اين قضيه بشه...تو بايد به خاطر علاقه اي كه به برادرت داري بذاري راحت باشه...
ميگي از اينكه از دستش بدي ميترسي اما ميدوني كه از دستش نميدي...برعكس به نظر من اگه اين رفتار هاي عجيب و غريب رو ادامه بدي در طولاني مدت از دستش خواهي داد...
وقتي برادرت ببينه تو با ديدن اونها عذاب ميكشي به خاطر خودت هم كه شده رفت و امدش رو با شما كم ميكنه...
خدارو شكر كه خودت هم ميدوني اين حسادت بچگانه رفتار مناسبي با دخترخاله و برادرت نيست...اراده كن تركش كني...
-
RE: وابستگی به برادر
سلام
سعی کن یکاری کنی ازهم طلاق بگیرن ! شوخی کردم .
من و برادرم از بچه گی همیشه باهم بودیم و باهم میرفتیم بیرون و باهم میرفتیم ورزش و . . . خلاصه تقریبا مثل شما بودیم تا اینکه برادرم عاشق شد و گرفتار و رفت پی زندگیش . منم خیلی تنها شدم و دلم میخواست یه روز بازم مثل گذشته باهم باشیم . بریم ورزش بریم گردش و تفریح و . . . !
ولی هیچوقت حسودیم نشد . چون دیدم زندگی راحتی با همسرش داره و عاشق هم هستن .
من برادرم رو بخاطر خودش دوست داشتم و هیچوقت به منافع خودم تو این دوستی فکر نکردم . از اینکه تونسته یه دوست جدید برا زندگیش پیدا کنه خیلی خوشحالم . برعکس شما من جوری با همسر برادرم رفتار کردم که بعضی وقتا احساس مکینم خواهر نداشته منه و خدا بهم یه خواهر داده .
راه خاصی به ذهنم نمیرسه ولی گفتم خوبه این مساله که برام پیش اومده و تا حدودی مربوط به مشکل شما هست رو براتون بنویسم .
چقدر برادرت رو دوست داری ؟ همونقدر به فکر زندگی و آیندش باش . وقتی میبینه تو ناراحتی مطمئن باش بهم میریزه و شاید تاثیر تو زندگیش با همسرش داشته باشه و . . .
مواظب خودت باش . از حرفات معلومه میتونی از پس این مشکل هم بر بیای !
کلا دوستام هم که متاهل میشن من خوشحال میشم و ازشون میخوام دیگه زیاد به زندگی مجردی و دوستای مجرد فکر نکنن . با اینکه خیلی دوسشون دارم و دلم نمیخواد حتی برا یه روز ازهم دور بشیم !
-
RE: وابستگی به برادر
هرگز با خودت قهر مکن.
هرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قهر کني.
و هرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کني.
به محض اينکه خودت با خودت قهر کني ديگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بي اعتنا ميشوي و هر نوع بيحرمتي به جسم و روح خودت را ميپذيري.
هميشه با خودت آشتي باش و هميشه براي جبران خطاها به خودت فرصت بده.
تکرار ميکنم: خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني ...
به هيچکس اجازه نده تو را با يادآوري گذشته ات وادار به سرافکندگي کند.
هميشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.
هرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توهين کنند.
خودت اولين نفري باش که در اين دنيا از حيثيت خودت دفاع ميکني.
-
RE: وابستگی به برادر
سلام
دوست عزیزم
اول اینکه در اوایل هر رابطه ای حساسیتهایی؛هر چند کم،همیشه بوجود میاد.مخصوصا که شما هم با برادرت صمیمی بودی.خانم بودن شما هم به این حساسیت دامن میزنه. منظورم همون حسادت زنانه و احساس محور بودن خانماست.
به مرور زمان و کار بروی خودت کمتر میشه.البته خودتم گفتی دختر منطقی هستی ،پس راحت تر میتونی از پسش بربیای عزیزم.همینکه متوجه شدی اشتباه از شماست خیلی خوبه.خیلی ها این حس رو دارن و نه تنها خودشونو ذره ای مقصر نمیدونن،بلکه هر کاری میتونن میکنن تا زندگی زوج رو تلخ کنن.پس بهتون آفرین میگم بخاطر آگاهیتون.
دوم>>سعی کنین به برادرتون به چشم برادر فقط نگاه کنین.منظورم خدایی نکرده چیز دیگه ای نیست.منظورم اینه که از نظر عاطفی و احساسی انتظارات یک خواهر از برادر رو داشته باشید.برای داشتن چنین برادر و زن داداشی هم بهتون تبریک میگم که باهاتون راه میان و به درد دلتون گوش میدن.حتی اگه زبانی هم قبول کنن شما رو هرجا میرن ببرن،نباید چنین انتظاری ازشون داشته باشین و ناراحت بشین که در عمل برعکس میکنن گاهی.مخصوصا در این دوران(عقد کنان)که همه دوست دارن باهم تنها باشن.
سوم>>مطمئن باشین هرقدر هم برادرتون به همسرش علاقه داشته باشه،شما جایگاهتون محفوظه.شاید در عمل دیگه به اندازه قبل نتونه براتون وقت بذاره و صمیمیتتون کمتر بشه،اما تو دلش ذره ای از علاقه اش به شما کم نشده.
در ضمن شما میتونین با مهربونی هاتون باعث بشین علاقه ش بهتون بیشتر و بیشتر بشه.هم برادرتون هم دختر خاله تون اگه ببینن شما این حسو کنار گذاشتین چندین برابر عاشقتون میشن.پس از این نترسین که برادرتون محبش به شما کمتر شده.
چهارم>>سعی کنین این کمبود رو(کاهش روابط با برادرتون)طور دیگه ای جبران کنین.سرتونو بیشتر گرم کنین به کلاسها و روابط با افراد دیگه.با اعضا خانواده و دوستان بیشتر در تعامل باشین.وقتی داداش و زن داداشتون باهمن و این ناراحتتون میکنه،سعی کنین زیاد در حضورشون نباشین و اگه دیدین ناراحت میشین خودتونو سرگرم کاری بکنین تا این افکار ازتون دور بشه.نمیگم ازشون فرار کنین ها.فقط وقتی از باهم بودنشون زیادی نارحت میشی هر طوری خودت میتونی سعی کن خودتو سرگرم کنی و فکرتو متمرکز چیز دیگه ای بکنی.با مادر و دیگر اعضا خانواده و دوستان رابطه تونو بیشتر کنین.خدا رو شکر با برادرتون و همسرش هم رابطه صمیمی دارین که خیلی بهتون کمک میکنه.
ان شاا... که وقتی شما هم ازدواج کردی این حساسیتتون خیلی کمتر میشه.ولی ان شاا... تا اونموقع خودت از پسش برمیای.:72::72::72:
نگران نباش،با صبر و گذشت زمان و تلاش شما حل میشه.