کمک کنید من میخوام گریه کنم
من بیست سالمه و چهار ماهه که عقد هستم
شوهرم متولد 66 هست پسر خوبیه اما بهم احترام نمیذاره و تفاوت های زیادی بامن داره
موقع خواستگاری مامانم از بس ازش و خانوادش تعریف کرد که معیار های خودم برا ازدواج رو از یاد بردم
من معیار های زیادی در نظر داشتم اما فقط تعداد بسیار کمی از اونا تو همسرم صدق میکنه
من دانشجوی سال دو ژنتیک هستم اما همسرم دیپلمه و شغل ازاد داره و در امد خوبی داره
من نمیتونم اونو به عنوان همسرم قبول کنم من اصلا قصد ازدواج نداشتم نمیدونم چجوری شد خر شدم باحرفای مامانم و الان ازدواج کردم همه بهم میگن حیف شذی تو سنت کمه الان هیشکی تو بیست سالگی دیگه ازدواج نمیکنه .....
منم دلم میگیره از این حرفا
همسرم اصلا خجالتی نیست و پر رویی میکنه بسیار رک هست و هر حرفی درمورد من و خانوادم میگه ناز کشیدن بلد نیست
بد تر از همه ذهنم اونو با خواستگارای دیگه ام مقایسه میکنه دست خودم نیستا اما خوبی های اونا به چشمم بزرگ و بدی های همسرم به چشمم بزرگ دیده میشه
همسرم بهم شباهت نداره از نظر اخلاق و سلیقه در حالی که من یکی از معیارام شباهت هر چی بیشتر بود
مخصوصا تو سن و تحصیلات
ما بر عکس همیم
من شدیدا خجالتی هستم و دختر باهوشی ام اما همسرم پر رو و از نظر علم و حواس هوش کمتر از منه
همسرم حرفای الکی زیاد میگه حرفای بی پایه و اساس و این ابروی منو میبره اصلا اطلاعاتی درباره علم و دانش نداره در حالی تو خانواده ما همه اطلاعات بالایی دارن
من نمیدونم چرا دلم گرفته نمیدونم چرا واقعا
من حس میکنم برا ازدواج اماده نبودم اینو از ته دل حس میکنم