-
چه جوری خوشحالش کنم؟
دوستان خوبم سلام! سلامی به گرمی وجود پرمحبت همه ی شما آقایون و خانومهایی که در تلاش هستید تا بهترین باشید، بهترین برای خودتون و برای دیگران!:46:
راستش همین ابتدا خواستم که یه تشکر ویژه داشته باشم از همه ی اعضایی که توی تاپیک "حال و احوال اعضاء همدردی" سراغم رو گرفتند بخصوص از مامفرد خانومی و آنی عزیز و با تجربه، امیدوارم که توی این ثاپیک هم کمک حالم باشید.
راستش موضوع سر مادرم هست، ایشون الان 53 سال دارند، از همون روزهای اول ازدواج شون و از همون دوران کودکی تا موقعی که یادم می یومده زحمت کشیده و رنج کشیده هست، مادر من همون جوری که دوستان قدیمی در جریان هستند، 7 تا دختر داره که سه تایی از اونها از جمله خودم ازدواج کردیم و الان با 4 تا دختر داره زندگی می کنه، خوب می دونید که پدرم همون 20 سال پیش به خاطر نداشتن فرزند پسر، یه زن دیگه گرفت و برای همیشه مادرم و ما رو فراموش کرد و زندگی جدایی رو تشکیل داد! و تنها خدا می داند که مادرم برای بزرگ کردن ما چقدر سختی و تنهایی رو تحمل کرد!
موضوع الان این چیزها نیست، موضوع اینه که امروز که رفته بودم خونه ی مامان اینها، نمی دونم که مامان داشت باهام درد و دل می کرد یا نه واقعا دیگه توان نداره!:302:
راستش مامان بهم گفت: که دلم می خواد برم یه جای دیگه، یه محله ی دیگه، یه جایی که روزی چندین ساعت صبح ها بلند شم برم پارک، برم کلاس قرآن، ( با اینکه سواد درست و حسابی نداره، اما میگفت دوست دارم برم اون جا با خانوم ها بشینم، با اینکه خیلی نمی تونم بخونم اما اونها بخونن و من گوش بدم تا بلکه ثوابی برده باشم، تا ذخیره ای برای آخرتم داشته باشم!) می گفت: احساس می کنم دیگه توان ندارم، احساس می کنم دیگه آخر عمرم شده و چیزی از زندگیم باقی نمونده! نمی دونم، خیلی احساس خستگی می کنم! جایی هم که نیست برم! راستش پدر و مادر مادرم، در قید حیات نیستند و تمام خواهرها و برادرهاش هم تنها سرشون به زندگی خودشون هست و اصلا اهل رفت و آمد و دید و بازدید نیستند!
محله ی مامان اینها، یه محله ی قدیمی هست که اهالی اون جا سالهاست همدیگر رو می شناسن و از حال و روز همدیگه باخبرند! اما به قول مامانم این روزها دیگه همه مشغول بچه ها و نوه و این جور حرفهان! راستش توی محله شون دریغ از یه درخت، حتی یه نهال کوچولو، اما خوب، مامان خودش توی خونه یه گلخونه ی کوچولو درست کرده!
پدرم دقیقا توی همون کوچه، خونه ی پدریش با همسرش و بچه هاش زندگی میکنه و خیلی خیلی وقته که یادم نمی یاد که درست و حسابی حتی کلمه ای با مادرم حرف زده باشه!
بچه ها! امروز خیلی خیلی دلم واسه ی مامانم سوخت! اصلا همون لحظه ای که مادرم داشت این حرفها رو می زد احساس می کردم که یه بغض سنگینی توی گلوم پیچیده! خیلی دوست دارم که کمکش کنم، احساس می کنم که مادرم داره افسرده میشه! راستش از خواهرهای توی خونه مون هم نمی تونم انتظار کمک داشته باشم، دو تا بزرگها که از صبح میرن سر کار و غروب برمیگردن و تمام خرج و مخارج خونه و اون تا کوچیک ها هم بر عهده ی اونهاست، و اون دوتا کوچیک ها هم که امسال برای کنکور می خونن و هیچ وجه تشابهی با مادرم ندارند و نه تنها کمکی توی کارهای خونه به ایشون نمی کنند بلکه مدام هم سر ناسازگاری و تفاوت افکار و دیدگاه و این جور مباحث رو مطرح می کنن و مدام با مادرم درگیرند!
دوستان همیشه خوبم از شما می خوام که راهنماییم کنید!
ممنونم از همه ی شما عزیزان:46:
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
دل عزیز
این پست شما برا من هم خیلی تاسف آور و از سوی دیگه خیلی تحسین برانگیز بود.
اینکه شما از وجود همچین مادر فداکار و خودساخته ای برخوردارید ، جای شکر داره و باید همواره ایشون رو بخاطر این زحمتهای مضاعفی که متحمل شده تحسین کنید. من نمونه این افراد رو ، انسانهای بسیار بزرگی می دونم اگرچه خیلی ساده اند و از لحاظ موقعیت اجتماعی به ظاهر محلی از اعراب ندارند اما بزرگند و ستودنی.
اگه من بجای شما بودم با مادرم در علایقشون همراهی می کردم ، یعنی صبحها با ایشون پارک می رفتم ولو به مقدار زمان کمتر با هاشون ورزش و نرمش می کردم و همنین در کلاسهای قران در حد امکان باهاشون شرکت می کردم.:72:
این بهترین چیزیه که والدین می تونن به وجود بچه شون افتخا کنن. به طور قطع شما رو به دوستای همسایه نشون میده و با افتخار میگه این دختر منه :104:
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
baby عزیز، ممنون از لطفی که به خودم و به مادر عزیزم داشتید! دارم تمام سعیم رو می کنم که بفهمم چه چیزهایی خوشحالش میکنه! اما متاسفانه مادرم هیچ ساعتی رو برای خودش نیست که بخواد به خودش برسه! نمونه اش امروز صبح، دائم یا توی خریده، یا پخت و پزه، یا تمیز کردن خونه! متاسفانه بچه ها هم هیچ همکاری باهاش نمی کنن و این باعث شده که بیشتر خسته بشه!
خیلی دوست دارم یه جوری از این جو خارجش کنم و بیشتر خوشحالیش رو ببینم، حتما به توصیه ی شما هم فکر می کنم، اما در مورد کلاس قران به شخصه من خودم اصلا وقتی ندارم که باهاش بخوام برم، چون صبح ها یا درس می خونم یا کارهای خونه ی خودم، بعد از ظهرها هم که سرکارم!
اما خیلی دلم می خواد بفهمم خانوم هایی که توی این سن هستند اصولا چی بیشتر خوشحالشون می کنه؟
باز هم ممنون بابت نظرات ارزشمندتون
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
دل عزیز
با همیون چند سطری که نوشتید مشخصه که مادرتون از تنهائی رنج می بره ، و برشماست - تمام بچه ها - که برا رفع تنهائیش کاری بکنید. اگه کار های مشترک باشه ، مثل دعوت فامیلی ، یعنی یکی وسط بیفته و هماهنگ کنه یه ساعتی در هفته خونوادگی برید پارکی ، باغی ، .... . ویا تنهائی شما اینکار رو بکنید طوری که بیشتر با هاشون باشید.
اگه منزلتون نزدیک به ایشون هست مثلا خرید هاتونو با هم قرار بذارید بیرون برید ، با هم برید بازار ، و....
وقتی میرید پیششون بگید دوس دارم قران بخونم ، شما بخونید او گوش بده ، یا مثلا حدیث کسا رو شما بلند بخونید او گوش بده .... او که خودش تمایلاتش رو گفته ، همین ها خوشحالش می کنه.:72:
و آفرین به شما که دغدغه تون خوشحال کردن قلب مادرتونه ، حتما در زندگی خیر می بینید. به زعم من این یکی از اسرار آفرینشه.
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
آقای baby عزیز، خوشحالم که دارید کمکم می کنید و انگیزه ام رو برای انجام هر چه بیشتر و بهتر این کار بیشتر می کنید!:227::227:
فکر می کنم باید تمام تلاشم رو بکنم تا موفق بشم یه کم مادرم رو آرومتر و خوشحال تر کنم!
بچه ها! باز هم منتظر نظرات ارزشمند شما عزیزان می مونم و شما رو هم حتما در جریان کارهایی که انجام میدم میذارم.
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
خب اینا ایده های منه:
براش نوار یا سی دی قرآن بخر تا گوش کنه.
ببرش تئاترهای کمدی آخر هفته ها... خیلی برای تغییر روحیه خوبه.. شاید بی کلاس به نظر بیاد اما برای عوض شدن روحیه تو این جامعه دلمرده خیلی خوبه ... من یه بار مامانمو بردم بعد اون یکبار دیگه هم رفت تکراری دید :227:
تئاترهای مخصوس بانوان هم هست که ایده خوبی برای بودن با مامانا و خواهرا و دوستاست من اینکارو خیلی دوست دارم :227:
زنگ بزن بگو امشب شام درست نکن غذاهایی که دوست داره بپز براش ببر اگه وقت نداری خودت ببری بده پیک ببره.. سورپریزش کن.
هر روز بهش تلفن کن بگو دوستش داری.... بگو چطوری عسلم؟ عشقم؟ جگرم
چند روز درمیون یه کاری کن بخنده جوکای بی ادبی بگو براش :311:
بی دلیل و الکی براش شیرینی یا بستنی بخر ببر ... فالوده که الان تو این روزا عشقه :310:
ببرش سفر... اگه توان راه دور نداره ... اطراف شهر هر جایی که چند تا درخت و یه کم آب باشه یا حتا یه پارک آروم خوبه حتا اگه 2-3 ماه یکبار باشه...
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
ممول عزیزم، مرسی از اینکه وقت گذاشتی و نظر دادی! ممنونم از شما! اما راستش در مورد پیشنهادات، همه شون عالی هستند، قول می دم تا اون جایی که بتونم و در توانم باشه، انجامشون بدم! و نمونه اش اینکه همین الان به نزدیک ترین سینمایی که نزدیک محل زندگی مامان اینها بود زنگ زدم و سراغ تئاترهایی رو که یه زمان هایی اجرا میشد رو گرفتم، اما متاسفانه گفتند که فعلا تا چند ماه آینده خبری از این تئاترها نیست! (این هم از شانس مادر من! :311:)
اما بابت بقیه شون ممنونم، فکر خریدن بی دلیل بستنی و فالوده خیلی خوب بود، ممنون
بچه ها! دارم شارژ میشم که بیشتر بشنوم و اجرا کنم!:227::227:
بچه ها! باز هم منتظرم:82:
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
دل جان خواهش می کنم. من هم خیلی مامانم برام مهمه. بابام هم همین طور اما مامانم یه چیز دیگه ست. ببین یه سری وبلاگ و سایت تو اینترنت هست که همه تاترهای در حال اجرا روشون هست. برای تاترهای کمدی هم یه وبلاگ هست که الان اسمش یادم نیست ولی یه سرچ کوچیک بکنی پیداش می کنی.
-
RE: چه جوری خوشحالش کنم؟
بچه ها! سلام، خوبید؟ مرسی از اینکه کمکم می کنید.:46:
امروز اولین قدم رو برداشتم، راستش دیشب خیلی تو فکر بودم که چیکار کنم! بنابراین تصمیم گرفتم که امروز صبح زود قبل از اینکه هوا گرم تر بشه و حرم شلوغ تر با مادرم بریم حرم حضرت معصومه (س)، راستش خودم هم خیلی وقت بود دلم می خواست برم حرم! نمی دونید که چقدر خوب بود!احساس کردم که دلم خیلی برای خانوم تنگ شده بود، رفتیم زیارت و بعد اومدیم توی یکی از همون شبستان های حرم نشستیم برای خوندن زیارتنامه ی ایشون!
راستی برای همه ی جوون ها هم دعا کردم، برای همه ی حاجت دارها و مریض دارها و گرفتارها و همه ی کسایی که یادشون میره خدا رو صدا کنن!:323:
مامان اولش گفت: تو بخون من گوش میدم، اما من بهش گفتم: نه! من می خونم بعدش تو تکرار کن! همین کار رو کردم و بعد نمی دونید خوب می فهمیدم که مامان چقدر خوشحال شده بود از اینکه تونسته بود شاید برای اولین بار زیارتنامه ی خانوم رو بخونه!:227::227:
فعلا برای این هفته چند تا مراسم و مهمونی داریم، می خوام هفته ی دیگه هم یه روز ببرمش پارک یا بوستانی و یه چند ساعتی رو با هم باشیم! از این بابت خیلی خوشحالم! فکر می کنم خودم هم این جوری خوشحال ترم!گرچه، خوب می فهمم که هیچ کس متوجه این نیت من و رفتارهام نمیشه و البته توجه خداوند از هر چیزی برام با ارزشتره!:72: