آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
با [align=justify]سلام به مديريت و اعضاي سايت خوب همدردي
من مهسا هستم و پيشاپيش از توجه شما دوستان عزيز به نوشته هايم تشكر و قدر داني مي كنم:72:
واقعيت اين است كه من مدتي است كه در زندگيم به بن بست رسيده ام و راه حل خروج از اين بن بست را پيدا نمي كنم. مدت ها با افراد مختلف صحبت كردم و حتي با افراد متخصص هم صحبت كردم اما نتوانستند كمكي به من كنند. شايد چون هميشه اون كسي كه بقيه را كمك مي كرد و مي كند و كسيكه براي مشكلات همه راه حل دارد من بودم. و هميشه همه پيش من مي آمدند و از من راه حل مي خواستند.اما اينبار در مورد خودم ديگه نمي تونم و گيج شده ام.
چون هميشه فكر كرده ام كه خيلي از مشكلات ريشه در بچه گي و دوران نوجواني ما دارد تصميم دارم كه از زماني كه يادم مي آيد زندگيم را برايتان بنويسم تا بتوانيد برداشت درستي از موقعيت من داشته باشيد و از كمك هاي شما دوستان عزيز استفاده كنم.اما نمي دانم كه مديريت اين سايت اجازه ي اينكار را به من مي دهند يا خير
به همين دليل خواهشمندم كه در صورتي كه با اين كار من موافق هستيد موافقت خودتان را اعلام كنيد تا من شروع به نوشتن كنم
باز هم از لطف همگي شما ممنونم:43::72:[/align]
آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
سلام مهسا جان
به تالار همدردی خوش آمدی عزیزم .
بی صبرانه منتظر خواندن مطالب شما هستیم .
همیشه سبز و امیدوار به زندگی باشید .
آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
سلام mahsa_mhmh
به تالار همدردی خوش آمدی. :72:
ولی چون این تاپیک را در انجمن سوالات مربوط به ازدواج ایجاد کرده ای باید نام تاپیکت هم متناسب با انجمن بوده و سردرگم کننده نباشد..
البته شما می توانید توضیحاتی راجع به زندگی خود بدهید تا مشاوران شما را راهنمایی کنند ولی بهتر است یک نام مربوط به مشکلت انتخاب کنی تا من نام تاپیکت را تغییر دهم.
مثال:: مشکلات مربوط به ازدواج زودهنگام
در ضمن در ارائه توضیحات کمتر به مسائل خصوصی خود بپردازید و سعی کنید توضیحات خلاصه و مبتنی بر مشکل مورد نظر باشد تا اعضا و مشاوران به خوبی شما را راهنمایی کنند.
نام تاپیک تغییر یافت
آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
سلام آني و نقاب عزيزم
خيلي خيلي ممنون از لطف شما:72:
نقاب جان حق با شماست و آمدم كه اسم تاپيكمو عوض كنم ديدم كه نمي تونم
راستش هرچي فكر كردم كه اسم اين مشكل من چي مي تونه باشه انگار ذهنم كار نمي كنه:302: به همين خاطر چند تا اسم را مي گذارم هركدام را كه شما مناسب تر ديديد انتخاب كنيد
1.آيا ازدواج همان هدف گم شده ي من است؟
2.آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
چشم نقاب عزيز :72:
به نام خدا
هيچوقت فكرشو نمي كردم كه روزي به اينجا برسم...روزي به جايي برسم كه ندونم كيم، چي مي خوام و به كجا مي روم.گم شدم.هميشه تلاش كردم و زحمت كشيدم و دويدم ولي ديگه نمي تونم..خسته شدم خسته
خيلي وقته كه وايسادم حداقل يك سالي ميشه كه ديگه هيچ كاري نمي كنم ديگه هيچ كاري. انقدر خسته ام كه تمام روز را هم كه بخوابم خستگيم بيرون نميره مدت هاست كه فقط مي خوابم و وقتي بيدار مي شم تنها كسيكه باهام حرف مي زنه همسرم هستش و تمام حرفهام با اون شده گريه. صبح گريه ظهر گريه شب گريه...
اينطوري نبودم، خيلي شاد بودم خيلي، خنده هاي من معروف بود و بند نمي آمد تا جايي كه همه ي اطرافيانم هم به خنده مي افتادند.همسرم هميشه ميگه كه چشمات و خنده هات منو اسيرت كرد.
من مهسا هستم.25 ساله دانشجوي كارشناسي ارشد و در آستانه ي شروع زندگي مشترك زير يك سقف... و دختري كه هدف اش را گم كرده است.
من و همسرم دو سال پيش با هم آشنا شديم با يك اتفاق بسيار ساده و همين اتفاق ساده زندگي منو تكان داد.از روز اولي كه ديدمش فهميدم خودشه، فرشته ي من فرشته اي كه مدت ها بود منتظرش بودم و آرزوشو كرده بودم اونم از روز اول فهميد، همسرم فرشته اي بود كه كم كم دردهاي منو كم كرد زخم هامو التيام بخشيد و مهساي ترسو را پناه داد و منو به خودم نشان داد. مدت ها طول كشيد و بسيار زحمت كشيديم و مبارزه كرديم تا تونستيم زن و شوهر شويم...
و حالا به امروز رسيده ام روزي كه چند ماه ديگه عروسي منه و نتيجه ي شيرين تمام اين زحمت ها را خواهم ديد اما...
آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
دختر نمونه...
ار روزي كه يادمه دختر نمونه بودم.از زماني كه رفتم مدرسه هميشه شاگرد نمونه بودم هميشه معدلم بيست بود و هميشه موردي براي پز دادن معلم،پدر مادر،فاميل...بهترين بچه اي كه يك پدر و مادر مي تونن داشته باشند هيچوقت براشون مشكل ساز نشدم هيچ وقت، هميشه مشكلات اطرافيانم را هم من حل كردم. از زماني كه بين دعواهاي پدر و مادرم تو سن 6-7 سالگي وايسادم و آشتيشون دادم، نذاشتم خواهرم هيچوقت حس ترس از جدايي پدر و مادر را در بچگي بچشه و هميشه در اون لحظه هايي كه خودم پر از ترس بودم به اون دلداري دادم كه من هستم نترس و بازيتو بكن.هيچكس نفهميد كه من خودمم بچه بودم اين حس ترس از تنهايي تا امروز هم باهام هست.
مهسا كم كم بزرگ ميشه و باز هم درس ميخونه درس و درس، توي سخت ترين امتحانات قبول ميشه، بهترين توي ورزش،انگليسي،موسيقي،هر روز سه چهار تا كلاس از اين كلاس به اون كلاس بدو بدو...
مهربون ترين و صادق ترين دختر كلاس كه همه ي بچه ها دوستش دارند.مشاور تمام وقت مشكلات تمام بچه ها...
هيچ كسي نمي تونست هيچ نقصي روي دختر نمونه بگذارد جز اينكه دختر نمونه كمي اضافه وزن داشت.چقدر سر اين موضوع تحقير شدم جقدر متلك خوردم و چقدر تلاش كردم كه رفعش كنم نشد.
وقتي نتونستم رفعش كنم باز هم همه گفتنند بدو مهسا، مثل كسي كه مشكل بزرگي و عيب بزرگي دارد دويدم و باز به حسنام اضافه كردم، هيچ كسي بهم نگفت كه مشكلي نداري و اشتباه تو ذهنت كردند.
خيلي زحمت كشيدم باز هم بهترين توي همه چيز،بهترين رشته را در دانشگاه قبول شدم،بالاترين مدرك زبان را گرفتم،2 تا رشته رو با هم در زمان ليسانس خوندم بالاترين معدل توي هر دو رشته شدم، اينقدر تعداد دوستام زياد شده بود كه ديگه به خيلياشون نمي رسيدم، بهترين تيپ را مي زدم و قشنگترين آرايش را مي كردم.خيلي وقت ها خيليها بهم حسودي كردند خيليها هم صادقانه جلو آمدند و ازم ياد گرفتند.
اولين پسري كه توي زندگيم اومد با اينكه خيلي از من پايين تر بود منو با همين اضافه وزنم كوبيد و داغونم كرد و رفت. پيش خودم گفتم كه ديگه نمي ذارم كسي اينكارو باهام كنه و كلا بيخيال ارتباط با پسرها شدم و باز هم رفتم دنبال اضافه كردن به حسنام تا اينكه ليسانس گرفتم...
ليسانسم را كه گرفتم احساس آزادي و خوشحالي عجيبي داشتم، يه جورايي احساس مي كردم ديگه انتظارات تموم شد.ديگه از الان مي تونم برم دنبال اون زندگي كه خودم دوست دارم.
يك مدتي هيچ كاري نكردم و همه چيز را گذاشتم كنار.نه درس نه موسيقي نه زبان نه ارتباط با دوستان و فاميل... يك مدت كه گذشت فشارها شروع شد كه چرا كاري نمي كنم و مي خوام چيكار كنم. كلي توضيح دادم كه نمي دونم و ميخوام فكر كنم بفهمم واقعا چي مي خوام از زندگيم.
خيلي دلم مي خواست برم كار كنم و در زمينه ي كاري پيشرفت كنم.هميشه آرزوم بوده كه خودم شركت بزنم و مدير عامل شركت بشم.هر وقت اين حرفو به هر كسي زدم اولش شاخ درآورده ولي بعدش كه براش توضيح دادم گفته مطمئنم كه مي توني...
RE: آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
اين مدت زمان گذشت و من هنوز نتونسته بودم تصميم بگيرم كه واقعا خودم دوست دارم چكار كنم و چي مي خوام از زندگيم و به همراه آن فشار خانواده ام زياد تر مي شد و به مرحله اي رسيدم كه مادرم فشار براي خواندن فوق ليسانس رويم مي گذاشت و پدرم فشار براي كار كردن.مادرم مي گفت من آرزومه كه دخترم فوق ليسانس داشته باشه و پدرم مي گفت من آرزومه دخترم از نظر كاري بالا باشه.
در نهايت طوري شد كه من تسليم شدم و باز هم هدفي را كه ديگران برايم گذاشته بودند دنبال كردم و شروع كردم براي خواندن فوق ليسانس. بهترين رشته در يك دانشگاه بسيار خوب قبول شدم و هم زمان با آن پدرم با جايي صحبت كرده بود و براي اينكه موضع پدرم خراب نشود سر كار هم رفتم. اين مرحله از زندگيم تير خلاص براي من بود.ديگه كاملا گم شدم و خودم را هنوز كه هنوزه پيدا نكردم.
اينقدر در طي اين مدت بهم فشار اومد كه شخصيت منو تغيير داد. اون مهساي مهربون كه كمك حال همه بود و براي همه فداكاري و راهنمايي مي كرد ديگه كم كم بي تفاوت شد و كم كم خشم و كينه اي نسبت به پدر و مادرم پيدا كردم كه هنوز هم نتوانسته ام آنرا از بين ببرم.
تقريبا اواخر سال اول فوق بودم كه با همسرم آشنا شدم. دليل اينكه عاشق همسرم شدم شجاعتش بود.آرزو هاي نرسيده ي خودم را در شخصيت همسرم ديدم. خيلي تكون خوردم.من كسي بودم كه هميشه آرزوش بود مسافرت هاي دسته جمعي بره، هميشه دوست داشتم كه دور دنيا را بگردم هميشه دوست داشتم كارهاي جديد و هيجان انگيز كنم هميشه مي خواستم كه ازخودم راضي باشم و به خودم افتخار كنم.هميشه مي خواستم به همه ثابت كنم كه زن و مرد فرقي ندارند و من مي تونم مثل يك مرد موفق باشم هميشه مي خواستم مستقل باشم و هيچ كسي نتواند برايم تصميم بگيرد.همسرم خيلي از اين خصوصيت ها را داشت و من را ياد آرزوهاي نرسيده ي خودم انداخت.
توي آينه كه نگاه مي كنم خودم را نمي شناسم اين منم؟ هيچ نشونه اي از مهسا ندارم.
تبديل شدم به يك مهساي وابسته و ترسو و عقده اي...
RE: آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
RE: آيا ازدواج كمكي به من خواهد كرد؟
آشنايي من و همسرم با دوستي شروع شد،مدت ها با هم بيرون مي رفتيم و فقط براي هم درد و دل مي كرديم و تا 6 ماه بعد از آشناييمان اصلا به هم اظهار علاقه اي نكرده بوديم.همسرم در واقع خودمو به خودم نشون داد.روزي كه بهم گفت مهسا تو آدم نيستي فرشته اي خندم گرفت و روزي كه با هزار دليل و منطق برايم ثابت كرد كه قيافه و هيكلم دوست داشتني است و مشكلي ندارد اينقدر گريه كردم كه اشكي برايم نمانده بود.خيلي از حرفاشو باور نمي كردم و خيلي تلاش كرد كه من رو به اين باور برسونه و زمانيكه باور كردم كه حرف هايش درست است آه حسرتم بلند شد.
چرا 23 سال هيچ كسي به من اينها را نگفته بود؟23 سال تلاش كردم كه هم از من راضي باشند 23 سال همه را خوشحال كردم و راهنمايي كردم و مشكلاتشان را حل كردم چرا همه گذاشتند كه من نقطه ضعفي را كه نداشتم براي خودم بسازم؟ اين چراها روحمو هر روز خراش ميده...
همسرم خيلي به من كمك كرد خيلي مدت ها با هم تمرين كرديم كه ياد بگيرم بگم نه، نمي كنم، نمي خوام، دوست ندارم...
ديوارهاي وابستگيمو شكستم ديوارهايي كه يك عمر پناهي براي تمام ترس هام بود.پناهي براي تمام تنهاييهام و اين ديوارها را به اين اميد شكستم كه همسرم تنهايي هاي منو پر مي كند و كرد و در كنارم مي ايستد و نمي گذارد كه بترسم.
اين قدر ترسو شده بودم كه عين يك انسان ناتوان شده بودم.
مني كه براي هر كاري هر حرفي هر بيرون رفتني هر تصميمي از پدر و مادرم و اطرافيانم نظر مي خواستم حالا بايد بهشون مي گفتم كه نظر نديد.بار ها سر هر كاري با همسرم بحث كرديم دعوا كرديم تشويقم كرد تنبيهم كرد تا من اين استقلال را بدست بيارم.خيلي زحمت كشيديم خيلي ...
تونستم همسرم را به خانوادم معرفي كنيم.تونستم به ميهماني هاي جوونونه برم تونستم مسافرت هاي بسيار خاطره انگيز و لذت بخشي برم و تونستم جت اسكي سوار بشم و جيغ بزنم.
هر روزي كه گذشت بيشتر سعي كردم كه كارهايي را كه ديگران برايم تعيين مي كنم انجام ندم و وابستگيمو و ترسهامو كم كنم اما...
يك روز بيدار مي شدم و به خودم مي گفتم كه من فلان مي كنم من اينكارو مي كنم من اون كارو مي كنم و به همسرم مي گفتم كه نگران هيچي نباش ما زندگيمونو با هم مي سازيمو بهترين زندگيو خواهيم داشت
فرداش بيدار مي شدم و مي گفتم كه از كجا معلوم كه بتونيم؟از كجا معلوم كه تو كنارم بموني؟اينا همش روياست اين آرزو ها براي بچه هاست.من نمي تونم.
دو شخصيتي شدم
يك شخصيت من بسيار اميدوار و پر هيجان و با آرزوها و روياهاي قشنگ
يك شخصيت من بسيار نا اميد،پير و ناتوان و ترسو
بعضي وقت ها حتي فاصله ي اين تغيير شخصيت من به روز نمي كشه و مثلا يك ساعت بعد شخصيت من بر مي گرده...