-
پیرمرد و پسر و الاغ
میگن پیرمردی بوده به همراه پسرش که به همراه خری در اطراف شهری میامدن در ابتدا پیرمرد و پسر هردو سوار خر بودن و ناظری این صحنه را میبیند و می گوید عجب انسانهای بی انصافی خر بینوا دارد از حال میرود و اینها ملاحظه نمی کنند هردو سوار خر شده اند.
پیرمرد از خر پیاده می شود و پسر سوار خر میماند ناظر دیگری با دیدن صحنه میگوید عجب پسر بی انصافی که پدر پیر خودرا پیاده کرده و خود سوار خر شده !
پیرمرد خود سوار خر می شود و پسر را پیاده می کند ناظر بعدی می گوید عجب پیرمرد سنگ دلی ، پسر به این ضعیفی را پیاده کرده و خود سوار خر شده است ، در انتها هردو پیاده شده و خر را بکول می گیرند ناظری از این صحنه بخنده میفتد که عجب مرد و پسر نادانی خر برای سوار شدن است نه سواری دادن!!!!
:162::162:
-
با سلام
پیرمردی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد.
هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، پیرمرد پسرانش و مردم روستا را صدا کرد و تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت روستائیان از چاه بیرون آمد .
نتیجه اخلاقی :
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.:72:
-
سلام
پیرمرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر داشت که ابزار کارش بودند و هیزم ها را بار آنها می کرد و برای فروش به شهر می آورد.
یک روز طبق معمول الاغ و شتر را برداشت رفت برای هیزم چینی. بعد از اینکه کارش تمام شد، هیزم هایی را که چیده بود را با کمک پسرش بار الاغ و شتر کرد و راه افتاد به سمت شهر .
در بین راه الاغ بنا کرد به تپیدن و خم خم راه رفتن.
پیر مرد آمد نصف هیزم ها را که روی الاغ بود، برداشت و گذاشت پشت شتر.
باز مقداری راه که آمدند الاغ خوابید روی زمین.
مرد هیزم چین به ناچار آمد تمام هیزمها را از روی الاغ برداشت، گذاشت روی شتر زبان بسته.
هنوز کمی راه نرفته بودند که الاغ ، باز خودش را به ناتوانی زد و دراز به دراز خوابید روی زمین.
مرد هم آمد پالان و خود الاغ را گذاشت روی شتر بیچاره.
شتر که اینطور دید ناراحت شد و با خودش گفت:
« بلایی به سر این الاغ بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.»
در همین موقع به پرتگاهی رسید تکانی به خود داد و الاغ را به ته دره انداخت و هلاک کرد.
نتیجه این هست که به یه ضرب المثل می رسیم :
"" بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند ""
یعنی فردی کار و مسئولیتش را به خوبی انجام ندهد و مدام از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند.
افرادی که به خاطر تنبلی از انجام وظایف خود سر باز میزنند و البته اطرافیان هم مدام به آنها امتیاز میدهند.
http://www.hamdardi.net/imgup/5978361e7c3351a62a.jpg
-
سلام
پیرمردی همراه پسرش بار سنگینی از نمک بر پشت الاغشون گذاشته بودن و به شهر می بردن تا آنها را بفروشن،،،
در مسیر به رودخانه ای رسیدند..
هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سُر خورد و درون آب افتاد..
الاغ وقتی بیرون آمد ، بار نمک در آب حل و بارش سبکتر شده بود.
روز بعد پیرمرد و پسرش و الاغشون ، بار دیگر راهی شهر شدند وبه همان رود رسیدند..
الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز ،خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.
پیرمرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت: اینطوری نمیشود،،، باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.
فردای آنروز مقدار زیادی پشم بار الاغ کردن..
هنگام گذشتن از رودخانه ، الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند ( خیس شدن بار و سنگین تر شدن اون )
نتیجه:
بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمیشویم و با استراتژیها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میرویم.
روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود ،معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد .
http://www.hamdardi.net/imgup/5978361e9c8fbe3f44.jpg
-
با سلام
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، پیرمردی بود که الاغی داشت.
سالها الاغ برای پیرمرد کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا می برد ، ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد.
در روزی از روزها ،،، پیرمرد الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت می خواهد ، من دیگر علف مفت به تو نمی دهم.
الاغ نگاه مظلومانه به پیرمرد کرد ،،، در این هنگام پسر پیر مرد آمدُ گفت : برای چی نگاه می کنی مگه نشنیدی پدر چی گفت برو .
الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود، با خود گفت: باید از اینجا بروم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.
الاغ از دهکده بیرون رفت،،،کنار درخت پیری رسید که شاخه هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود. کنار درخت پر از علفهای سبز و تازه بود.
الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سیر شد و با خود گفت: زیاد هم بد نشد. حالا دیگر بار نمی برم و منت پیرمرد و پسرش را نمی کشم .
راه افتاد و رفتُ رفت تا اینکه چشمش به سگی افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته بود.
الاغ گفت: سلام دوست من، چرا تنها نشسته ای؟ چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
سگ آهی کشید و گفت: دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.
الاغ پرسید: آخر برای چی؟
سگ گفت:
سالهای سال برای صاحبم کار کردم. همه جا همراهش می رفتم. آنقدر این طرف و آن طرف می دویدم که خسته و کوفته به خانه بر می گشتم. اما ،،،
اما دیروز که ما به شکار رفته بودیم، گرگی سر راهمان را گرفت و من که پیر شده ام نتوانستم جلویش بایستم و با او بجنگم.
صاحبم که از گرگ ترسیده بود، همه تقصیرها را گردن من انداخت و امروز مرا از خانه اش بیرون کرد و گفت:برو هر جا دلت می خواهد. من با تو کاری ندارم. من هم آمدم بیرون. حالا نمی دانم کجا بروم .
الاغ گفت: غصه نخور که خدا بزرگ است و کسی را بی پناه نمی گذارد. بیا دو تایی برویم جای مناسبی پیدا کنیم و زندگی کنیم.
آنها راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به گربه ای که تنها و غمگین روی کنده درختی نشسته بود.
نزدیک گربه که رسیدند، سلام کردند.
الاغ پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر غمگینی؟
گربه گفت: باید غمگین باشم. سالها در خانه صاحبم موش گرفتم و خدمت کردم. ولی حالا که پیر شده ام، او گربه دیگری آورده و مرا از خانه بیرون انداخته است. می گویید غمگین نباشم؟
الاغ گفت: ما هم مثل تو هستیم. بیا با هم برویم، ببینیم خدا چه می خواهد
گربه هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد تا بروند و جای خوبی برای زندگی پیدا کنند.
آنها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند.
خروس روی سر در خانه ای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو می کرد.
الاغ جلو رفت، سلام کرد و گفت: خروس جان، چه مشکلی داری که اینقدر غمگین آواز می خوانی؟
خروس گفت: روزگاری من سحرخیزترین خروس آبادی بودم. قبل طلوع آفتاب بیدار می شدم و آنقدر آواز می خواندم که همه را بیدار می کردم.
اما حالا پیر شده ام و گاهی خواب می مانم. صاحبم می خواهد سر من را ببرد و گوشتم را بپزد و بخورد.
الاغ گفت: ممکن است تو پیر شده باشی و نتونی صبح زودی بیدار بشی قبل همه . ولی هنوز صدایت زیبا و خوش آهنگ است.می توانی از این صدا استفاده کنی.
با ما بیا. می رویم جای مناسبی پیدا می کنیم و به خوشی روزگار می گذرانیم.
خروس هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.
به قول Mvaz نم نم هوا تاریک شد و آنها مجبور شدند کنار درختی توقف کنند.
سگ و الاغ کنار درخت خوابیدند. اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روی شاخه های آن نشستند.
از گرسنگی خوابشان نمی برد و دور و بر را نگاه می کردند. ناگهان خروس گفت: من از دور نوری می بینم. انگار کلبه ای است، بیاید برویم آنجا شاید چیزی پیدا کنیم و بخوریم.
الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند. رفتند و رفتند تا به کلبه رسیدند.
از پشت پنجره آن به داخل نگاه کردند، روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا می خوردند. کنار دست آنها هم سکه های طلای زیادی بود.
الاغ گفت: اینها دزد هستند. باید این دزدها را از کلبه بیرون کنیم.
خروس به داخل کلبه نگاهی کرد و گفت: آنها چهار نفر مرد قوی هیکل هستند، چطوری آنها را بیرون کنیم؟
گربه گفت: راست می گوید، آنها خیلی قوی هستند. قیافه هایشان را نگاه کن. ما چی؟ خسته و گرسنه!
سگ از خستگی چرت می زد. اما الاغ در فکر بود. داشت نقشه ای می کشید. الاغ می دانست که با فکر می توان بر زور بازو پیروز شد. پس باید فکر می کرد و نقشه خوبی می کشید.
الاغ دوستانش را به کناری برد و نقشه اش را برای آنها گفت.
همه تعجب کردند. نقشه خوبی بود. باید زودتر دست به کار می شدند.
آنها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره. سگ پرید به پشت الاغ و آنجا ایستاد.
بعد نوبت گربه بود. او پرید بالا و روی پشت سگ ایستاد. حالا فقط خروس مانده بود. او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوانها افتاد داخل اتاق.
سایه مثل یک غول بزرگ و ترسناک بود. دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند.
در همین لحظه حیوانها شروع کردند به سر و صدا کردن.
صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دزدها بیشتر ترسیدند و وحشتزده پا به فرار گذاشتند. آنقدر ترسیده بودند که حتی سکه هایشان را هم جا گذاشتند.
با فرار کردن دزدها، چهار دوست از شادی فریاد کشیدند: زنده باد، ما برنده شدیم. دزدها فرار کردند.
همه به فکر الاغ آفرین گفتند و رفتند داخل خانه.
دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند.
گربه همان طور که ماهی را به دندان می کشید، گفت: نقشه ات عالی بود الاغ جان ،،،
خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت: من فکر نمی کردم اینقدر زود موفق شویم .
الاغ گفت:
نقشه من خوب بود، اما کمک شما هم خیلی موثر بود ،،، اگر همیشه با هم باشیم در هر کاری موفق می شویم. با هم بودن خیلی مهم است، تنهایی هیچ کاری نمی شود کرد.
http://www.hamdardi.net/imgup/5978361ec1cc9ecacd.jpg
-
چقدر از این تاپیک خوشم اومد ، ممنونم آقای باغبان داستان ها خیلی زیبا و آموزنده بودن... یه سوال ؟ داستان آخر رو فکر میکنم خودتون نوشتید، درسته ؟
-
حال او نسگ رو چه خوب درک می کنم
همیشه به من هم میگن تقصیر توئه