+مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
سلام دوستان عزیز
این اولین پست من در این سایت هست.
از اولین روزی که با این سایت آشنا شدم (جستجوگر گوگل - عبارت : ازدواج - دوستی - روابط) واقعا خوشحال کننده و هیجان انگیز بود، سایتی بزرگ و مرجع، برگرفته از کاربرانی فهیم و دوست داشتنی.
سایتی کامل از لحاظ مطالب و نوشته ها و کاربران خوش برخورد آن.
و همچنین از ساعت اولی که سعی بر خواندن تعدادی از مطالب را داشتم، واقعا صمیمت بین مدیران و کاربران را به خوبی حس کردم.
من را هم از این پس به عنوان عضوی از این خانواده ی بزرگ بپذیرید.
سعی می کنم در کنار دیگر دوستان، تجربیات و معلومات خودم را به اشتراک بگذارم.
تشکر و قدردانی از محبت و زحمات بی دریغ مدیران و کاربران سایت همدردی.نت
حدودا دو سال قبل، اوایل پائیز به وسیله ی موبایل با دختری آشنا شدم.
دختری افسرده، مشکلات روحی، زندگی به کام اش تلخ می آمد.
او را مانند خواهر خودم عنوان کردم و تمام سعی ام را کردم تا امیدواری به او ببخشم و در حد توان ام کمک اش کنم تا به زندگی باز گردد و از همه زیبائی ها لذت ببرد.
مدت 3 ماه با صحبت ها و دلگرمی ها و راهنمائی های من گذشت. واقعا سخت گذشت، اما موفق شدم.
یک ماه دیگر هم گذشت، به طرز عجیبی گذشت، آن یک ماه، ماهی بود که هر دو نمی دانستیم که باید چه کاری انجام بدیم، در واقع من و او حالا چه هستیم؟. احساس می کردم که دیگر کار من پیش او تمام شده است.
من او را خواهر عنوان می کردم و چندین بار هم به خودش گفتم؛ اما این رو قبول نمی کرد و نظر دیگری داشت.
مدت دیگری گذشت و در یک شب بارانی با او مشغول صحبت بودم، حال عجیبی داشت، انگار طاقت اش سر آمده بود.
حدودا پنج ماهی از رابطه ی من و او گذشته بود، و آن شب بالاخره سفره ی دل اش را باز کرد و ..
" از روزی که با تو آشنا شدم شب و روز خدا رو شکر کردم و هر شب از خوشحالی گریه کردم..
تو واقعا فرشته ی نجات من بودی، من هیچ کسی رو نداشتم که حرف های دلمو بهش بزنم و ..."
او به من گفت که دوست ام دارد، باور نمی کردم، من از این دوستی فقط قصد کمک و راهنمائی را داشتم.
هیچ وقت نمی خواستم که عشق و علاقه وارد این رابطه شود، من در گذشته شکست را تجربه کردم، نمیخواستم بار دیگر این موضوع تکرار شود.
مدتی رابطه ام را کمرنگ کردم و برخوردی سرد و جدی را دنبال کردم.
اما نتیجه بلعکس شد و او هر روز بیشتر به من علاقه پیدا می کرد، در واقع حریص تر از دیروز سعی در ارتباط با من داشت.. تنها راه ارتباطی من و او فقط تماس های تلفنی بود.
تا اینکه یک شب با چندین پیامک دل ام را به لرزه انداخت، او سعی بر خودکشی داشت، یک تهدید.
بار دیگر با او هم صحبت شدم و ساعت ها تلفنی صحبت کردم تا منصرف اش کردم و امید بخشیدم.
رابطه ی ما دوباره مانند گذشته از سر گرفت، اما اینبار او اعتراف کرده بود که دوست ام دارد، و مسلما انتظاراتی هم از من داشت..
مدت 4 ماهی گذشت، احساس کردم من هم او را دوست دارم، صداقت کلام و پاکی او علاقه و دوست داشتم را در من ایجاد کرد.
رابطه جدی تر شد، ما تو این مدت هر شب ساعت ها تا صبح تلفنی صحبت می کردیم.
وابستگی به وجود آمد، اگر یک روز صدای اش را نمی شنیدم، احساس می کردم چیزی را گم کرده ام.
من و او در این مدت برای هم فقط یک صدا بودیم. فقط یک ارتباط تلفنی، نه بیشتر.
پائیز از راه رسید، به اواخر پائیز رسیدیم و او به سفری رفت، شهری نزدیک به شهر خودشان.
او به همراه خواهرش رفته بود، خانه ی یکی از اقوام شان مهمانی بودند و چند روزی آنجا بودند.
دو روزی از سفر او گذشته بود، تا اینکه یک شب تلفنی صحبت می کردیم و به او گفتم
" دوست داشتم الان کنارت بودم و با هم از جاهای دیدنی و گردشگری بازدید می کردیم "
من فقط احساس ام را بیان کردم، این را می خواستم؛ اما فکر نمی کردم به واقعیت تبدیل شود.
بعد از کمی صحبت قرار بر این شد که فردا بلیطی تهیه کنم، و روز اول هفته به آن شهر سفر کنم.
خیلی راحت، با گفتن یک جمله ی احساسی همه چی عوض شد، مسیر تغییر کرد...
به راحتی همه چی برای یک سفر یک روزه فراهم شد، به طرزی که اصلا باور نمی کردم که اینقدر سریع همه چی مهیا بشود، واقعا هنوز هم به این ایمان دارم که خدا کمک مان کرد تا همدیگر را از نزدیک ببینیم.
روز اول هفته راه افتادم، 10 ساعت در راه بودم تا بالاخره رسیدم.
چند ساعتی با هم بودیم و قدم می زدیم و صحبت می کردیم، وقتی با او صحبت می کردم نگاه ام به چشمان اش بود، اما او نه...
در آن چند ساعت رفتار او به شکلی بود که احساس می کردم از من خوشش نیامده.
بعد از آن چند ساعت از من خواست که بلیطی تهیه کنم و به خانه باز گردم، اما این کار را نکردم و در مسافرخانه ای واقعا بی ستاره، در اتاقکی خفه و وحشتناک اقامت کردم.
آن شب بعد از دو ساعتی مکالمه، او خوابید، اما من تا صبح بیدار ماندم.
با او تلفنی قرار گذاشتم که 6 صبح بیدار شویم و ساعت 8 هم را ببینیم.
او 100 کیلومتری از شهر دور بود، و این موضوع نگران ام می کرد.
با تمام خستگی ها و بی خوابی های شب قبل سفر و خستگی های سفر 10 ساعته و ساعت ها قدم زنی در شهری غریب و بی خوابی های شب تا صبح ام در مسافر خانه، ساعت 6 رسید و آماده شدم و بیرون رفتم.
آن شب در مسافرخانه برای من مانند 1 شب اقامت در سیاه چالی تاریک و کشنده بود.
واقعا دیوانه شده بودم، نمی دانستم چه حسی دارم، اما آن حس من را به هم می ریخت و بی اختیار می گریستم. آن شب تک تک ثانیه ها انگار سالها می گذشت.
آن روز صبح متوجه شدم که سرمای شدیدی خوردم و حال ام مساعد نیست.
آن شهر منطقه ای کوهستانی بود که همه جا پوشیده از برف بود و سوز سردی داشت.
آن روز، روز تعطیل بود، فکر می کنم عید غدیر بود. همه ی مغازه ها تعطیل بود و همه جا سوت و کور.
تقریبا دو ساعتی را خیابان ها را با پای پیاده بالا و پائین رفتم تا مغازه ای را پیدا کنم و هدیه ای برای تشکر و قدردانی از خواهر و دختر خاله ی او تهیه کنم، آنها واقعا زحمت کشیدند.
حتی برای شام ام تعدادی ساندویچ تهیه کرده بودند که در مسافرخانه بخورم، اما شام هیچی نخورده بودم و آن روز صبح همانطور آن ها را بیرون ریختم.
بالاخره هدیه ای تهیه کردم و کنار خیابان ایستاده بودم تا با من تماس بگیرد.
ساعت 9 رسید و خبری از آن نبود. بارها تماس گرفتم، اما جواب نداد.
بارها و بارها تماس گرفتم، از موبایل، از کیوسک ها، از تلفن مغازه ها، اما خبری نبود.
ساعت 1 ظهر شد و من با آن حال خراب و آب ریزش بینی عذاب آورم در خیابان ها پرسه می زدم.
شک و تردید کشنده ای عذاب ام می داد، وقتی یاد رفتار دیروز اش می افتادم این شک و تردید تقویت می شد.
با خودم هزاران فکر و خیال می کردم، می گفتم شاید از من خوشش نیامده.
اما من عاشق او شده بودم...
ساعت ها گذشت و هوا تاریک شد، هیچ خبری از او نبود.
در این مدت باز هم بارها و بارها با او تماس گرفته بودم، این بار خیالات دیگری در ذهن ام ساخته شد که شاید در راه آمدن به اینجا تصادف کرده باشد.
این فکر بعد از چندین ساعت یک دفعه به ذهن ام رسیده بود.
کنار خیابان تعدادی تاکسی ایستاده بودند و مسافر سوار می کردند، با تعداد زیادی راننده و راننده تاکسی صحبت کردم و سوال کردم منطقه ای که 100 کیلومتر از اینجا دوره کجاست؟
او تلفنی اشاره کرده بود که داخل شهرکی اقامت دارند.
هر چه می دانستم را به راننده ها می گفتم و هر کدام یک جائی را می گفتند.
دیگر طاقت نداشتم، به حرف یکی از آنها اعتماد کردم و راهی شدم، در راه خوب جاده را زیر نظر داشتم و هر اتوبوسی رد می شد داخل اش را نگاه می کردم و تمام جاده را زیر نظر داشتم.
به مقصد رسیدم و کنار میدانی که ظاهرا میدان اصلی بود ایستادم و مانند دیوانه ها به ساختمان ها نگاه می کردم و با او مدام تماس می گرفتم و تماس ام بی پاسخ می ماند...
نزدیک شب بود و باید جائی اقامت می کردم، جائی ارزان قیمت پیدا کردم و صبح ها تا عصر بیرون می آمدم و اطراف را می گشتم تا او را پیدا کنم..
دو روزی به این روال گذشته و من واقعا دیوانه شده بودم.
دیگر پولی برای اقامت در مسافرخانه برایم نمانده بود و ناامید و افسرده بلیطی تهیه کردم و به تهران برگشتم.
نزدیک های تهران داخل اتوبوس بودم که موبایل ام زنگ خورد و یک شماره ی ناشناس بود.
پاسخ دادم و صدای خودش بود...
با آن ناز و عشوه ی همیشگی اش صحبت می کرد و هیچ حرفی از این مدتی که ازش خبری نبود نزد.
مدتی صحبت های عادی با او کردم و دیدم انگار او نمی خواهد چیزی بگوید.
عصبانی و پرخاشگر اما با صدایی آرام تمام زخم هایم را تازه کردم و همه چیز را گفتم و منتظر شدم تا جوابی بدهد.
او خیلی راحت گفت که موبایل ام را دزدیده بودند...
همانطور داشت صحبت می کرد که موبایل را خاموش کردم تا به خانه برسم.
وقتی به خانه رسیدم موبایل ام را روشن کردم و با او تماس گرفتم و ساعت ها با بحث و جدل و ناسزاگوئی حرف هایم را زدم، واقعا دیوانه شده بودم و انگار در آتش می سوختم و عذاب می کشیدم.
بعد از چند روز جر و بحث های مداوم، بالاخره تمام شد و ما هر دو عاشق هم شده بودیم.
از آن اتفاق تا به امروز خیلی به او حساس شدم، و این حساسیت هر روز بیشتر تقویت می شود.
محل زندگی او کیلومتر ها از من دور است و 12 ساعت از هم دور هستیم.
ما عاشق هم هستیم، هر دو تنها هستیم و فقط هم رو داریم.
اما این فاصله ی بسیار زیاد واقعا کشنده است، احساس می کنم هر روز ذره ذره در حال نابود شدن هستم.
ولی از آن اتفاق تا حالا هر روز و هر شب با هم جر و بحث و ناسزاگوئی داریم،
بخاطر کوچترین و ناچیزترین مسئله هم با هم بحث می کنیم و ساعت ها با هم قهر می کنیم.
و این حساسیت ها هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر می شود.
احساس می کنم او در آن جا کارهائی انجام می دهد که از من مخفی می کند، یا با کسی در ارتباط است.
همین مسئله و شاید خیالات باعث می شود تا به کوچکترین عمل مشکوک اش اعتراض نشان بدهم.
ما با هم تضاد فکری و اخلاقی هم داریم.
اخلاقیات و تفکرات و اعتقادات او با من یکسان نیست.
در واقع ما با هم تفاهم نداریم.
از رفتار های او احساس می کنم که دوست ندارد در مسائل شخصی و خانوادگی او دخالت کنم.
حتی چندین بار غرورم را شکست و به او گفتم " چرا هرجا میری و هر کاری می کنی چیزی به من نمی گی؟"
و او هم چندین بار قول داد که چیزی را مخفی نکند و بگوید..
اما باز هم....
اتفاقا ساعتی پیش دوباره چیزی را مخفی کرد و باز هم جر و بحثی پیش آمد و تا ساعتی دیگر قهر خواهیم بود.
از آن دیدار تا به امروز بحث ازدواج بین من و او زیاد پیش آمده، اما مسئله ی دیگری وجود دارد..
مذهب ما با هم متفاوت هست، و خانواده های ما فکر نمی کنم با این شرایط رضایتی به ازدواج داشته باشند.
او حتی چندین بار از من سوال کرده "بخاطر من حاظر هستی مذهب ات رو تغییر بدی؟"
هربار در جواب این سوال طفره رفتم و بحث را عوض نکردم، خودم نمیدانم چه جوابی دارم.
اما چندین بار هم من این سوال را از او پرسیدم، اما او در جواب خندید و جوابی نداشت.
تمام قضایا را برای شما دوستان گرامی از اول تا زمان حال تعریف کردم،
امیدوارم که شرایط این رابطه و حال و روز من را درک کنید و کمک و راهنمائی ام کنید.
من واقعا نمی دانم که ادامه ی این رابطه صلاح است یا نادرست؟
متشکر و سپاس گذارم که مطلب ام را خوانید.
موفق باشید.
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
سلام
اول يه سوال كليدي :
سن شما و دختر خانم عزيز چقدره ؟
دوم :
مذهب اين دختر عزيز چيه ؟
موفق باشي ...
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
دلیل شما برای ازدواج با او چیست؟
این که فقط نسبت به او احساس دارید؟
این که به علت طولانی شدن رابطه به هم وابسته شده اید؟
پیشنهاد می کنم مقالات بخش ازدواج رو حتما بخونید.
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
نقل قول:
نوشته اصلی توسط M_S
سلام
اول يه سوال كليدي :
سن شما و دختر خانم عزيز چقدره ؟
دوم :
مذهب اين دختر عزيز چيه ؟
موفق باشي ...
سلام
من 26 سال دارم، و او 24 سال
من شیعه هستم، و او سنی
همچنین شما.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط reihaneh
دلیل شما برای ازدواج با او چیست؟
این که فقط نسبت به او احساس دارید؟
این که به علت طولانی شدن رابطه به هم وابسته شده اید؟
پیشنهاد می کنم مقالات بخش ازدواج رو حتما بخونید.
سلام
همانطور که گفتم، ما عاشق هم هستیم.
چند ماه پیش تعهدنامه ای را نگارش کردم و در آن از جملاتی استفاده کردم که انتظارات عاشقانه ای بود.
و نسخه ای را برای او ایمیل کردم، هر دو خواندیم و به آن قسم خوردیم.
فردای آن روز قرار بر این شد که حلقه ای را برای او حلقه ای بخرم و ارسال کنم، و او هم همینطور.
ما برای هم حلقه خریدیم، این نشانه است.. نشانه ای برای مال هم بودند.
خانواده ی او (بجز خواهر اش) از رابطه ی ما اطلاعی ندارند.
واقعا نمی دانم راه گریز از مشکلات این رابطه، چه راهی است؟
ما واقعا صادقانه و عاشقانه همدیگر را دوست داریم.
متشکرم، در حال جستجو در بین مطالب آن انجمن هستم.
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
[align=justify]سلام ASHES عزیز،
خوشحالم که به جمع ما پیوستی.:72:
من هم چند تا سوال دارم:
1:: لطفا با توجه به این تاپیک رابطه تون رو تحلیل کن و نتیجه رو به ما هم اطلاع بده.
http://www.hamdardi.net/thread-8602-post-99249.html#pid99249
منظورم اینه که در کدوم موارد دلبستگی بینتون وجود داره و در کدوم موارد وابستگی؟ و لطفا هرکدوم رو با ذکر دلیل عنوان کن.
خصوصا این دو قسمت رو فراموش نکن:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
دلبستگی :از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد .
وابستگی :از احساس ناامنی نشات می گیرد.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
دلبستگی : نشاط و شادمانی را با خود دارد
وابستگی : رنج و نگرانی و بیقراری را موجب می شود
.
2:: از نظر شرایط ازدواج در چه سطحی هستی؟ شغل، تحصیلات، سربازی، کمک مالی خانواده، و ...
3:: تا حالا با خونواده ت در مورد ازدواج صحبت کردی؟ نظرشون چیه؟ خصوصا در مورد ازدواج با دختری از راه دور، و از مذهب دیگه مشکلی دارند یا نه؟
اگر بصورت جدی در این مورد باهاشون صحبت نکردی، علت چی بوده؟ چرا تا حالا موضوع رو عنوان نکردی؟
4:: خونواده دوستتون چطور؟ نظر کلی شون نسبت به پذیرفتن دامادی از شهر دور و از مذهب متفاوت چیه؟ تا حالا همچین ازدواجی در خونواده شون داشتن؟
:72:[/align]
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
عاشق بودن، یا به عبارتی احساس عاشقانه داشتن، دلیلی برای زندگی کردن با یک آدم نیست.
ازدواج یعنی پیوند زندگی دو نفر برای تمام لحظه ها. بنابراین لازمه دیدگاه ها و انتظارات یکسویی از زندگی داشته باشند.
شما خودتون گفتید که "ما با هم تضاد فکری و اخلاقی هم داریم.
اخلاقیات و تفکرات و اعتقادات او با من یکسان نیست.
در واقع ما با هم تفاهم نداریم."
با کسی که تفاهم ندارید چگونه می خواهید یک عمر، در یک مسیر هم قدم شوید؟
واقعا دلیل شما برای ازدواج فقط و فقط وجود نوعی احساس هست؟ آیا با منطق هم می تونید او را برای زندگی انتخاب کنید یا فقط با احساس انتخابش کردید؟
کسانی که با منطق انتخاب می کنند و تا لحظه ی ازدواجشان تفاوت های زیادی بین خودشان و همسرشان نمی بینند، بعد از ازدواج دچار مشکلات زیادی می شوند که گاها تا طلاق کشیده می شود، دیگه شما که میگید از همین الان به صورت واضحی طرز تفکر و اخلاق و مذهب متفاوتی دارید؛ بماند.
این رو بخونید.
http://www.hamdardi.net/thread-9428.html
یه جستجو هم در گوگل بزنید تحت عنوان "معیارهای انتخاب همسر" . مقالات زیبا و راهگشایی خواهید یافت.
در ضمن، شما هنوز در مورد ازدواج شک داری، اون وقت براش حلقه می خری ؟؟؟؟؟؟ بسی اشتباه بود کارتان.
اگر هنوز براش نفرستادید، دست نگه دارید و نفرستید. چاه کنده شده رو عمیق تر نکنید.
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
می دانم که در وضعیت سختی قرار گرفته اید و شما را درک می کنم .
اما باید بگم که :
رابطه شما از ابتدا اشتباه بوده ، یک رابطه تلفنی، یعنی آشنایی تلفنی ، که جای بسی سئوال و ابهام دارد که آیا اتفاقی بوده ، یا کسی ایشان را به شما یا شما را به ایشان معرفی کرده ، تصور می کنم اصل آشنایی شما اینترنتی بوده باشه و بعد تلفنی شده ، درسته ؟
دوست عزیز
چطور شما به این دقت نکردید که برای یک دختر که دنیای عواطفه شما به عنوان یک راهنما عمل کنید وی را وابسته می کنید ؟؟؟ آیا بهتر نبود از همان ابتدا وی را تشویق می کردید به مشاور مراجعه کنه ؟
و... بعد علاقمندی شما که با توجه به توضیحات شفاف خود شما ، هیچ پایه منطقی و سنخیتی برای آن نیست ، در واقع علاقه مندی نیست وابستگیست . چون علاقه منطقی ناظر بر سنخیتها و مشترکات اعتقادی ، فکری ، بینشی ، و روحی و اخلاقی است ، که از ابن بابت بین شما فاصله زیاده و لذا کاملاً احساسی عمل کرده اید ، و تعهد با حلقه خریدن در واقع یک حرکت رمانتیکی است .
بهتره تفاوتها را جدی بگیرید ، ضمن این که به مسائل روحی هم توجه داشته باشید ، آنچه از ایشان و روحیات ناامیدی و حتی میل به خود کشی در اثر وابستگی به شما و... بعد ملاقات و سردی نسبت به دیدار مجدد و... بیان کردید ، مسائل مهمی از جهت روحیه و بیانگر عدم ثبات و تشخیص عقلاییه که نیازه مورد توجه قرار بگیره .
شفاف ترین پاسخ به شما اینه:
ادامه این رابطه و حتی ازدواج با فاصله ای ( چه محیطی ، چه فرهنگی و مذهبی و روحی و اخلاقی ) که با هم دارید ، مناسب نیست چه برسد به ازدواج .
شما با یک بررسی منطقی و بدور از احساسات ناشی از وابستگی می توانید آینده زندگیتون رو ببینید که مطمئناً همراه با اختلافات زیادی خواهد بود که دیگر ااز حساسات امروز بین شما هم خبری نیست که بتواند مانع آن شود و به نظر من که منجر به طلاق خواهد شد .
پس بهتره کات کنید
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
نقل قول:
نوشته اصلی توسط philosara
[align=justify]
سلام ASHES عزیز،
خوشحالم که به جمع ما پیوستی.:72:
من هم چند تا سوال دارم:
1:: لطفا با توجه به این تاپیک رابطه تون رو تحلیل کن و نتیجه رو به ما هم اطلاع بده.
http://www.hamdardi.net/thread-8602-post-99249.html#pid99249
منظورم اینه که در کدوم موارد دلبستگی بینتون وجود داره و در کدوم موارد وابستگی؟ و لطفا هرکدوم رو با ذکر دلیل عنوان کن.
خصوصا این دو قسمت رو فراموش نکن:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
دلبستگی :از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد .
وابستگی :از احساس ناامنی نشات می گیرد.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
دلبستگی : نشاط و شادمانی را با خود دارد
وابستگی : رنج و نگرانی و بیقراری را موجب می شود
.
2:: از نظر شرایط ازدواج در چه سطحی هستی؟ شغل، تحصیلات، سربازی، کمک مالی خانواده، و ...
3:: تا حالا با خونواده ت در مورد ازدواج صحبت کردی؟ نظرشون چیه؟ خصوصا در مورد ازدواج با دختری از راه دور، و از مذهب دیگه مشکلی دارند یا نه؟
اگر بصورت جدی در این مورد باهاشون صحبت نکردی، علت چی بوده؟ چرا تا حالا موضوع رو عنوان نکردی؟
4:: خونواده دوستتون چطور؟ نظر کلی شون نسبت به پذیرفتن دامادی از شهر دور و از مذهب متفاوت چیه؟ تا حالا همچین ازدواجی در خونواده شون داشتن؟
:72:[/align]
سلام دوست عزیز
متشکرم :72:
دلبستگی :از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد .
وابستگی :از احساس ناامنی نشات می گیرد.
فکر می کنم در این مورد دلبستگی وجود داشته باشد.
از او بارها شندیم و این را حس کردم که او در کنار من احساس امنیت دارد.
فکر می کنم این صمیمیت او بوده است که امنیت را به وجود آورده است.
دلبستگی : نشاط و شادمانی را با خود دارد
وابستگی : رنج و نگرانی و بیقراری را موجب می شود
و همچنین در این مورد فکر می کنم وابستگی وجود داشته باشد.
البته این وابستگی خود را زمانی نشان می دهد که مدتی از او به دلایل نا معلومی و یا بی خبر دور باشم.
در این وضعیت او بارها و بارها تماس می گیرید و بسیار نگران است.
بعد از چندین ساعت که پاسخ تماس اش را می دهم، با عصبانیت وحشتناکی اعتراض می کند.
به آن آدرسی که محبت کردید هم مراجعه کردم، و موارد زیر را انتخاب کردم:
دلبستگی :رابطه ای خاص و پایدار بین 2نفراست که بواسطه خواستن یکدیگر , آن دو به هم نزدیک می شوند و هردو تمایل دارند.
وابستگی :به رابطه ای اشاره دارد که درآن وجود یک فرد به طرف مقابلش بستگی دارد (اگر تو نباشی ,من مرده ام )
فکر می کنم دلبستگی باشد.
دوری از او برای من سخت است و زمان را کند می کند.
و در مورد او فکر می کنم هر دو گزینه صدق کند.
در واقع او در این مورد، هم دلبستگی دارد، هم وابستگی.
دلبستگی : احساس تعلق وجود دارد.
وابستگی : احساس تملک و جود دارد.
در این مورد هم فکر می کنم دلبستگی وجود داشته باشد.
او احساس می کند به من تعلق دارد و این حق را به من نمی دهد که او را به دیگری واگذار کنم.
گاهی به او می گویم "دوست (پسر) برای خودت داشته باش، نباید اونجا تنها باشی "
این فقط برای شنیدن احساس اوست، من نمی خواهم او را به دیگری واگذار کنم.
اما او با شنیدن این جمله بسیار پرخاشگری می کند و مدتی را با من قهر می کند.
"اگر منو نمی خوای بهم بگو، اگه نمیخوای باهات باشم بگو"
با شنیدن جمله ی من خیلی دلخور می شود.
دلبستگی :به شخص استقلال می دهد .
وابستگی :آزادی را از شخص می گیرد .
فکر می کنم در این مورد من دلبستگی داشته باشم، و او وابستگی.
هیچ وقت سعی نکردم او را محدود کنم، سعی نکردم آزادی های فردی اش را که حق مسلم اوست لگد مال کنم.
همیشه او را تشویق می کنم، با توضیحات ام او را قانع می کنم.
او از مهمانی و جمعیت و شلوغی بیزار است.
او به طبیعت و بازدید از مکان های دیدنی و گردشگری علاقه ای نداشت.
اما با توضیحات ام او را به دوست داشتن زیبائی ها ترغیب کردم.
از او فردی نه کامل، بلکه مناسب ساختم.
اما او سعی بر این دارد که آزادی هایم را محدود کند.
او تصور می کند باید من را در قفسی حبس کند تا دیگران من را نبینند و دست شان به من نرسد.
او گاهی دوست ندارد به مهمانی ها بروم، او دوست ندارد با دوستان ام به گردش و تفریح بروم.
من دوست های دختر و پسر زیادی داشتم، و گاهی با هم در مکان هائی گرد هم می آمدیم و به بحث و تبادل نظر می پرداختیم، اما با اعتراض های پی در پی او، با دوست های دختر ام قطع رابطه کردم.
بارها به او متذکر شدم که "تو به من بی اعتمادی"، اما او عنوان می کند که "این مسائل ربطی به اعتماد نداره"
در کل او سعی نمی کند آزادی هایم را تقویت کند، سعی می کند محدود ام کند.
دلبستگی :فرد را آنطور که می خواهیم .
وابستگی:فردرا آن چنان که می خواهیم , شکل می دهیم .
در این مورد وابستگی وجود دارد.
من اگر می خواهم که او را به شکل دیگری تغییر دهم فقط بخاطر خود اوست، نه برای خودم.
او با اخلاق خود حتی خانواده و دوستان خود را هم می رنجاند.
او بسیار مغرور است، اما غرور بسیار او فقط برای اطراف اوست.
او حتی گاهی می گوید "من هنوزم در عجب ام که چطور به تو اعتماد کردم و غرورم رو شکستم!"
او می داند که از غرور بیجا متنفرم، اما گاهی که قهر می کنیم، فقط خود را لوس می کند، مغرور نمی شود.
البته با صحبت های بسیاری که در مدت زمان رابطه مان داشتیم، او تغییرات بسیاری نسبت به گذشته داشته است.
در کل من سعی می کنم با دلیل و منطق او را تغییر دهم، فقط برای کسب موفقیت در زندگی شخصی اش.
دلبستگی :مشتاق رشد است
وابستگی مانع رشد است .
دلبستگی :موجب آرامش و نهایت است
وابستگی :به شکست ختم می شود .
در این دو مورد، هر دو دلبستگی داریم.
دلبستگی : خوش گمانی و اعتماد متقابل
وابستگی : زمینه حسادت و بدبینی
دلبستگی : آزادی و ایثار
وابستگی : اسارت و انحصار
فکر می کنم در این دو مورد من دلبستگی داشته باشم، و او وابستگی.
و پاسخ سوال دوم شما..
سالها پیش به دلایل شخصی و خانواده، و مشکلات عمیق در زندگی از ادامه تحصیل برکناری کردم.
اما در حال حاظر معماری را ادامه می دهم، و در کلاس های فیلمنامه نویسی و کارگردانی هم شرکت می کنم.
وضعیت و شرایط من در سالهای پیش خیلی وخیم تر و افتضاح تر از او بوده، من را دختری که فرشته ی نجات عنوان اش می کنم نجات ام داد و به زندگی برگرداند.
منبع درآمدی ندارم، به کمک خانواده ام مخارج تحصیل و کلاس هایم را تامین می کنم.
آرزو دارم روزی شغل مناسبی با درآمدی خوب داشته باشم و برای خود مستقل شوم.
سربازی هم به دلایلی معاف شدم.
پاسخ سوال سوم شما..
در مورد ازدواج گاهی با خانواده ام صحبت هائی داشته ام.
آنها تصمیم دارند به طبع خود برای من خانمی را انتخاب کنند.
اما من این را قبول ندارم، میخواهم به سبک و شیوه ی خودم فرد مورد علاقه ام را انتخاب کنم.
در مورد او هم هیچ نوع صحبتی با خانواده ام نداشته ام.
صحبتی صورت نگرفته چون هنوز در انتخاب ام تردید دارم، همانطور که گفتم هنوز نمیدانم حتی ادامه ی این رابطه با این وضعیت درست است یا نادرست.
خیلی علاقه دارم تا با دلایلی منطقی و منصفانه در این مورد تصمیم گیری کنم.
و پاسخ سوال چهارم شما..
خانواده ی او همانطور که گفتم اطلاعی از رابطه ی ما ندارند (بجز خواهر اش)، آنها هیچ وقت من را ندیده و نمی شناسند.
و در مورد پذیرفتن من به عنوان همسر دختر شان، همانطور که گاهی صحبتی پیش می آید و می گوید مادرش مشکلی در رابطه با مذهب ندارد، اما پدرش سخت روی مسئله ی مذهب پافشاری می کند.
و همانطور هم که می گوید، در خانواده شان چندین ازدواج شیعه و سنی صورت گرفته.
اما مسئله، مسئله ی خانواده و خصوصا پدر او می باشد.
در کل من و او در مورد ازدواج مان در آینده هیچ گونه صحبتی با خانوده هایمان نداشته ایم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط reihaneh
عاشق بودن، یا به عبارتی احساس عاشقانه داشتن، دلیلی برای زندگی کردن با یک آدم نیست.
ازدواج یعنی پیوند زندگی دو نفر برای تمام لحظه ها. بنابراین لازمه دیدگاه ها و انتظارات یکسویی از زندگی داشته باشند.
شما خودتون گفتید که "ما با هم تضاد فکری و اخلاقی هم داریم.
اخلاقیات و تفکرات و اعتقادات او با من یکسان نیست.
در واقع ما با هم تفاهم نداریم."
با کسی که تفاهم ندارید چگونه می خواهید یک عمر، در یک مسیر هم قدم شوید؟
واقعا دلیل شما برای ازدواج فقط و فقط وجود نوعی احساس هست؟ آیا با منطق هم می تونید او را برای زندگی انتخاب کنید یا فقط با احساس انتخابش کردید؟
کسانی که با منطق انتخاب می کنند و تا لحظه ی ازدواجشان تفاوت های زیادی بین خودشان و همسرشان نمی بینند، بعد از ازدواج دچار مشکلات زیادی می شوند که گاها تا طلاق کشیده می شود، دیگه شما که میگید از همین الان به صورت واضحی طرز تفکر و اخلاق و مذهب متفاوتی دارید؛ بماند.
این رو بخونید.
http://www.hamdardi.net/thread-9428.html
یه جستجو هم در گوگل بزنید تحت عنوان "معیارهای انتخاب همسر" . مقالات زیبا و راهگشایی خواهید یافت.
در ضمن، شما هنوز در مورد ازدواج شک داری، اون وقت براش حلقه می خری ؟؟؟؟؟؟ بسی اشتباه بود کارتان.
اگر هنوز براش نفرستادید، دست نگه دارید و نفرستید. چاه کنده شده رو عمیق تر نکنید.
سلام.
شاید از روی احساسات و علاقه ام نسبت به او چنین تصمیمی گرفته ام.
همانطور که گفتم برای او حلقه خریدم و ارسال کردم، و مدتی هست که در دست اوست، من هم همینطور.
میخواهم مسئله ی ازدواج و این رابطه مان را منطقی تر دنبال کنم، احساسات هیچ زمانی معیار تشکیل یک زندگی مشترک نیست، این را میدانم اما...
تنها مذهب و عقاید و تفکرات او نیست، ما از هر نظر که فکر کنید با هم متضاد هستیم.
من فکر می کنم اگر دو نفر با هم تفاهم داشته باشند موفق تر خواهد بود.
در کل من تردید دارم، واقعا این مسئله حسابی فکر ام را مشغول کرده.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
می دانم که در وضعیت سختی قرار گرفته اید و شما را درک می کنم .
اما باید بگم که :
رابطه شما از ابتدا اشتباه بوده ، یک رابطه تلفنی، یعنی آشنایی تلفنی ، که جای بسی سئوال و ابهام دارد که آیا اتفاقی بوده ، یا کسی ایشان را به شما یا شما را به ایشان معرفی کرده ، تصور می کنم اصل آشنایی شما اینترنتی بوده باشه و بعد تلفنی شده ، درسته ؟
دوست عزیز
چطور شما به این دقت نکردید که برای یک دختر که دنیای عواطفه شما به عنوان یک راهنما عمل کنید وی را وابسته می کنید ؟؟؟ آیا بهتر نبود از همان ابتدا وی را تشویق می کردید به مشاور مراجعه کنه ؟
و... بعد علاقمندی شما که با توجه به توضیحات شفاف خود شما ، هیچ پایه منطقی و سنخیتی برای آن نیست ، در واقع علاقه مندی نیست وابستگیست . چون علاقه منطقی ناظر بر سنخیتها و مشترکات اعتقادی ، فکری ، بینشی ، و روحی و اخلاقی است ، که از ابن بابت بین شما فاصله زیاده و لذا کاملاً احساسی عمل کرده اید ، و تعهد با حلقه خریدن در واقع یک حرکت رمانتیکی است .
بهتره تفاوتها را جدی بگیرید ، ضمن این که به مسائل روحی هم توجه داشته باشید ، آنچه از ایشان و روحیات ناامیدی و حتی میل به خود کشی در اثر وابستگی به شما و... بعد ملاقات و سردی نسبت به دیدار مجدد و... بیان کردید ، مسائل مهمی از جهت روحیه و بیانگر عدم ثبات و تشخیص عقلاییه که نیازه مورد توجه قرار بگیره .
شفاف ترین پاسخ به شما اینه:
ادامه این رابطه و حتی ازدواج با فاصله ای ( چه محیطی ، چه فرهنگی و مذهبی و روحی و اخلاقی ) که با هم دارید ، مناسب نیست چه برسد به ازدواج .
شما با یک بررسی منطقی و بدور از احساسات ناشی از وابستگی می توانید آینده زندگیتون رو ببینید که مطمئناً همراه با اختلافات زیادی خواهد بود که دیگر ااز حساسات امروز بین شما هم خبری نیست که بتواند مانع آن شود و به نظر من که منجر به طلاق خواهد شد .
پس بهتره کات کنید
سلام.
خیر، آشنائی ما از طریق اینترنت نبوده، اولین بار از طریق اس ام اس صورت گرفت.
او اشتباها با شماره ی من تماس گرفته بود، روز بعد برای او اس ام اس ای ارسال کردم که کارشان چی بوده است؟، او هم سریعا با لحنی مغرورانه و خشمگین پاسخی ارسال کردند مبنی بر شماره را اشتباه وارد کردن.
من هم در جواب او مودبانه پاسخی را ارسال کردم که خونسردی خود را حفظ کند، مشکلی پیش نیامده است، تنها اتفاق بوده و جای هیچ گونه ناراحتی را ندارد، و او از رفتارم خوشش آمد و صحبت ها ادامه پیدا کرد تا بعد از تقریبا مدت کوتاهی پیغام ها جای اش را به تماس های تلفنی داد.
هر دو به لحن و آوای صحبت هایمان علاقه پیدا کردیم و تماس های تلفنی مان طولانی تر شد.
همانطور که گفتم، من هیچ وقت قصد چنین کاری را نداشته ام، نیت ام خیر بوده.
با خودم فکر می کردم سالها پیش کسی فرشته ی نجات ام شد، و حالا برای جبران آن لازم است تا کسی را نجات دهم.
فکر نمی کنم فرقی می کرد که او توسط من معالجه شود یا پزشک مشاور.
این را قبول دارم که در رابطه ی ما بیشتر احساسات حکم فرماست، اما میخواهم منطقی تر به مسئله نگاه کنم چون واقعا نگران این رابطه هستم که آینده آن چه خواهد شد؟
میخواهم او هم مسئله را منطقی دنبال کند و شرایط را طور دیگری بپذیرد، اما او کاملا بر احساست اش تکیه کرده است.
موافقم، من هم نگران این تفاوت ها هستم، اما او همیشه این را می خواهد که مانند من باشد، مانند من فکر کند و اعتقادات اش را به شکل من تغییر دهد.
او همیشه من را مردی کامل عنوان می کند و از این بابت کاملا خوشنود و سپاسگذار است و می گوید
"تو که می دونستی من وضعیت ام خوب نیست و یه آدم اون شکلی بودم چرا قبول کردی که اون محبت و در حق ام انجام بدی و تا اینجا پیش بیای؟ تو واقعا فرشته هستی"
او اینطور فکر می کند، و من در جواب او می گویم که خود او به خودش کمک کرده است، من تنها راهنما بوده ام.و همچنین هیچ کسی کامل نیست.
حقیقتا باید بگویم که او به هیچ شکلی نمی تواند از من جدا شود، واقعا از این مسئله هراس دارم..
شاید زمانی برای من اتفاقی بیافتد که منجر به مرگ ام شود، نمی خواهم گناه خودکشی او به پای من نوشته شود، او کاملا بی تقصیر بوده است.
این رابطه و علاقه و عشق ما واقعا گیج ام کرده، نمی دانم باید چه کنم؟
از طرفی نمی خواهم او را از دست بدهم، و از طرفی می بینم با این شرایط امیدی به آینده ی روشن ای نیست.
و همچنین اگر روزی سنگ دل شدم و او را ترک کردم، مطمئنا با شناختی که از او دارم اتفاق ناگواری خواهد افتاد.
شاید تعدادی از دوستان نظر بر این داشته باشند که رابطه را تمام کنم، اما واقعا دشوار است، سعی کنید خود را جای من تصور کنید.
متشکرم از دوستانی که به مطلب ام توجه نشان می دهند و راهنمائی ام می کنند و نظرشان را درج می کنند. :72:
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
یکی از شرایط ازدواج، داشتن استقلال شخصیت هست، که این دختر ،با توضیحاتی که شما دادید، نداره.
شما فرمودید:
-------------------------------------------------------------------------
دلبستگی :از احساس امنیت و صمیمیت شکل می گیرد .
وابستگی :از احساس ناامنی نشات می گیرد.
فکر می کنم در این مورد دلبستگی وجود داشته باشد.
از او بارها شندیم و این را حس کردم که او در کنار من احساس امنیت دارد.
فکر می کنم این صمیمیت او بوده است که امنیت را به وجود آورده است.
-----------------------------------------------------------------------------
1)او در کنار شما احساس امنیت داره،چون در حقیقت تنها در کنار شما احساس ناامنی نمی کنه. با توجه به توضیحاتی که دادید، فرد مقبولی بین خانواده و دوستان نبوده. همین مقبول نبودن باعث می شه احساس ناامنی کنه و در کنار شمایی که بهش پناه دادی، احساس ناامنی رو نداشته باشه.
اگر غیر از این بود، بعد از حل شدن مشکلش، اصراری (تا حد خودکشی) برای بودن با شما نمی کرد. پس اون "وابسته" هست، نه "دلبسته".
شما فرمودید
---------------------------------------------------
دلبستگی :رابطه ای خاص و پایدار بین 2نفراست که بواسطه خواستن یکدیگر , آن دو به هم نزدیک می شوند و هردو تمایل دارند.
وابستگی :به رابطه ای اشاره دارد که درآن وجود یک فرد به طرف مقابلش بستگی دارد (اگر تو نباشی ,من مرده ام )
فکر می کنم دلبستگی باشد.
دوری از او برای من سخت است و زمان را کند می کند.
و در مورد او فکر می کنم هر دو گزینه صدق کند.
در واقع او در این مورد، هم دلبستگی دارد، هم وابستگی
---------------------------------------------------
2) درست است که هر دو الان همدیگر رو می خواهید، اما سوال من از شما اینه. علت ابن که هم رو می خواهید، از وابستگی نمی یاد؟
پیشنهاد من الان به شما اینه.
اول از لحاظ منطقی برسی کنید که ایشون به درد زندگی مشترک با شما می خوره یا نه.
این طور که من برداشت کردم، شما خودتون هم به این نتیجه رسیدید که تفاوت ها بسیااار زیاد است و مشکل اصلی شما، وابستگی این دختر است که نمی خواهید ضربه روحی به او وارد کنید.
اگر هنوز از لحاظ منطقی قانع نشدید،یک سری سوالات عقلانی (نه احساسی) که برای ازدواج لازمه، بنویسید و برای ایشون بفرستید.نمونه این سوالات رو می تونید توی انواع سایت ها پیدا کنید.
بعد جواب هاش رو، با جواب هایی که شما از همسر آیندتون انتظار دارید، مقایسه کنید.
اگر به این نتیجه رسیدید که این ازدواج به صلاج نیست، قدم بعدی اینه که شرایط رو جوری تنظیم کنیم، که اون دختر کمترین آسیب رو ببینه.
پس برای تصمیم ازدواج؛فعلا اصلا به وابستگی فکر نکنید.ما هم صبر می کنیم و منتظریم تا ببینیم نتیجه چی میشه و قدم بعدی رو با دوستان پیدا کنیم.
درضمن، اطلاعات بیشتری از دختر بهید.
تحصیلات؟ وضعیت خانواده؟ و هر چیز دیگه ای که به نظرتون مهمه.
RE: مشکل: جر و بحث های زیاد و تضاد های فکری
همین که ایشان بدون شما خود را نابود شده می داند و خودکشی را عنوان می کند یعنی ، شما تصور می کنید او تغییر کرده ، گره های روحی وی همچنان پا برجاست و در تشخیص شما هم نیست و ریشه داره و نیاز به مشاور و حتی روانپزشک دارد ، ایشان فقط با وابستگی به شما کمی آرام گرفته و الا مشکلاتش باقیست ، وابستگی هم از عدم تعادل روحی بر می خیزد . احساسی محور بودن وی مسئله بسیار مهمی است .
یک سر به تالار بزنید و ببینید همسرانی دچار مشکل شده اند که اغلب تضاد ها و فاصله هاشان خیلی کمتر از آنچه هست که شما عنوان کرده اید ، اما ببینید با چه مسائلی رو به رو هستند و بعضی از همسران از خانه و خانواده گریزان شده اند ، حال تصور کنید برای شما چه پیش خواهد آمد .
بهتره نزد یک مشاور بروید و همه چیز را دقیق بیان کنید و دغدغه و نگرانیهای خود را هم بگویید .
اگر می توانید به اتفاق نزد مشاور بروید تا زیر نظر یک مشاور هر دو به نتیجه برسید که برای وی هم قانع کننده تر باشد . سعی کنید از هم اکنون رابطه را رفته رفته کم کنید تا بتوانید آن موقع که به نتیجه قطعی و تصمیم قاطع رسیدید اگر این تصمیم قطع رابطه بود زمینه آن را فراهم کرده باشید ، یعنی پیش زمینه اش را فراهم کرده باشید . عواطفتان را رفته رفته کمتر به او نشان دهید و سعی کنید وی را تشویق به رابطه بهتر با خانواده کنید .
نهایتاً او و شما نیاز به مشاوره دارید و شما نیازه به شکافها توجه کنید .