-
دست نوشته ها
غم محصول باغ آرزوست ...
گاهي لازم است انسان به خودش فرصت دهد تا در سكوت و تنهايي جراحات جان خسته اش
را مرهم و مداوا كند تا بتواند مجدد زندگي را از نو آغاز کند..عجيب است در سكوت و تنهايي
هميشه كمتر احساس تنهايي مي كنم ،شايد به اين خاطر است كه در اين حالت بيش از هر
زماني حضور حضرت يار را مي توانم احساس كنم ... ياري كه در پس ِ هر رنج و غم و يأسي
عاشقانش را با مهر به صبوري فرا مي خواند ...
برگرفته از سایتفرشته مهر
يادم مي آيد سال هاي سال در جستجوي اسم اعظم بودم فكر مي كردم از جنس و سنخ كلمه است كه اگر بيابم و بگويم همه دعاهايم مستجاب مي شود ... تا اينكه مدتي سخت بيمار شدم بطوري كه در هر لحظه از زمان آماده سفر آخرت بودم و در رفتار و گفتارم مراقبه بسيار شديدي داشتم و حتی از هر گناه به ظاهر كوچكي هم دوري مي كردم ...چيزي نگذشت كه شاهد حوادث عجيب و غير قابل باوري شدم ....خواسته هايم بطور حيرت انگيزي مستجاب مي شد و وقايع شگفت و شيريني رخ مي داد كه بيشتر شبيه به خواب بود تا واقعيت ....دوران بيماري سپري شد.... و متاسفانه از شدت مراقبه ام كاسته شد ... و متعاقب آن وقوع حوادث شگفت انگيز نيز به ميزان قابل ملاحظه اي كم شد .
با كمي دقت و كنجكاوي عملا به اين حقيقت رسيدم كه اسم اعظم در حقيقت مرتبه اي از مراتب كمال است كه اگر انسان به آن دست يابد اكثر دعاهايي كه از دل و زبان او با هر كدام از نام هاي خداوند , برآيد به اجابت مي رسد .
من از ترس مرگ و محاسبه اعمال به مختصري از رشد رسيدم اما چه ها كه نديدم !
مي خواهم بگويم حال اگر با عشق و مهر و معرفت خدا را اطاعت و عبادت كنيم ...شاهد چه معجزاتي كه نخواهيم بود ...
• خدايا ! ديگر اشكي نمانده كه با آن به تو پل بزنم ...مرا درياب كه دور از تو درمانده ترينم ...
و جای گفتن است که من خودم همان حالات را تجربه کرده ام
طوری که در هر امری فقط از خدا می خواستم و او اجابت می کرد
اون زمان من خیلی بیشتر از اکنون به خالق خویش نزدیک بودم
یقین نعمتی است که خدا به بندگانش عطا می کند و مرتبه ای است در ایمان نهفته ... وقتی به یقین برسم زمان آزاد شدنم است
-
Re: دست نوشته ها
خیلی وقته که حس عاشقی در وجودم خفته
نمی دونم شاید دیگه هیچ وقت عاشق نشوم
دلم می خواد گریه کنم ولی دلیلی برای گریه کردن ندارم
حس عاشقی کجا رفت؟
نیاز به دوست داشته شدن و دوست داشتن .... دیگر نیست ...
خدا را در کنارم حس می کنم... تا حالا شده نگاه خدا را لمس کنی؟ ...شده موقع نماز وقتی الله اکبر می گی به عظمت خدا بیندیشی و سجده ی نمازت از ته دلت باشه؟
از اعماق قلبت در پیش معبودت سجده کنی ...
شده توی نمازت وقتی دست به قنوت بر می داری قطره قطره اشکت بچکد و ذکر بگویی و در دل برای دیگران دعا کنی؟
شده خودت رو بسپری دست خالقت و ته دلت احساس رضایت بکنی ... خیلی دلنشین به نوای هستی گوش کنی ... شده دنیا رو با چشم دیگه ببینی... شده از کمک کردن به دیگران لذت ببری؟... شده از حس بخشش به اوج آسمان برسی؟
... نمی دونم بر سر دلم چی آمده ولی میشه گفت
زندگی زیباست ....ایمان هست... زندگی در جریان هست ... و تو در این جریان سیال غرق ستاره به نظاره بنشینی...
تا حالا شده دلت لبریز از صبر باشه جوری که هیچوقت صبرت تموم نشه؟...
امروز من سرشار از رضایت هستم
لبریز از پاکی و خوبی حس تلاش
پر از انرژی هستم
دیگه نگران نیستم ... دیگه نمی ترسم...زندگی را دوست دارم ... هرجا که باشم ... عاشق باشم یا نباشم... معشوق باشم یا نباشم...مهم نیست ... تنها می دانم که خدا هست ...و من هم خیلی دوسش دارم ... "من به نماز عشق می ورزم" زیبا ترین حدیثی است که شنیدم
تو چی ... به نمازت عشق می ورزی؟
ا معبود خودم عشقانه سخن می گویم؟
چرا نماز را عربی می خوانیم؟ تا به حال فکر کرده ای؟
زبان عربی ، زبانی است که خدا برای سخن گفتن با مخلوقش بر گزیده ...پس چه افتخاری بالاتر از این که با زبان برگزیده اش با او سخن بگویی...
بهاری دیگر در راه است و آغازی دوباره ... برای من شروعی خلق شد که با آن به استقبال بهار می روم
خدایا دوستت دارم ...دوستت دارم...دوستت دارم
هر کجا باشم ..هستم..آسمان مال من است..آسمان ، کوه دشت .. مال من است
-
Re: دست نوشته ها
متن زیر نوشته خودم نیست ولی بسیار همخوانی با درد دل من دارد
این را هم بگویم که خودم می دانم متن زیر برگرفته از احساس هست نه چیز دیگر
می خواهم در کنار منطق و کنترل احساسم هر از گاهی احساس لطیفم را به عشق بروز بدهم ...چون برایم دلنشین هست
از هر که پرسیدم ، گفت فراموشش کن .
اما چگونه ؟ هیچکس نگفت .
یکی گفت : دیگر بهش فکر نکن . اما چگونه به او فکر نکنم ، در حالی که هر لحظه یادش در خاطر من است .
دیگری گفت : دیگر به او نگاه نکن . اما چگونه نگاهش نکنم ، در حالی که نگاه تنها مسیر میان من و اوست .
دیگری گفت : نگاهش را نادیده بگیر . اما چگونه نگاهش رو نادیده بگیرم ، درحالی که نگاهش در هر آینه پیداست .
تمام راه حلها را امتحان کردم ، اما نشد .
هر روز خاطره اش تازه تر است از دیروز و هر روز نگاهش همان نگاه دیروز است ، همان نگاه روز اول . چگونه می توانم فراموشش کنم در حالی که در تک تکِ ستاره های آسمان بر قطره ، قطره ی موجهای دریا و بر برگ برگِ سبزِ سرو نامش را نوشته ام .
و از صدای چکاوک ، و از صدای بلبل ، و از سکوت قاصدک ، تنها صدای سلام او را می شناسم . در هر آینه ای ، و بر هر دیواری ، قابی از نگاهش نصب کرده ام .
حال از خود تو می پرسم :
چگونه فراموش کنم ؟! چگونه دیگر نگاه نکنم ؟! چگونه دیگر نامش را نیاورم ؟! چگونه دیگر در آینه ننگرم ؟! چگونه دیگر صدا را نشنوم ؟! وچگونه دیگر آمدنش را به انتظار ننشینم ؟!از تو می پرسم : چگونه به آسمان نگاه کنم ، و ماه رخ او را هر شب تمام نبینم ؟!
چگونه چشمه آب را بنگرم ، و جوشش مهربانی اش از خاطرم نگذرد ؟!
چگونه به کوه نگاهی اندازم ، و عظمت و بزرگی نگاهش را نجویم ؟!
چگونه از کنار نسیم بگذرم ، و بوی خوش او به مشامم نرسد ؟!
چگونه موجهای دریا را ببینم ، و یاد نام او روی شنهای ساحل نیفتم ؟!
چگونه ؟! بگو چگونه می توانم با تمام آنچه دارم ، وداع کنم و فرض کنم از ابتدا هیچ نداشته ام ؟!
چگونه باور کنم حرفهای شقایق همه دروغ بوده است ؟! و تمام حرفهای قاصدک ، و امید گنجشک، و تمام خاطرات پرستو . چگونه باور کنم او دیگر یادم نخواهد کرد ؟!
چگونه باور کنم زندگی به همین سادگی، مسیر جاده او را از من جدا کرد ؟!
چگونه باور کنم آن بیابان که جز برهوت تنهایی نیست خیلی وقت است آغاز گشته است ؟!
چگونه باور کنم سرابی بیش نبودی ؟! چگونه باور کنم جاده ، سنگدلی اش را برای همگان تنها در زندگی من به نمایش گذاشت ؟!
چگونه باور کنم ماه از سرزمین من گریخت ، بی آنکه مهتابی او را برباید ؟!
تو بگو چگونه باید باور کنم ؟!