با سلام
از زندگیم بخوام بگم، همسرم بچه دار نمیشد، بعد از چند سال درمان به این نتیجه رسیدیم یا جنین اهدایی بگیریم، یا بچه از یک خانواده بگیریم، بعد چون اون خانواده نمیشناختیم گفتیم جنین اهدایی بهتره!! خلاصه شوهرم راضی شد از خواهرش جنین گرفتیم
اون زمان چون پروسه های درمان واقعا منو خسته کرده بود، راضی بودم یک بچه بیاد توی زندگیم و خوشحالم کنه و بعدش هم گفتم خب پدر و مادرش میشناسم (گرچ از خواهر شوهرم زیاد خوشم نمیامد) ولی گفتم تو اون لحظه بهترین گزینه است.
اما به محض اینکه فهمیدم دو قلو هستن، حالم بد شد، مدام گفتم چه اشتباهی کردم،کاش از فامیل نگرفته بودم،کاش دوقلو نبودن ، کاش طلاق گرفته بودم و یک عالمه کاش دیگه
خلاصه الان دو ماهه زایمان کردم،نمیدونم افسردگی بعد از زایمانه یا واقعا همون احساساته، از اینکه بخاطر بچها توی سختی هستم حالم بد هست، از اینکه از دو تا بچه ای که اصلا متعلق به من نیست دارم مراقبت میکنم حالم بدتر میشه.
میگم اگر شوهرم بود این از خودگذشتگی نمیکرد،چرا من این تصمیم گرفتم،مخصوصا وقتی مادر شوهرم میاد خونه ما و مدام مثلا مثال میزنه فلان رفتار بچها به دختر خودش یا به پسر خودش شبیه شده!!!! اونجا به غلط کردن میافتم
کلا قبل بچه دار شدن هم بخاطر مشکلات قبلی که با همسر داشتم، زیاد از زندگی باهاش خوشحال نبودم( تاکید میکنم خوشحال نبودم،ولی جوری نبود که بخوام طلاق بگیرم)
حالا همسرم با من اخلاقش خوبه،ولی از زندگی باهاش و از نگهداری بچها، و از اینکه کل روز مجبور به نگهداری از دو تا وروجکی هستم که اصلا متعلق به من نیستند حالم بده
بعضی وقتا میگم از این زندگی بگذارم و برم!!
بعضی وقتا میگم به شوهرم بگم من طلاق میخوام یکی از بچها رو بمن بده!!! (چون سنم میره بالا، احتمالا بعدها بچه دار شدن برام سخت باشه)
از جهتی میخوام برم پیش مشاور، ولی چون شهر کوچیکی هستیم،میترسم از راز جنین اهدایی باخبر بشن!!
الان وضعیت روحیم متزلزله
از طرفیم مادر و مادر شوهرم میاد خونه ما بابت کمک به من، ولی من اصلا دوست ندارم مدام مادر شوهرم بیاد اینجا بخاطر یک سری مسائل
نمیدونم چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)