دچار افسردگی و ترس شدم...
[/font][/color][/size][size=medium][color=#000000][font=Arial]
سلام
من و نامزدم خیلی زیاد همدیگرو دوست داشتیم اما حدود 20 روز پیش در باره ی
مسائل عقد و ازدواج بین ما کمی بحث شد و از اون روز نامزد من کاملا عوض شد
و میگه احساسی نسبت به من نداره
من با اون خیلی حرف زدم اما اون نه منو میبینه نه صدای منو میشنوه در حد sms
مادرم هم یک بار با مادرش صحبت کرده اما هیچ خبری ازشون نیست
من نمیدونم باید چی کار کنم
به دلیل علاقه ی زیادی که دارم بسیار افسرده و عصبی شدم باور کردن عوض شدن یک آدم به دلیل یه موضوع کوچک برای من غیر ممکنه من واقعا سردرگم هستم
لطفا اگر پیشنهادی دارید به من بگید
با تشکر نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
شما پسر هستید یا دختر؟و نیز دقیقاً درباره چه مسایلی حرف زدید؟؟مادر نامزدتان(دختر یا پسر؟؟) به مادر شما چه گفته است؟؟؟در پیامکهایش چه چیزی می گوید؟؟؟؟
در صورت پاسخ به این پرسشهای بسیار کارساز می توان مشاوره بهتری به شما داد.همه ما چشم براه صحبتهایتانیم . . . .
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
من دخترم ،اونچیزی که بحث شد مسائل عادی بود اما خانواده ها سر تاریخ ها مشکل داشتن ،ناراحتی نامزد من درباره ی من بود مادر نامزد من توی اون روز خیلی گیر میداد و وقتی من گفتم که نظرم مخالف نظر ایشو ن هست درباره ی تحمل کردن مشکلات زندگی کمی دچار رنجش شد البته من پایان همون جلسه بهش گفتم که منظور بدی نداشتم و اگر ناراحت شدن معذرت خواهی کردم
اما نامزد من از اون روز به هم ریخت و من درباره ی گذشته ای که بین ما بوده باهاش حرف میزنم که گذشتنی نیست یا اینکه باید گذشت وجود داشته باشه و به این راحتی نمیشه با آبروی خانوادگی یه دختر بازی کرد یا تمام اون چیزهایی که اتفاق افتاده تا الان بی فایدست
مادر من هم به مادرش یه همچین چیزا هایی گفته البته در نهایت احترام
با تشکر نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
هنوز دو پرسش مهم مانده ایت:
مادر نامزدتان(دختر یا پسر؟؟) به مادر شما چه گفته است؟در پیامکهایش چه وطالبی را می گوید؟؟و نیز افزون بر اینها:
1-از نظر اجتماعی،فرهنگی،اقتصادی و تحصیلی چگونه هستید،هم شما و هم نامزدتان؟؟؟
2-آیا در مدت نامزدی تا اکنون رفتارهای دو طرف باعث اعتراض طرف دیگر شده است؟؟؟؟در مواردی چون:صحبت کردن و حجاب و *مهریه* و *جهزیه* و . . .
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
رابطه ی ما یک رابطه ی احساسی و احترامی بود ما هر دو همدیگرو میپرستیدیدیم اصلا مسائلی که گفتید داری ارزش نبود نه مهریه نه هیچ چیز دیگه جالب اینکه پایه ی زندگی ما قرار بود بر اساس گذشت باشه ما از لحاظ فرهنگی مشکلی نداریم در واقع همه جوره همدیگرو قبول داشتیم در پیامکهای اولیه میگفت من نمیتونم خوشبختت کنم اما حالا میگه تو باعپ نابودی من شدی و من دیگه احساسی ندارم نسبت به تو و کلا نمیخوام نه با تو نه با کسی دیگه ازدواج کنم ،مادر نامزد من گفت اتفاقی نیفتاده و من با پدرش صحبت میکنم و خبر میدم اما هیچ خبری نیست به هر حال من دیگه نمیدونم باید بهش چی بگم یا اینکه چی کار کنم
فقط این قضیه شده مثل یه کابوس که تموم نمیشه
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام نیمه پنهان جان ورودت رو خوشامد میگم
عزیزم کمی صبر وتحمل کن تاجناب دکتر سنگ تراشان شما رو راهنمایی کنند .
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام
امیوارم که با کمک این جمع خوبی که پیدا کردم بتودم زندگیمو دوباره بدست بیارم
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
سلام دوست عزیز
به نظر نمیاد مسئله ای که مطرح شده و باعث اختلاف شده اونقدر اهمیت داشته باشد که اینقدر رابطه شما و نامزدتون رو دچار مشکل بکنه آیا مطمئن هستید که هیچ مشکل دیگه ای در بین نیست؟ به نظر من با یک جلسه خانوادگی به همراه بزرگترها موضوع رو میتوان حل و فصل کرد مشکلات بزرگتر از این وجود داشته که به راحتی با یک گذشت حل شده پیوند زناشویی مقدس تر از این است که بخواهد با بهانه گیری های واهی از هم بپاشد برای خود من قابل تصور نیست کسی که تا دیروز به من ابراز علاقه میکرده یکدفعه بخاطر یک اختلاف ساده بگوید که دیگر هیچ حسی نسبت به تو ندارم میتوانم حالتان را در این لحظات بفهمم به خدا توکل کنید امیدوارم هر چه زودتر مشکلتان حل شود
امیدوارم آقای سنگتراشان هم در این زمینه شما را یاری کنند
دوست داریم هر چه زودتر خبر حل اختلافتان را بشنویم
توکلت علی الله
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
دقیقا همینطوره من کاملا شوکه هستم از طرفی تمام تلاش خودمو کردم که با هم حرف بزنیم اما نامزد من حتی صدای منو نمیشنوه در واقع با گفقتن این موضوع که من حرفی برای گفتن ندارم هیچ حقی برای من قائل نشده یا اینکه ترس از این مطلب وجود داره که حرف زدن با من نظرشو عوض کنه ،باید بگم که من این مسئله ی اختلاف ما رو با پدرم هنوز مطرح نکردم برای اینکه این مسئله باید بین ما حل بشه
اگر قرار باشه سر هر بحثی ما پای خانواده ها رو بکشیم وسو پس ازدواج کردن ما درست نیست باید اونقدر بزرگ شده باشیم که بتونیم مسائل رو حل کنیم ،مسلما خانواده ی ایشون هم مخالفتهایی دارن در غیر این صورت خودشون حرفی میزدن من میترسم که دوباره بگم مادرم صحبت کنه و حرفهایی بره و بیاد که حرمت خانوادگی زیر سوال بره
همه ی تلاش من برای صحبت کردن با نامزدم بی فایدست
به نظر کار درستی نمی یاد که بخوام برم در خونشون و بگم بیا با هم صحبت کنیم
این درسته که من در حال زندگی میکنم اما به هر حال آینده رو چی کار کنم
واقعا مسئله همین بوده کمی جو متشنج شده بود اما من معذرت خواهی کردم
نمیتونم بفهمم در حقیقیت از اوج به زمین خوردم ،من علاقه ی شدیدی دارم نمیتونم به این راحتی بگذرم
اما اگر هم بگذرم نمیتونم دیگه هیچوقت شروع کنم
رابطه ی عاطفی و اعتماد من به گونه ای بود که فکر میکنم اگر درست نشه به خودمم نباید اعتماد کنم این حقیقیت هست نه بدبینی
نیمه ی پنهان
RE: دچار افسردگی و ترس شدم...
این سردرگمی داره منو از پا در می اره دارم اعتماد بنفسمو از دست میدم تمام ارزشهام داره بی ارزش میشه میشه خواهش کنم یکی بهم بگه من چی کار کنم ؟احساس میکنم درون خودم دارم خفه میشم
نیمه ی پنهان